جلسه دوم فلسفه تعلیم و تربیت در مدرسه غیر دولتی رهیار 1390


مهم ترین مساله فلسفه تعلیم و تربیت این است که هدف آن چیست یا به عبارتی اگر نوباوگان و کودکان ماده خام فرض شوند ما می خواهیم با تعلیم و تربیت از او چه چیزی بسازیم. در مورد هدف آموزش و پرورش در طول تاریخ پنج پاسخ داده شده است. سه قول مطرح شد.

قول چهارم در مورد هدف آموزش و پرورش رساندن هر انسانی به تفرد خودش است. روسو این را مطرح کرده است. برای تفصیل این قول نیاز است که سه مقدمه را بدانیم.

مقدمه اول: به هر کدام از انسانها می توان اشاره کرد و گفت این موجود است. این وجود دارد، تحقق دارد، این هست. می توان موجود بودن را به ما نسبت داد. این موجود بودن به سبب یک یا چند ویژگی است که همه موجودات هستی بدون استثنا همه دارند. نسبت موجودیت و تحقق و هستی به اعتبار تعدادی ویژگی است و اینکه آن ویژگی ها چه هستند الان محل بحث ما نیست. اما اشاره دومی هم می توان علاوه بر نسبت موجود بودن داشت و آن نسبت انسان بودن است. می توان به کسی اشاره کرد و گفت فلانی انسان است. نسبت انسان دادن هم به اعتبار یک یا چند ویژگی است. 

ویژگی یا ویژگی هایی که سبب می شود به من موجودیت نسبت داده شود مرا با همه موجودات جهان هستی هم سرنوشت می کند. با این اعتبار به قلم، آب، میز و ... هم موجود می گوییم و با آنها هم سرنوشت می شوم. وقتی به اعتبار یک یا چند ویژگی به من انسان بودن را نسبت می دهید مرا با همه انسانها هم سرنوشت می کنید و نه با موجودات غیر انسان.

نکته سوم اینکه به من اشاره می کنید و علاوه بر نسبت موجود بودن و انسان بودن که مرا با همه موجودات و انسانها هم سرنوشت می کند یک اشاره سومی هم به من می کنید و می گویید فلانی ملکیان است. اینجا با هیچ موجودی هم سرنوشت نمی شوم. اینجا به وجه منحصر به فرد بودن و بی تا و بی همتا بودن من اشاره میکنید. به تعبیر دیگر از هر انسانی در طول تاریخ هستی فقط یکی پدید آمده است. هر کدام از ما از این جهت نظیر نداریم. عرفا هم با عبارت "لا تکرار فی التجلی" این را مطرح کردند. جلوه خدا در آب و یا در گل یا در هر موجود دیگری تکرار نمی شود همینطور انسان هم در هستی تکرار نمی شود و نسخه دیگری ندارد. آنچه حسن را حسن و زهره را زهره کرده چه هست. به آن وجه تفرد آدمی گویند یعنی آن چیزی که سبب شده است آن آدم بی نظیر شود. این مساله در مورد برگ درخت یا تار مو یا هر چیز دیگری هم صادق است. موجودیت ما، ما را با همه موجودات عالم هم سرنوشت کرد و انسان بودن هم ما را با همه انسان ها هم سرنوشت کرد اما وجه منحصر به فرد ما، ما را با هیچ کسی هم سرنوشت نمی کند.

نکته اول از سه مقدمه این است که هر کدام از ما وجه منحصر به فرد تکرار نشدنی داریم.

نکته دوم: وجه تکرار نشدنی ما چگونه قابل شناخت است. از کجا بفهمم که چه چیزی مرا بی نظیر کرده است از طریق چه متدولوژی می توان به این وجه انحصاری پی ببرم. این جا می گویند که شما از طریق خودشناسی ناشی از خودکاوی میتوانید به وجه انحصاری خود پی ببرید. از طریق خودکاوی به خودشناسی می رسیم. خودشناسی یعنی آنقدر خود را بکاویم که بیابیم که وجه بی نظیر ما چیست. شاید شنیده باشید سقراط فیلسوف بزرگ یونانی می گفت که فلسفه من دو رکن دارد. یکی اینکه خود را بشناس و دیگر اینکه زندگی نیازموده، ارزش زیستن ندارد. به دومی کار ندارم. سقراط می گفت که پیام اول من در فلسفه این است که خود را بشناس. این "خود" یعنی چه. آیا یعنی بفهمی که موجود هستی نه این نیست. بفهمی که انسانی نه این هم نیست. بفهمی که چرا منحصر به فرد هستی یعنی هر فرد از زهره و حسن و ... خود را بشناسد. اگر می خواست بگوید که وجه اشتراکتان را بشناسید باید می گفت که همه جمع شوند و وجه انسان بودن خودشان را بشناسند ولی برای سقراط خودشناسی مهم بود. این خودشناسی چه ثمراتی دارد. سقراط می گفت که با خودشناسی چهار چیز را می فهمید که رکن سعادت ما در این است. انسان با خودشناسی اولا میزان دانایی خودش را می فهمد. ثانیا میزان توانایی خود را ، نقاط قوت خود را ثالثا و نقاط ضعف خود را رابعا می فهمد. اگر گستره و محدوده دانایی ها و توانایی های خود را بفهمیم که تا کجاست و نقاط قوت و ضعف خود را نیز بفهمیم می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. هر کسی به نظر سقراط نیک بختی اش در گرو فهم این چهارتا  می باشد. خودشناسی یعنی شناسایی وجه بی همتایی خودت، یعنی شناخت این چهار مورد. آنجایی راه ما از هم جدا می شود که دانایی هایت با دانایی های دیگر فرق می کند و توانایی هایت و نقاط قوت و ضفعت با دیگران فرق می کند. اینها شرط لازم نیک بختی ماست ولی نه شرط کافی.

مقدمه سوم این است که اگر انسان خود را بشناسد هر چیز دیگری را که نشناخته زیان نکرده است. برعکس اگر خود را نشناسید هر چیز دیگری را که در جهان نشناخته باشید سود نکرده اید. سقراط می گفت که اگر خود را بشناسی عدم شناخت تو نسبت به سایر موجودات به تو لطمه نمی زند. بود خودشناسی ما را از نبودن هر چیز دیگری بی نیاز می کند. در جمله ای که منسوب به امام حسین هست در آخر دعای عرفه آمده است که خطاب به خدا فرموده "الهی ماذا وجد من فقدک و ماذا فقد من وجدک" خدایا آنکه تو را یافت چه چیزی را از دست داد و آنکه تو را نیافت چه چیزی را به دست آورد. یعنی گویا از نظر گوینده خدا موجودی است که هر کسی او را یافت هر چیز دیگری را نیافت زیان نکرده است و برعکس. این را سقراط خطاب به خود آدمی گفته است.

این سه، مقدمات سخن سقراط است. حالا نوبت به ژان ژاک روسو در قرن هفدهم میرسد. او با الهام از سقراط بحثی را در فلسفه تعلیم و تربیت مطرح کرد. او هدف آموزش و پرورش را این چنین بیان کرد که باید هر کسی بتواند خودش را بشناسد. یعنی وقتی زهره را یا حسن را تحویل گرفتید باید فردی تحویل دهید که بتواند خودش را خوب بشناسد. هدف، شناخت وجه بی همتایی هر انسانی است و به هر کسی خود او را بشناساند. همه مشکلات از اینجا پیش می آید که من خودم را نمی شناسم. پس هدف نه این است که مرا دارای شغل و حرفه کند نه اینکه مرا داناتر کند نه اینکه روش اندیشیدن را بیاموزاند بلکه این است که مرا به خودم بشناساند. اگر این نظریه درست باشد ما سر کلاس به عنوان معلم یا مربی نمی توانیم حرفهایی که وجه مشترک همه است را بیان کنیم. این نظر روسو است. از این نظر آموزش و پرورش های عام و فراگیر از نظر او قابل قبول نیستند. همین طور از نظر او آموزش های توده ای که صد نفر سر کلاس حرفهای مشترکی می آموزند و سر کلاس دیگری حرفهای مشترک دیگری را فرا می گیرند روش درستی نیست. روش درست این است که با یک یک افراد کار کنیم. باید یقین کنیم که هر فرد خود را شناخته است. معنای این سخن در تعلیم و تربیت این است که اگر جهان هستی را یک پازل تصور کنیم که پر از خانه های متفاوت است هیچ دو خانه ای شبیه هم نیستند. در پازل های معمولی هم تقریبا این است که طراحان با مهارت هیچ دو خانه ای را مثل هم نمی سازند. هر قطعه فقط در یک خانه جای می گیرد. طراح قابل به گونه ای طراحی میکند که هر قطعه در یک خانه قرار بگیرد. در این نظریه روسو می گفت خدا جهان را چنان ساخته که عالم انسانی مثل پازلی است که هر کدام از انسان ها قطعه ای هستند که در یک خانه مخصوص خودش جای بگیرد. اگر در خانه خود قرار نگیرید از خودتان راضی نخواهید بود و بی قرار خواهید شد. در صورتی که بخواهید قطعات را در خانه غیر خودش بگذارید باید آن را یا کج و کوله کنید یا تغییر دهید. ممکن است که اگر در جای خود نباشید به قدرت یا ثروت برسید اما ناشاد و ناراضی خواهید بود. شادمان کسی است که در خانه خود قرار بگیرد. جاذبه های اجتماعی بعدها آنها را شادمان نمی کند. مثلا جای بچه من اگر در خانه موسیقی باشد و یک موسیقی خاص هم باشد و من او را در خانه ریاضی بگذارم و حتی استاد ریاضی هم شود و به ثروت و شهرت و محبوبیت هم برسد شاد نخواهد بود. انسان شاد انسانی است که دستش در کاری باشد که دلش هم در همان کار باشد. به نظر روسو آموزش و پرورش های کنونی دست انسان را در کاری قرار می دهد که دلشان در آن نیست زیرا خودشان را نشناخته اند. اگر در جایگاه خودمان باشیم حتی اگر هفت مطلوب اجتماعی را یعنی ثروت، قدرت، جاه و مقام، حیثیت اجتماعی، شهرت، محبوبیت، علم را هم نداشته باشیم باز شاد خواهیم بود. روسو در ادامه گفت تا الان گفتم که همه باید در خانه خود قرار بگیرند و بالاتر از این هم می گویم که اگر در خانه خود قرار بگیرید به آن هفت مطلوب اجتماعی هم خواهید رسید زیرا عشق و علاقه و همین طور استعداد بودن در آن خانه را دارید و اگر در کاری وارد شدید که این ویژگی ها را داشتید در آن کار استاد شده و جامعه هم به شما نیازمند خواهد شد و به آن مطلوبهای هفت گانه هم خواهید رسید. حرف عارف بزرگ آلمانی  یاکوب بومه که از بزرگترین عرفای جهان مسیحی است این است که یک پینه دوز خوب بهتر از یک استاد دانشگاه بد است. خودش نیز پینه دوز بود. وقتی پینه دوز خوب بمیرد همه تاسف می خورند ولی یک استاد دانشگاه بد که بمیرد همه خوشحال می شوند که جای او یک استاد خوب بیاید.

 هر کسی را بهر کاری ساختند    مهر آن را در دلش انداختند (مولوی)

اگر پزشکی مهر مهندسی دارد موفق نخواهد بود. مهر انسان علامت رسالتی هست که جهان به عهده او گذاشته است.

آیه قرانی هست که البته در یک کانتکس دیگری است اما یکی از عمیق ترین آیات است. قران می گوید شیطان اگر بخواهد شما را در چنگ خود بگیرد تا هر کاری می خواهد بکنید فقط یک کار باید کند و آن اینکه شما را از فقر بترساند. اگر از فقر ترسیدید هر کاری بگوید انجام می دهید. بعد به شما می گوید اگر آدم دروغ نگوید فقیر می شود اگر اختلاس نکند فقیر می شود رشوه نگیرد فقیر میشود. انسان به همه کاری کشیده می شود. "الشیطان یعدکم الفقر"

اکثر ما به این دلیل به رشته هایی رفته ایم که علاقه نداریم زیرا از فقر ترسیدیم. به ما گفته اند که اگر به فلان رشته بروی دچار فقر می شوی و ما به حوزه دیگری رفته و ناراضی هستیم. فقر فقط نیاز مادی نیست. فقر در زبان عربی یعنی نیازمندی. انسان نیاز به قدرت، ثروت، شهرت، محبوبیت، حیثیت اجتماعی و ... دارد. با دید بد بینانه در واقع روسو می خواهد بگوید که معلمان و مربیان تعلیم و تربیت نمایندگان شیطان اند چون دانش آموزان خود را از فقر می ترسانند و به دانش اموزان می گویند که اگر می خواهید فقیر نشوید یا مهندس شوید یا پزشک. اگر هر کسی آن ماموریتی که مهرش را در دل دارد فراموش  کند، ناراضی خواهد بود و ما از این افراد ناراضی دیده ایم. دلت آنجاست که گنجت آنجاست. روسو این نوع آموزش و پرورش را رهایی بخش می نامید زیرا از همه نامطلوبها انسان را رها می سازد. ما را از بی هدفی آزاد میکند.

نظریه پنجم: هدف آموزش و پرورش اخلاقی تر کردن انسان است. اگر معلم یا مربی، بعد آموزش و پرورش شاگرد خود را مرخص کرد و او  تواضع و صداقت و احسانش بیشتر شد نشان میدهد که در هدفش موفق بوده است. کارکرد ویژه انسانی ما، اخلاقی تر بودن است. اینکه به چه چیزی اخلاقی تر می گویند الان محل بحث نیست. کسی مانند جوزف باتلر فیلسوف و متخصص بزرگ آموزش و پرورش در قرن هفدهم به این معتقد بود. او می گفت آموزش و پرورش ها عیبشان این است که به اخلاقی تر زندگی کردن توجه ندارند. در مورد اینکه رکن اخلاقی تر بودن چیست دیدگاه های مختلفی وجود دارد. دیدگاهی که من آن را قبول دارم (نه این که ابداعش کرده ام) این است که رکن اخلاقی زیستن این می باشد که به هیچ کس درد و رنج غیر لازم و ضرور وارد نکنیم گاهی درد و رنج لازم است مثل رنجی که از درمان پزشک حاصل میشود. بنابراین طبق قاعده زرین رفتار کنیم یعنی چنان با دیگری رفتار نکنیم که خوش نداریم با ما چنان رفتار شود. اگر این قاعده زرین بخواهد موفق اعمال شود ما را به سه ویژگی می رساند: صداقت، تواضع، احسان. بقیه فضائل از درون این سه تا بیرون می آیند. (این رای بنده است)  معنای این ها را باید بگویم. من بعد از اینکه خواستم که درد و رنج غیر ضرور وارد نکنم باید قاعده زرین را رعایت کنم پس آدمی می شوم اهل صداقت و اهل احسان و اهل تواضع. صداقت یعنی پنج ساحت شخصیت شما یک ساز را کوک کنند. شخصیت و منش ما پنج ساحت دارد. سه ساحت درونی و دو ساحت بیرونی. یکی ساحت باورهاست. از ساده ترین باورها مثل اینکه باور دارم امروز یکشنبه است تا پیچیده ترین باورها همه عقیده و باور نام دارند. به این ساحت عقیدتی یا معرفتی نیز نام نهاده اند. با شناخت و معرفت سر و کار دارد. یک ساحت هم ساحت احساسات و عواطف و  هیجانات است. عشق و نفرت، دوستی دشمنی، لذت و آلام و امید و ناامیدی، اندوه و شادی همه مربوط به این ساحت است.

ساحت سوم ساحت خواسته ها و نیتها و هدفها و انگیزه های ما می باشد که گاهی ساحت ارادی نیز نامیده شده است. چه چیزهایی را می خواهید،  به کجا می خواهید برسید. این سه ساحت در درون ماست.

دو ساحت هم در بیرون داریم ساحت گفتار و کردار است.

کل شخصیت و منش انسان را این پنج ساحت تشکیل می دهند.

صداقت یعنی این پنج ساحت کاملا با هم هماهنگ باشد. یعنی مثلا احساسات و عواطف و هیجاناتی دارم و گفتارم با این ساحت نمی خواند. اگر از شما متنفرم و در گفتار چیز دیگری بیان می کنم این عدم صداقت است. اگر این پنج ساحت باهم سازگار باشند یک ساز را کوک کرده اند وگرنه صداقت ندارم. در انگلیسی صداقت و یکپارچگی یک معنا دارد. یعنی کسی که صداقت دارد کل وجودش یک پارچه است. مثل ارکستری که هر نوازنده ای طرز نواختنش را با بقیه هماهنگ کرده است. هر کدام از پنج ساحت میتواند با سایر ساحتها هماهنگ یا نا هماهنگ باشد. مثلا راست گفتن هماهنگی عقیده است با گفتار. ریا ناسازگاری ساحت کردار است با ساحت خواسته. مثلا نماز می خواند نه برای نزدیک شدن به خدا که خواسته وضع شده برای آن است بلکه خواسته من نزدیک شدن به رییس اداره است. ناسازگاری اولی با هر کدام یک رذیلت ایجاد میکند و دومی هم همینطور الی آخر. اگر صداقت داشته باشیم کل وجودمان یک پارچه می شود. قبل انقلاب وقتی دانشجو بودم یک همکلاسی مارکسیست داشتم که هیچ چیزی را هم قبول نداشت. اما برای غسل کردن خیلی وسواس داشت. غسل را برای نماز خواندن گذاشته اند اما کسی که نماز را و خدا را قبول ندارد برای چه غسل می کند. اینجا ساحتهای وجودش ناسازگار است که این بی صداقتی است.

رکن دوم اخلاق تواضع است. اما معنایش چیست به این معنا نیست که مثلا موقع خروج از یک مکان تعارف کنید، بلکه خود را دیگری انگاشتن تواضع است. اگر شما برنده جایزه نوبل شوید چقدر من خوشحال می شوم و افتخار میکنم. حال اگر من برنده جایزه نوبل شدم و همین حس را داشتم در هنگامی که شما برنده شده اید این تواضع است. یعنی خودت را دیگری بیانگاری. اگر پنجاه کتاب از شما منتشر شود چقدر میگویم واگر از من هم پنجاه کتاب منتشر شد و همان طور باز مطرح نکنم اینجا تواضع کردم. منظور در خوبی های زندگی خود را دیگری انگاشتن است. اگر در خوبی های زندگی و امور مطلوب زندگی که خودم آن را یافته ام، برای شما آن را بپندارم، هیچ غررو و تبختر پیدا نمی کنم. با خودم با صیغه غایب حرف بزنم مقصود فقط لفظ غایب به کار رگفتن نیست بلکه در واقع امر این را به کار بستن است . وقتی می گویم ملکیان در کتابش چنین گفته همان حسی را داشته باشم که می گویم حسن در کتابش چنین نوشته است.

"احسان "عکس تواضع است یعنی دیگری را خود انگاشتن. اگر دست من زخم شود با سرعت زیادی خود را مداوا میکنم. اگر دست شما هم زخم شد با همان سرعت در پی مداوا باشم اینجا شما را خود انگاشتم. تواضع در امور خوب و مطلوب زندگی است که نسبت به دیگران می انگاریم و احسان در امور بد و نامطلوب زندگی است که دفع آن را از دیگران می خواهیم. گویی که دیگران خود ما هستیم.

لب اخلاق این سه مور د است. یکپارچگی تمام پنج ساحات وجودمان که می شود صداقت، اینکه خود را دیگری بپندارم در امور مطلوب یعنی تواضع، دفع امور نامطلوب از دیگران مانند دفعش از خودم یعنی احسان.

خوبی های اخلاقی فرزندان این سه تا هستند و بدی های اخلاقی فرزندان نقیض این سه تا هستند.

غرض آموزش و پرورش باید این باشد که انسانها را به اخلاقی شدن برساند مربی و معلم موفق کسی است که بتواند بچه ها را اخلاقی تر بار آورد.

دونکته: یکی اینکه اگر کسی بخواهد دو یا سه یا چند تا از این اهداف را داشته باشد محال نیست ولی این که کسی بتواند آموزش و پرورشی داشته باشد که تمام این اهداف را داشته باشد تا کنون میسر نشده است. هر چه به سمت چند هدفی بروید آموزش و پرورش بسیار پیچیده می شود.

نکته دوم هم اینکه آنچه در آموزش و پرورش کنونی ما وجود دارد این است که فقط هدف اول را دارد. که به نظر من کم ارزش ترین شان هم هست. آن هم یافتن شغل و حرفه است.

ادامه بحث اینکه ما فارغ از اینکه چه هدفی را برای آموزش و پرورش انتخاب کرده باشیم شهود داریم که اخلاقی کردن بچه ها خوب است. چه در نظام آموزش و پرورشی باشیم که هدف اول را دارد یا دوم یا بقیه. یعنی شهودا قبول داریم که اگر دانش آموزان ما صداقت بیشتری یا احسان و تواضع بیشتری داشته باشند بهتر است. به تعبیر دیگر فهم عرفی ما این را تایید میکند که خوب است که دانش آموزان اخلاقی تر بشوند. اگر اینچنین باشد این بحث مطرح میشود که چرا در اخلاقی تر کردن شاگردان موفق نیستیم و اینقدر دشوار است. یاد دادن فیزیک و ریاضی و دینی به دانش آموز آسان تر از اخلاقی تر کردن اوست. چرا تعلیم و تربیت اخلاقی ما این قدر دشوار است. باید توجه کرد که تعلیم با تربیت فرق دارد. لغاتی که برای شاخه تعلیم یا تربیت در زبان انگلیسی استفاده می شود با هم فرق دارند. تعلیم یعنی آنچه را مخاطب نمیداند به او یاد دهیم. تربیت کردن یعنی کاری کنم دانش آموز آنچه را میداند به آن عمل کند. آیا در اخلاق مشکل ما تعلیم اخلاقی است یا تربیت اخلاقی. به نظر می رسد تربیت اخلاقی است زیرا ظاهرا همه می دانیم که تواضع بهتر از تفاخر و نیکوکاری بهتر از بدکاری و صداقت بهتر از دروغگویی است. اما دانسته هایمان را نمی توانیم در مقام عمل پیاده کنیم. یعنی بزرگترین مشکل تعلیم وتربیت اخلاقی شکاف بین معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی است. چرا ما فهمیدیم باید راست گفت راست بگوییم. این شکاف از کجا آمده است. چرا با اینکه می دانم باید راست گفت اما در مقام عمل دروغ می گویم. چرا این شکاف به وجود آمده و با چه چیزی پر می شود. از معنای تعلیم و تربیت بیرون آمده و اهداف پنج گانه آن را گفتم و حالا رسیدم به یک شاخه از تعلیم و تربیت که برایمان اهمیت دارد و آن تعلیم و تربیت اخلاقی است و بعد بین تعلیم و تربیت هم مشکلمان بیشتر در تربیت اخلاقی است. حالا می خواهم بدانم چرا در تربیت اخلاقی بیشتر مشکل داریم. چون بین معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی شکاف هست. به این شکاف از دو وجه می توان نگاه کرد. یکی نگاه به تئوری هایی که در این زمینه بیان شده و نقد آن می باشد و اینکه بگویم تئوری درست کدام است. هشت تئوری بزرگ در این باب وجود دارد. چرا ما به مقتضای دانسته های اخلاقی خود عمل نمی کنیم در حالیکه در غیر اخلاق وقتی می فهمیم ماده ای مسموم کننده است آن را مصرف نمی کنیم  و اگر پزشک حاذق تر است پیش آنکه مهارت بیشتری دارد می رویم. در اعمال آداب و رسوم، اعمال زیبایی شناختی، اعمال عرفی، اعمال مناسک و شعائری و غیره به معرفتمان بیشتر عمل می کنیم. در معرفت اخلاقی می دانیم که این عمل زشت است اما باز عمل می کنیم در قلمرو اخلاق برخلاف پنج قلمرو دیگر زندگی به دانسته هایمان عمل نمی کنیم. در قلمرو قانون و حقوق، آداب و رسوم و عرف و عادات، مصلحت اندیشی، زیبایی شناسی زندگی، و در قلمرو مناسک و شعائر معمولا بیشتر به معرفتمان عمل می کنیم. در حالیکه در حوزه اخلاق این طور نیستیم. یک راه این است که تئوری های هشت گانه را بگویم و بررسی کنم. مثلا تئوری ادیان ابراهیمی دلیل این شکاف را فریب، عنوان کرده اند می گویند که چهار موجود فریبکار در جهان هستی وجود دارند که گولمان زده اند. ابلیس، دنیا، نفس، هوا. جز این هفت تئوری دیگر هم هست. در جاهای دیگر این مباحث را مطرح کردم. اینجا می خواهم از راه دیگروارد شوم.

نکاتی را می گویم که اگر متوجه آن مقدمات شوید خودتان علت عدم عمل به معرفت اخلاقی را می یابید.

 

گردآوری: فرزانه دشتی

جلسه اول فلسفه تعلیم و تربیت در مدرسه غیر دولتی رهیار 1390


هدف تعلیم و تربیت چیست؟ اگر کودکان را مواد خامی برای ساختن چیز مطلوب در نظر بگیریم آن شی مطلوب چه می تواند باشد؟ این ماده خام قرار است که به چه تبدیل شود؟ کودک مثلا پس از سی سال که تعلیم و تربیت یافت به چه چیزی باید تبدیل شود. در طول تاریخ چه در فرهنگهای شرقی مثل هند و چین و ژاپن و چه در فرهنگهای غربی مثل یونان و مصر و روم و تمدن جدید غرب برای تعلیم روی هم رفته پنج هدف در نظر گرفته شده است. هر هدفی طرفداران جدی داشته است. ممکن است که هر کسی یکی از این اهداف یا چند تا از آنها را با هم بپذیرد. بنابراین یا هدفهای یگانی و واحد و بسیط داریم یا از این اهداف میتوان به دو یا سه تا یا چند تا قائل بود. هر چند هنوز هیچ متخصصی در جهان نتوانسته است راهی را بیابد که بشود دو یا سه تا از این اهداف را با هم جمع کند.

من اتمهای این اهداف را می گویم و شما میتوانید به صورت مولکولی اهداف را بخواهید اما عملا دست یافتن به آن غیر ممکن است پس اینکه نمی توانیم عملا مجموع این اهداف را یا دو یا چند تا را با هم داشته باشیم این الزام را ایجاد میکند که یکی از این اهداف را با وسواس و دقت نظر انتخاب کنیم. البته می توان یکی را هدف گرفت و بقیه را به عنوان محصولات فرعی در نظر گرفت.

این پنج تا را به لحاظ میزانی که در جهان امروز طرفدار دارد بیان میکنم نه به لحاظ اهمیت خود دیدگاه ها.

 دیدگاه اول خیلی طرفدار در جهان امروز دارد و کاملا رایج است و خیلی از مدارس و موسسات بر اساس آن هدف تنظیم شده اند.

نخستین هدف: هدف آموزش و پرورش صد در صد اجتماعی است از تک تک افراد انسان هایی می سازد که به درد جامعه بخورند. آموزش و پرورش باید افراد را به گونه ای بسازد که هر فرد بتواند یک شغل و حرفه را در اجتماع به خوبی هر چه تمام تر به عهده بگیرد. نوباوگان را تحویل گرفته و بعد از مثلا سی سال او باید بتواند در یک شغل و حرفه مهارت کافی بدست آورد. پس هدف آموزش و پرورش تواناتر کردن افراد برای احراز مشاغل و حرفه ها و صنف ها در جامعه است مثلا می خواهیم فرد، پزشک و مهندس کارآمدی شود. ما صاحبان حرف ومشاغل قوی تربیت می کنیم. بزرگترین طرفدار این دیدگاه افلاطون است که در کتاب جمهوری یک جامعه آرمانی واتوپیا را تصویر کرده که باید برگزیدگان حکیم آن جامعه که شاه فیلسوف یا فیلسوف شاه نامیده می شوند بتوانند حکومت را با حکمت عجین کرده باشند. در آن جامعه ای که بدست فیلسوفان حاکم، اداره می شود باید نوباوگان را از همان آغاز تولد استعدادشان شناسایی شود تا بفهمند که در آینده برای چه شغلی مناسب هستند و آنها را در همان راستا تربیت کنند. هدف اجتماعی عملی برای آموزش و پرورش مدنظر بود. اجتماعی است زیرا سود آن شغل و حرفه به تمام جامعه خواهد رسید و عملی است زیرا اینجا علم برای علم مطرح نیست علم برای عمل و داشتن حرفه و شغل مطرح است. در یک قرن و نیم اخیر این دیدگاه دوباره بعد از گذشت دو هزار پانصد سال که توسط افلاطون مطرح شده بود مورد توجه قرار گرفت.

سه عامل سبب شد که این دیدگاه کارآمد جلوه کند. یک عامل دیدگاه اجتماعی است. دیدگاه اجتماعی به این معناست که پدران و مادران خوش دارند که فرزندانشان در آینده درآمد هر چه بیشتر داشته باشند. آنها با تجربه خودشان به این نتیجه رسیدند که درآمد بیشتر مرهون شغلی است که بیشتر مورد نیاز جامعه باشد. از طرفی برای یافتن آن شغلی که جامعه به شدت به آن نیاز دارد فرزندانشان باید به دانشها و معرفت هایی و کارآییها و مهارتهایی مجهز باشند پس فرزندانشان را به دست معلمان و مربیانی می سپرند که فرزندانشان را برای آن مشاغل آماده کنند و دانش و مهارت آن مشاغل را به آنان یاد دهند.

عامل دیگر نیاز اقتصادی بود. از اوایل قرن نوزدهم یعنی از حدود دویست سال پیش که جامعه غرب به سمت صنعت فن آوری و تکنولوژی روی آورد سرمایه داران که دنبال سود بودند متوجه شدند از راه فن آوری بیشتر می توانند سرمایه شان را افزایش دهند بنابراین در پی استخدام کسانی بر آمدند که بتوانند مهندسی کنند. مهندسین باید علوم پایه را مثل فیزیک مکانیک شیمی و امثال آن را می دانستند به تبع این نیاز پیدا شد که افرادی این علوم را بدانند پس سرمایه داران آموزش و پرورش را به جهتی سوق دادند که به ساختن مهندس و فیزیکدان و شیمیدان بپردازد. پس از مدتی سرمایه دار متوجه شد که به علوم دیگری مانند حسابداری هم نیازمند است پس این علم هم باید تقویت می شد بعد سرمایه داران اختلافاتی پیدا می کردند که سبب شد به حقوقدان هم نیاز پیدا کنند. کم کم آموزش و پرورش سامان یافت برای ساختن مهندس و کسانی که متخصص علوم پایه اند و حسابدار و حسابرس و حقوقدان. این مشاغل بیشترین درآمد را داشتند. قطعا یک سرمایه دار به متخصص فهم آثار شکسپیر نیاز نداشت یا متخصص در نقاشی های دوران رنسانس. محور مهندسی شد و سرمایه داران به این شغلها حقوق میدادند و میزان درآمد هر شغل و حرفه هم به میزان دوری و نزدیکی به مهندسی تعیین شد. پدران و مادران هم چون می خواهند فرزندانشان شغل پردرآمد داشته باشند آنها را تشویق می کنند که به سمت این مشاغل بروند. هنوز هم همین طور است و به بچه هایی که توان ذهنی بالایی داشته باشند توصیه می شود که فنی مهندسی بخوانند. در رتبه بعد هم پزشکی و رشته های وابسته توصیه می شود. اگر از بهره هوشی پایینی برخوردار باشند به سمت علوم انسانی هدایت می شوند زیرا در این دیدگاه مهندس مهم است.

عامل سومی که موثر بود عامل سیاسی بود. از اوایل قرن بیستم یعنی بعد از جنگ جهانی اول کشورها به این نتیجه رسیدند که برای دفاع باید بتوانند همسایگانشان را متوجه به این مساله کنند که اگر بخواهند به آنان حمله کنند مورد دو حمله واقع خواهند شد. قوام سیاسی حیات خود را در این دیدند که بتوانند همسایگانشان را بترسانند تا پیشگیری از تعرض کنند یا در صورت تعرض توان مقابله ای داشته باشند که دیگر قصد تعرض پیدا نکند. با این نگاه تنها راه برای یافتن توانایی داشتن تسلیحات بود و رشته های مهندسی می توانستند اسلحه را در اختیار سیاستمداران قرار دهند. پس این رشته ها در نظر سیاستمداران قدر و قیمت پیدا کرد و کارشان مزد بالایی پیدا کرد. توانایی هر رژیم سیاسی به داشتن اسلحه و داشتن لجستیک و قدرت لشکرکشی بستگی دارد و همه اینها به انواع مهندسی ها نیاز دارد. تقریبا هر چه در استخدام اهداف غیر نظامی اکنون است ابتدا برای اهداف نظامی به خدمت گرفته شده است. مثلا در رادیو گرافی که از اشعه های مختلف استفاده می شود از ابتدا این اشعه ها برای کشف بیماری و سلامت انسان وضع نشده است ابتدا برای اهداف نظامی وضع شدند مثلا برای دیدن دشمن در تاریکی یا در نور ماوراء بنفش و مادون قرمز یا برای فهمیدن اینکه شیی که ساکن است انسان است یا چیز دیگر، این ها به کار گرفته شدند. بعدها استفاده هایی در پزشکی پیدا کرد. در اداره جنگ به پزشکی هم البته نیاز است. پس پزشکی هم علم عزیزی شد. این اهمیت یافتن نه به سبب این بود که سلامتی را به ارمغان می آورد بلکه در جنگها غیر از مهندس به پزشک هم نیاز بود و این سبب عزتش شد.

از مجموع عوامل اجتماعی اقتصادی سیاسی برخی رشته ها اهمیت یافت. رشته های مهندسی، شیمی، فیزیک و به تبع آن ریاضی، بعد حقوقدانان بعد حسابداران بعد هم امروزه تحلیلگران پرسنلی اضافه شده است. یعنی کسانی که پرسنل یک وزارتخانه را تحلیل شخصیتی می کنند یعنی یک شاخه ای از روانشناسی هم به دلیل کارایی که دارد اهمیت یافت. افلاطون اولین بار این دیدگاه را مطرح کرد. گرچه برخی آثار او را شاعرانه ترین اثرات فلسفی جهان عنوان کرده اند اما او در توصیف مدینه فاضله اش گفته که باید شاعران را از مدینه تبعید کرد. در کتاب جمهوری در مورد مدینه فاضله می گوید که جزیره ای را در نظر بگیرید و افرادی که قریحه شاعری دارند را به آنجا تبعید کنید زیرا به درد جامعه نمی خورند. با وجود طبع شاعری در خودش ولی ذهنش  و دیدگاهش جامعه گراست. با این نگاه متخصص زبان و ادبیات فارسی، تاریخدان، جغرافی دان و شاعر به درد نمی خورند. این دیدگاه، دید آموزش و پرورش کنونی ماست. یک مشکل بزرگ این نگاه مشکل دو فرهنگی شدن بشر است. یک متفکر در نیمه اول قرن بیستم متوجه شد که فرهنگ بشری در حال دو تکه شدن است. یک تکه کسانی که می توانند مادیت جامعه را تامین کنند ولی در تامین اخلاق و معنویت نه خود بهره ای دارند نه می توانند در این مورد به جامعه خدمتی کنند. مثلا برای پل سازی، جاده سازی و امور دیگر به کار می آیند. عده ای هم هستند که از اخلاق و معنویت بهره دارند اما کسی آنها را در جامعه به کار نمی گیرد. این دو فرهنگی شدن جامعه است. وارد این بحث نمی شوم. نقل قولهای زیادی از فرهیختگان بزرگ دوران معاصر می توان دید که توصیه کرده اند که بچه هایتان را از خواندن تاریخ یا ادبیات یا امثال آن باز بدارید.

دیدگاه دومدر مورد هدف آموزش و پرورش: هدف آموزش و پرورش را شغل وحرفه نمیداند. در این دیدگاه علم برای خود علم و دانستن برای دانستن و معرفت برای معرفت هدف است. علم نباید وسیله برای رسیدن به هدف دیگر باشد بلکه خودش هدف است. در دیدگاه اول دانستن، برای دگرگون کردن بود علم، برای عمل بود. اینجا می گوید علم برای علم است. به عبارتی دیگر هدف آموزش و پرورش انتقال تمدن به نسل های بعدی است. چیزی را که در طی قرنها با مشقت و محنت و کار و کوشش به دست آمده را مجانا به نسل های بعد باید انتقال دهیم و نسلهای بعدی به آن معارف افزوده و به نسل های بعدی منتقل کنند. برای این علوم و معارف خیلی نیرو و استعداد صرف شده است. می خواهیم با نیرو و وقت حداقل ممکن این دانشها را به نوباوگان و این نسل منتقل کنیم.

بزرگان دوران رنسانس چنین دیدگاهی را داشتند که در راس آنها  اراسموس روتردامی قرار داشت. معتقد بودند انسانی که از دیگران داناتر است از دیگران بهتر است. دانستن، شرف و فضیلت برای انسان محسوب می شود. باید جد و جهد در جهت انتقال معارف باشد چه معارف ادبی چه اقتصادی چه سیاسی مهم نیست که چه انتقال می دهیم بلکه مهم انتقال دانایی و معارف است نه انتقال دانشهای خاصی مثل مهندسی و پزشکی. اراسموس روتردامی نماینده تمام اندیشمندان رنسانسی است او مقالاتی برای بیان اهمیت شناخت و دانستن جهان نوشت و معتقد بود که  فونکسیون آدمی و کار ویژه انسان همین است. این دیدگاه دو قرن و نیم در اروپا یعنی از قرن شانزده تا اواسط قرن هیجده پر طرفدار بود. اشراف و ثروتمندان سعی داشتند فرزندان خود را فرهیخته بار آوردند و می خواستند بچه هایشان هستی را بهتر از آنها بشناسند. جان دیویی که یکی از بزرگترین متخصصین آموزش و پرورش در نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم در امریکا هست دوباره این سخن را زنده کرد. گفت نوباوگان خود را فرهیخته تر بار بیاورید و به این که با آن چه شغلی به دست می آید کاری نداشته باشید. او در این جهت تلاش کرد. خیلی مدارس خصوصی مبتنی بر این دیدگاه در زمان دیویی در آمریکا دایر شد و دانستنی های بزرگ را به بچه های خود یاد دادند. از آن جهت که هر انسانی در عمر خود نمیتواند همه دانستنیها را بیاموزد و عمر انسان محدود است و امکان های او نیز محدود است باید رده بندی و رتبه بندی هایی انجام بگیرد. به این دلیل برخی دانستنیها دراولویت قرار می گیرند مثلا جرج اشتاینر یکی از بزرگترین متفکران و مصلحان اجتماعی قرن بیستم جمله معروفی در این مورد دارد: اگر کسی از رومان های چینی و غزلیات فارسی چیزی نخوانده باشد چیزی از زندگی نفهمیده است. در این رتبه بندی کسب شغل و حرفه مهم نیست. معمولا کسانی که تحت این آموزش قرار می گیرند از آنها خواسته می شود که کتابهای بزرگ جهان را بخوانند ( 150 کتاب بزرگ تاریخ فرهنگ بشری است که باید بخوانند) فرقی نمیکند که چه کسی باشی باید حقایق هستی را بفهمی.

دیدگاه سوم در مورد هدف آموزش وپرورش: هدف آموزش و پرورش، تعلیم روش تفکر است. هیچ معلوماتی نیاز نیست انتقال یابد بلکه باید روش فکر کردن و راه های درست فکر کردن را آموخت. افلاطون مثالی را مطرح کرده است که البته برای جهت دیگری است اما اینجا مصداق دارد. او میگوید اگر از یک خانواده بپرسند که هر روز چه مقدار مصرف دارید و آنها بگویند روزی دو ماهی و آن فرد بگوید که از این به بعد من هر صبح به شما دو ماهی میدهم اینجا در نگاه نخست به نظر می آید که این فرد خدمت به آنها کرده است اما در واقع اینطور نیست زیرا اولا ممکن است که او زودتر بمیرد فردای آن روز آنها از گرسنگی بمیرند. یا اگر بر فرض او بیشتر از آنها زنده بماند باز مشکل این است که آنها استقلال زندگی خود را از دست داده اند و زندگی شان به او وابسته میشود. لمیدگی و اتکا به آن شخص پیدا میکنند. خدمت را کسی به شما می کند که بگوید اگر نیاز به ماهی دارید بیایید تا روش ماهیگیری را به شما یاد بدهم. در این صورت اگر بمیرد برای شما مشکلی پیش نمی اید ثانیا زندگی مستقل و قائم به خود دارید. افلاطون این مثال را در زمینه دیگری استفاده کرده است. ما نیازی نداریم که همه مطالب کتابهای نوشته شده را انتقال دهیم. باید روشی را که افلاطون را افلاطون کرد و ارسطو را ارسطو یاد دهیم. روش درست اندیشیدن را باید آموخت. به جای روش تفکر شما فرآورده های فکری را می آموزانید که مثل دادن ماهی است به جای آموزش ماهیگیری. اگر روزی تمام کتابهای جهان از دست رفت من باید بتوانم راجع خودم و ارتباطم با هستی بیندیشم. هدف تعلیم و تربیت باید درست اندیشی باشد این رای و نظر ارسطو است. او می گوید دانسته ها مهم نیست روش های دانستن مهم است. به جای انتقال دانستن، روش های دانستن را انتقال دهید و برای این باید کاری کرد که هر وقت شاگردتان با رای یا واقعیت جدید رو به رو شد بتواند موضع و جایگاه خود را مشخص کند. ما در زندگی یا با واقعیت جدید مواجه می شوید یا با رای جدید. واقعیت مثل اینکه ناگهان دست یا پایتان فلج شود این یک واقعیت جدیدی است که اگر با آن مواجه شدید باید بتوانید با آن کنار بیایید. یا گاهی با رای جدید مواجه می شوید مثلا تا الان فکر میکردید که خدا وجود دارد و کتابی می خوانید که اثبات میکند خدا وجود ندارد. اینجا می خواهید چه کار کنید. آیا می خواهید تسلیم نظر جدید شوید یا می خواهید به این سخن جدید بی اعتنا باشید. باید روشی را بدانی که در مواجهه با رای جدید موضع صحیح اتخاذ کنید. مدیریت رای جدید را باید بدانید. به نظر ارسطو وقتی انسان با واقعیات یا آرای جدید در زندگی فردی یا اجتماعی رو به رو میشود فقط روش تفکر درست در اتخاذ موضع او را یاری می کند. این از راه خواندن کتاب به دست نمی آید بلکه باید افراد آموزش ببینند. چه طوری روش تفکر را یاد بدهیم. روش تفکر را چه کسی می داند که بیاموزاند. آیا می شود با امتحان از فیزیک و شیمی و ... فهمید که چه کسی روش تفکر را میداند. نه اصلا اینگونه نیست. از دانسته ها می توان امتحان گرفت مثلا از فلسفه ریاضی شیمی و غیره اما اینها صرفا دانسته هاست نه روش تفکر. چه کسانی روش تفکر درست دارند. از زمانیکه ارسطو این سخن را مطرح کرد خودش ویژگی هایی را نیز عنوان کرد و بعد از او کسانی که نظر او را پذیرفته بودند نیز به آن ویژگی های دیگری افزودند. فهرست فضائل فکری درست کردند البته فهرست فضائل اخلاقی هم داریم اما اینجا ویژگی های فکری مد نظر است. اهم فضائل فکری را خودم طبقه بندی کردم که توضیح میدهم. برای ارسطو نه شغل و نه حرفه مهم است و نه آنچه دیگران میدانستند بلکه روش درست فکر کردن مهم است. آنها معتقد بودند که باید چهل فضیلت فکری را بپرورانیم ولی من مهمترین آن ها را میگویم.

ویژگی ها: 1-باید کنجکاوی کودکانه خود را تا بزرگسالی حفظ کند. در کودکی در مورد همه چیز سوال میکنیم تا جایی که بزرگسالان عاجزند هم گاهی در پاسخ و هم در اینکه در مورد همه چیز در ذهن ما می تواند سوال ایجاد شود. بچه به شدت کنجکاو است نه فقط میداند که نمیداند بلکه می خواهد که بداند. اما در بزرگسالی می داند که نمی داند اما رضا میدهد که نداند اما کودک از ندانستن رنج می برد. به نظر ارسطو کسانی که روش تفکر درست دارند تا آخر عمر همه چیز برایشان سوال است. برای روش درست فکر کردن باید هم کنجکاوی کودکانه را زنده نگه داشت و هم آن را پرورش داد.

مخصوصا کنجکاوی در مورد اموری که یا با آنها انس نداریم یا به آنها عادت نداریم از نظر ارسطو یعنی اگر چنین پدیده هایی در زندگی ما پیدا شد و ما از آنها بدون کنجکاوی گذشتیم با درست اندیشیدن آشنا نیستیم. باید نسبت به پدیده های عجیب واکنش بیشتری هم نشان داد زیرا ممکن است نقصی در ما هست که به نظرمان آن پدیده عجیب آمده است. نفس عجیب به نظر رسیدن پدیده نشان دهنده مشکلی در فکر هست. مثال آن ماهیگیری است که با توری که شبکه های آن با فاصله ها پنج سانتی متری بود. او بعد از عمری ماهیگیری می گفت که در این دریا ماهی کوچکتر از پنج در پنج وجود ندارد. برایش شگفت انگیز بود که چرا ماهی از همان اول هم که دنیا می آید از این اندازه بزرگتر است. اگر دنبال این چیز عجیب رفته بود متوجه می شد که تورش دارای شبکه های بزرگ هست و به خاطر این ماهی های کوچکتر از این سایز از تور او عبور می کنند. ما نیز اگر دنبال چیزهایی که برایمان عجیب هستند برویم پی می بریم که فکرمان مشکل دارد که برایمان عجیب است.

2- داشتن عطش نسبت به فهم ادله سخنان مخالفان خود. معمولا ما دنبال موافقان رای خود می گردیم. باید بفهمیم که چرا برخی انسانها رای مخالف نظرمان را اتخاذ کردند. در حالیکه همان طمانینه و سکون و آرامشی که من با داشتن این رای پیدا کردم آنها نسبت به رای خود دارند. به تعبیری به پستوی فکری همه مخالفان خود سرک بکشیم. کسانی که درست می اندیشند به دنبال مخالفان خود میگردند.

3- ضابطه های شسته و رفته و مشخص در مورد جهان را قبول ندارند. همیشه باید بدانیم در جهان ایهام ها و ابهام های فراوان وجود دارد. به هر تقسیم بندی معین و مشخصی حساسیت دارند. اما اهل جزم و جمود دنبال ضابطه های واضح و روشن می گردند و می گویند که یا انسان های این گونه اند یا آن گونه. سرنوشت این دسته این است و آنها آن. همه چیز دسته بندی و کشو بندی شده است. اما ارسطو معتقد بود که روش درست اندیشیدن این است که بدانید جهان خیلی پیچیده تر از این است و پر ابهام تر و پر ایهام تر است از اینکه بتوان با حرفهای جدول بندی شده و دارای حد و مرز آن را تعریف کرد. اتفاقا باید نسبت به اینها باید بدگمان بود چون اینقدر شسته و رفته نیست. پذیرفتن پیچیدگی جهان و اینکه ضابطه دقیق ندارد ویژگی درست اندیشان است. اگر این را قبول کنیم می توانیم به راه هایی دست یابیم که هرگز کسانی که جهان را در چارچوب خاصی تصویر کردند به آن نمی رسند.

4-کسانی که درست می اندیشند وقتی هم که شک و بی یقینی دارند باز میتوانند تصمیمات درست اتخاذ کنند. زیرا خیلی امور مورد قطع و یقین نیستند. در فضای بی یقینی و فضای شک بر انگیز انسان درست اندیش راهی را در پیش می گیرد که اگر یک طرف شک درست آمد راه حلش ناموفق نباشد و نسبت به طرف دیگر شک هم همینطور باشد. نسبت به دو طرف شک طوری راه حل خود را دنبال می کنند ک هر کدام راست درآمد زیان نکنند یا زیان کمی داشته باشند.

5-احترام طراز اول قائل شدن برای عقلانیت. انسان درست اندیش برای استدلال احترام قائل است نه برای چیز دیگری. تمام حرمت خودش را و احترام درونی خودشان را برای استدلال ها صرف می کند سخن مستدل را از هر کسی می پذیرد.

6-انسان درست اندیش می داند که عقل البته محدودیتهای خودش را دارد. اگر نداند عقلانیت دیواره ها و محدودیت و کارکرد خاص خود را دارد مثل کسی است که از چکش همه کاری می خواهد برآید. کارهایی از چاقو بر می آید که از چکش بر نمی آید. احترام به عقلانیت به این معنا نیست که عقل مرز ندارد.

7-زنده نگه داشتن قوه نقادی ویژگی دیگر است. یعنی هر کسی هر سخنی بگوید به خود اجازه می دهند او را نقد کنند. نقد تشخیص نقاط قوت و نقاط ضعف است. این غیر از انتقاد است. هیچوقت قوه نقادی خود را تعطیل نمی کنند. آماده اند که برای شنیدن هر سخنی سرمایه نقادانه خود را نیز وارد میدان کنند.

8- یکی دیگر از فضائل فکری این است که از پشت پنجره های دیگر نیز بتوانی ببینی. مثلا شما اگر از پشت پنجره تهران را ببینی فقط از یک منظر تهران را دیده ای و البته می توانی از پنجره های دیگر تهران را به گونه دیگری ببینی. در مورد فکر هم همین طور است. هر کسی از منظر و پرسپکتیو خودش جهان را می بیند. چقدر خوب است که از پشت پنجره دیگران نیز جهان را ببینیم. آمادگی داشتن برای ایستادن پشت پنجره دیگران و دیدن جهان کمک میکند که عیب ونقصها و احیانا امتیازات منظر و پنجره خودمان پی می بریم.

ارسطو معتقد بود اینها را باید آموخت بعد در هستی رهایشان کرد. آن موقع به هر چه برخورد کنند خودشان موضع درست اتخاذ می کنند.

سخن ارسطو مورد اقبال واقع نشد اما از دهه هزار و نهصد و هفتاد به این طرف بشر با پدیده انفجار اطلاعات مواجه شد. به این معنا که انسان با ورود به دنیای مجازی یا کتابخانه ها یا امثال آن می تواند ده ها هزار کتاب و رساله و اطلاعات را در مورد یک موضوع ببیند. در مورد جاهز که متکلم معتزلی مسلک بود داستانی نقل کرده اند که مقصود من وجه نمادین آن است. کتاب های قدیم خیلی کلفت و با جلدهای چرمی و کاغذهای ضخیم بود. جاهز کتابهایش را دور تا دور اتاقش تا سقف چیده بود به یک کتابی نیاز داشت که از زیر کشید و همه کتابها در اطراف روی او ریخت و او زیر کتابهایش جان داد. ما به صورت نمادین در دنیای امروزی زیر اینهمه اطلاعات خفه می شویم زیرا اتخاذ موضع نمی توانیم بکنیم. در هر موردی صدها ایده و گفتار است. ذهن و روان ما زیر خروارها اطلاعات است. به همین سبب برخی متخصصان آموزش و پرورش به رای ارسطو برگشتند.

رای چهارم متعلق به یکی از بزرگترین متخصصان تعلیم و تربیت  ژان ژاک روسو که فیلسوف هم بود می باشد. او معتقد بود که باید آموزش و پرورش باید به هر انسانی یاد دهد که چگونه به تفرد خودش جامه عمل بپوشاند. آزاد سازی از اینکه مانند دیگران باشد. رهایی بخشی فرد از همرنگی با جماعت. یعنی به فرد یاد بدهید که کار خاصی جهان هستی به دوشت گذاشته است که باید سراغ آن بروی. اینجا نیاز به مقدماتی دارد که بیان میکنم. هم فیلسوفان هم عارفان از قدیم به یک نکته تاکید داشتند که در جهان هستی هیچ دو چیزی عین هم نیستند. نمی توان دو برگ یا گوسفند یا...عین هم یافت. عرفا می گفتند لا تکرار فی التجلی. چون جهان تجلی خداست امکان ندارد خدا به صورت تکراری تجلی کند. در عالم انسانی این سخن به طریق اولی مصداق دارد هیچ دو انسانی عین هم نیستند هر انسانی در طول تاریخ هستی بی همتاست. هر انسان یک بار در هستی ظهور میکند این وجه یونیک بودن و بی همتا بودن انسان است. بی نظیریم.


گردآوری: فرزانه دشتی

چهارده نقد استاد مصطفی ملکیان به وضعیت امروز دانشگاه‌ها

️ چهارده نقد استاد مصطفی ملکیان به وضعیت امروز دانشگاه‌ها 

از دانشگاه انتظار می‌رود که برای سه گروه کارکرد داشته باشد؛ «جامعه»، «مدیران و مسئولان» و «استادان و دانشجویان». اگر دانشگاه نتواند در این سه جایگاه وضعیت را بهبود ببخشد، از کارکرد خود فاصله گرفته است. معتقدم، 14 عامل در ایران دانشگاه را از کارکرد خود دور کرده است:


1 دانشگاه‌های‌ ما با فرض پرورش متخصصانی که بتوانند متکفل شغل و حرفه شوند، پدید آمده‌اند. این در حالی است که دانشگاه‌ فقط برای پرورش متصدیان مشاغل به وجود نیامده و مهمتر از آن برای «رشد فرهنگ» ایجاد شده‌اند. اما ما متأسفانه هیچگونه تعلیم فرهیختگی در دانشگاه‌هایمان نداریم.


2 بسنده کردن به آموزش حرفه و شغل در دانشگاه‌ها، مشکل دیگر ما است. این در حالی است که در کنار تخصص باید «اخلاق» و «هنر زندگی» را نیز به دانشجویان آموزش داد و نمی‌توان صرفاً بر تخصص بسنده کرد.


3 پیوند نداشتن آنچه در دانشگاه‌ها تعلیم داده می‌شود با نیازهای واقعی جامعه مشکل دیگر دانشگاه است. این بدین معنا نیست که ما از نهادها و وزارتخانه‌ها بپرسیم که چه تعداد و با چه کیفیتی نیرو می‌خواهند و متناسب با درخواست آنان، دانشجو تربیت کنیم، بلکه باید پرسید که خود جامعه به چه انسان‌هایی نیاز دارد؟ شما نمی‌توانید بگویید روشنفکران و مصلحان مورد نیاز کدام وزارتخانه هستند ولی جامعه به یک روشنفکر و مصلح اجتماعی نیاز دارد.


4 تربیت متدین و متعهد به جای کاردان از دیگر مسائل دانشگاه‌های ما است. به جای اینکه کارشناسان را استخدام کنیم، وفاداران را استخدام می‌کنیم. این در حالی است که جامعه برای اینکه به خوبی اداره شود، کاردان می‌خواهد نه وفادار.


5 پیش نرفتن کار دانشگاه با نظریه «آشکارگی حقیقت» مشکل دیگری در دانشگاه‌ها است. دانشگاه از لحاظ معرفت‌شناختی به ناآشکارگی حقیقت باور دارد که طی آن حقیقت باید در یک روند دشوار و طولانی، ذره ذره به‌دست آید. از این نظر، هیچگاه نظام‌های ایدئولوژیک نمی‌توانند دانشگاه‌های خوبی داشته‌ باشند چون معتقدند حقیقت از آن آنها است.


6مشکل بعدی داشتن توتم و تابو است؛ یعنی، اموری که آنقدر مقدس‌اند که نمی‌توان به آن نزدیک شد و اموری که آنقدر محرم‌اند که نمی‌توان به آن نزدیک شد. داشتن توتم و تابو، دانشگاه را مضمحل می‌کند. دانشگاه وقتی دانشگاه است که هیچ توتم و تابویی نداشته باشد. یکی از دلایل رشد غرب، تجربه‌گرایی است اما تجربه‌گرایی نه به آن معنایی که در برابر عقلگرایی قرارش می‌دهند، تجربه‌گرایی به این معنا که قبل از مواجهه با یک پدیده، هیچ حرف مثبتی یا منفی‌ای درباره آن نزنیم تا ببینیم مواجهه‌مان با آن امر، ما را به چه نتیجه‌ای می‌رساند.


7 مشکل دیگر، توتم و تابو در خود دپارتمان دانشگاه است که برخی استادان از موضوعات و پروژه‌های جدید استقبال نمی‌کنند. دپارتمان‌های ما بیشتر به «موزه‌های علم» شبیه‌اند تا «آزمایشگاه‌های علم». چون خود استادان هم توتم و تابو دارند و اجازه نمی‌دهند برخی موضوعات جدید به دانشگاه وارد شود؛ چون از حوزه تخصص و علاقه‌شان خارج است.

8 مشکل دیگر دانشگاه‌هایمان این است که به دانشجویان در خصوص داد و ستد علوم و مرزشان با دیگر علوم دید نمی‌دهند. نتیجه این امر، نگاه تمسخرآمیز استادان و دانشجویان به دیگر رشته‌های علمی است؛ چون نمی‌دانند چقدر وام‌دار آن علوم هستند و مورد دیگر، نشناختن مرزهای علوم است و نتیجه آن رعایت نکردن متدولوژی است. معتقدم، ما با اغتشاش و آشوب متدولوژیک در پژوهش‌هایمان مواجهیم.


9 تکیه دانشجویان به حافظه به جای «فهم» از دیگر مشکلات آکادمی ما است.


10 وقتی به جای «فهم» بر حافظه متکی شویم به جای تفکر به تقلید متوسل می‌شویم.


11 اگر استادی در پژوهش قوی است لزوماً بدان معنا نیست که در آموزش هم قوی باشد. از اینکه دانشگاه باید جمع آموزش و پژوهش باشد، این نکته بر نمی‌آید که هر فردی در دانشگاه پژوهشگر خوبی است حتماً آموزشگر خوبی هم خواهد بود.


12 نگاه به کار به‌عنوان شغل نه حرفه از دیگر مشکلات ما در دانشگاه است. اگر به کار به چشم منفعت فردی بنگریم آن را شغل دانسته‌ایم ولی اگر آن را کارکرد اجتماعی بدانیم به آن به چشم «حرفه» نگریسته‌ایم. برخی از استادان ما به کار خود به‌عنوان شغل می‌نگرند. بین استادی که آمده که آنچه را که دارد به دانشگاه بدهد با استادی که آمده آنچه را که ندارد از دانشگاه بگیرد، تفاوت بسیار وجود دارد.


13 بی‌التفاتی عجیب دانشگاه‌های ما به علوم‌انسانی از اساسی‌ترین مشکلات ما است. در دانشگاهی که علوم‌انسانی ضعیف باشد، تنها دانشگاه ضعیف نمی‌شود، کل جامعه ضعیف می‌شود.


14 مشکل دیگر دانشگاه‌های ما این است که برنامه‌های درسی که از سوی وزارت‌علوم داده می‌شود، کارشناسانه نیست و باعث می‌شود تا دانشجویان ما از علم خود تصویری کاریکاتوری داشته باشند.


آموزش هنر زندگی به کودکان اسفند 95 در انتشارات آسمان خیال

بحث در مورد آموزش هنر زندگی به کودکان، ابعاد بسیار وسیع و عمیقی را در بر می گیرد.

آموزش و پرورش در کشور ایران، گویی یک هدف را در نظر دارد و بنا بر این، وقتی کودکان و نوباوگان را در مهد کودک یا کودکستان تحویل می گیرد، هدفش این است که آنان را به گونه ای تعلیم دهد تا در آینده دارای شغل و حرفه ای باشند. گویی که کسب درآمد مهمترین چیز در زندگی است و کسب درآمد بدون شغل و حرفه امکان پذیر نیست. گویی نظرشان بر این است که انسان ناگزیر است که حرفه ای را در یکی از مقولات علم، فن و یا هنر داشته باشد و چون حرفه ی بدون تخصص امکان پذیر نیست، هر یک از این نوباوگان باید برای تخصصی تعلیم داده شوند. با تاملی در آموزش و پرورش ایران، آنچه حاصل می آید پیش فرض هایی است که بیان شد.

اینکه لفظ “گویی”  استفاده می شود بدین خاطر است که آموزش و پرورش هنوز به گونه ای سامان نیافته است که حتی این غرض خود را هم به خوبی اظهار کند.

در اینجا دو نکته وجود دارد:

اول اینکه در طول تاریخ فرهنگ بشری، متفکرینی که در زمینه آموزش و پرورش فعالیت کرده اند، همگی بر این عقیده نیستند که هدف آموزش و پرورش، ارائه ی تخصص به کودکان و آماده سازی آنها برای ورود به بازار کار است. کنفسیوس چین باستان، و افلاطون و ارسطو یونان باستان، و کانت و جان و دیوئی، و متفکرین معاصری چون پائولو فِرِره  (Paulo Freire) و ایوان ایلیچ از اندیشمندان بزرگ تعلیم و تربیت در طول تاریخ هستند و همگی اجماع ندارند که هدف تعلیم و تربیت، آماده سازی افراد برای تصدی مشاغل است.

پنج هدف بزرگ برای آموزش و پرورش توسط پنج مکتب ارائه شده است و تنها یکی از آنها، این است که آموزش و پرورش، وظیفه اش این است که نوباوگان را متخصص بار بیاورد. اما چهار دیدگاه رقیب نیز که بسیار جدی هستند، وجود دارند.

در کشورهای غربی امروز، یک نوع لیبرالیسم آموزشی وجود دارد و هر مدرسه، دیدگاه خود را دارد و والدین نیز، هر کدام از این دیدگاه ها را که صحیح بدانند فرزند خود را برای تعلیم و تربیت به دست آنان می سپارند. در کشورهای پیشرفته مدارسی وجود دارند که با روش های مختلف رودولف اشتاینر، پائولو فرره و ایوان ایلیچ کار می کنند که به این مدارس، مدارس مدرسه زدایی هم گفته می شود. مدارسی وجود دارند که به روش رابیندرانات تاگور-اواخر قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم- عمل می کنند.

سوالی که وجود دارد این است که چرا آموزش و پرورش در ایران، این هدف را انتخاب کرده است؟

همچنین لیبرالیسم آموزشی در ایران وجود ندارد و تمامی مدارس موجود، با همان سیستمی کار می کنند که از مرکز به آن ها دیکته می شود و اگر والدینی نخواهند که فرزندشان با این سیستم آموزشی، پرورش پیدا کند، مدرسه ای دیگر با سیستم آموزشی متفاوتی وجود ندارد که مطابق خواسته ی آنها باشد.

نکته ی دوم این است که فارغ التحصیلان دانشگاه ها ی ایران، نیازمند مشاور خانواده و روانشناس و روان کاو و مشاور روابط اجتماعی هستند.

در ایران، وقتی شخصی در اوایل دهه ی سوم زندگی خود مدرک دکتری خود را می گیرد، منصفانه که به خود می نگرد متوجه می شود که زندگی کردن بلد نیست! در حالت آرمانی، این فرد مثلا در آزمایشگاه فیزیک همه کاری از دستش بر می آید، اما وقتی پا را از آن آزمایشگاه بیرون می گذارد، گویی که هیچ چیز نمی داند! زندگی کردن را نمی داند.

لذا با دو رویکرد می توان آموزش و پرورش را مورد نقد قرار داد:

اول اینکه چگونه حقانیت خود را در میان مکاتب پنج گانه ی بزرگ آموزش و پرورش ثابت می کنی؟

دوم آنکه خروجی این آموزش و پرورش مطلوب نیست. چرا که فارغ التحصیلان این سیستم آموزشی، مشکلات فراوانی در مواجهه با زندگی دارند.

این نقائص هستند که این نیاز را ایجاد می کنند تا برای آموزش به کودکان، فلسفه و روانشناسی در نظر گرفته شود، در صورتی که این مقولات در تعلیم وتربیت کودکان باید گنجانده می شد تا به صورت فوق العاده اقدام به پر کردن این حفره ها در سیستم آموزشی مطرح نشود. تا زمانی که نقص در آموزش و پرورش وجود دارد، محصلین نیازمند آموزش های حاشیه ای و جانبی هستند.

پدر ها و مادرهایی که خودشان با چنین سیستم آموزشیِ ناقصی رشد کرده اند، چندان نمی توانند به فرزندانشان کمک کنند و پس از گذشت سی سال است که فرزند آنها متوجه می شود که خیرخواه ترین افراد(والدین او) چه بر سر او آورده اند.

لذا زمانی که فردی که در سنین نسبتا پایین وارد کلاس های آموزش فلسفه می شود، با والدین خود به اختلاف می رسد. چرا که والدین او تحت همین سیستم ناقص رشد کرده اند و از فرزندشان انتظار دارند که فلسفه و روان شناسی را رها کند و به اصل مطلب(به زعم خودشان) یعنی جبر و هندسه و فیزیک بپردازد! بنابر این بعضی اوقات پدر و مادر اولین موانع این نوع آموزش های تکمیلی هستند و ممکن است این نوع آموزش ها را سد راه قبولی در کنکور فرزندشان بدانند. لذا خود پدرها و مادرها نیز به آموزش هایی احتیاج دارند.

والدین باید عشق و استعداد فرزند خود را در کنار یکدیگر مورد توجه قرار دهند، نه اینکه به محض آگاهی از باهوش بودن فرزندشان نقشه ای برای مهندس کردن او بکشند. علاقه و استعداد باید در کنار یکدیگر مورد توجه قرار بگیرد. باید دانست که آیکیو بالا یا آیکیو پایین، تعیین کننده ی رشته ی تحصیلی نیست.

ارسطو در فلسفه برای اولین بار مساله ی مقایسه را طرح می کند. چه زمانی می توان مقایسه انجام داد؟ چگونه می توان دو چیز را با یکدیگر مقایسه کرد؟ مقایسه در زندگی، لابُد منه است. مقایسه پدیده ای اجتناب ناپذیر در زندگی است که هر زمان که در دوراهی قرار می گیریم، دست به مقایسه می زنیم. برای اینکه یک مقایسه عقلانی باشد، باید چه کار کرد؟ چگونه می توان مقایسه ای عقلانی انجام داد؟ باید توجه داشت که هم نام ها را می توان مقایسه کرد. مثلا دو تا بیسکوئت یا دو تا ماشین را می توان با یکدیگر مقایسه کرد، ما نمی توان کتاب را با صندلی مقایسه کرد.

ارسطو به این موضوع پرداخت که اگر قرار باشد انسان بین n شی همنام یکی را انتخاب کند، کدامین را باید انتخاب کند؟ عقلانیت این انتخاب بر چه مبنایی است؟

ارسطو می گوید که تا کارکرد یک شی برای انسان معلوم نباشد، مقایسه ی بین اشیای همنام امکان پذیر نیست. وقتی انسان می خواهد بین دو کارد، یکی را انتخاب کند، ابتدا باید کار ویژه ی(کارکرد) کارد را مشخص کند. مثلا برای کارد می تواند برندگی را به عنوان کارکرد کارد در نظر گرفت. کاردی بهتر است که برندگی مطلوب تری دارد. بنابراین تا زمانی که کارکرد یا کارویژه مشخص نباشد، مقایسه عقلانیت ندارد.

در اشیای صناعی(اشیایی که به دست خود بشر ساخته شده است) کارویژه مشخص است. برای مثال، صندلی مصنوعی بشری است، بنابراین کارکرد آن نیز مشخص است. بشر در طول تاریخ متوجه شد اگر در ارتفاعی نسبت به زمین بنشیند و بدن او دو زاویه ی قائم تشکیل دهد، بدن او راحت تر است. لذا در طبیعت به جستجوی چیزی برای ارضای این خواسته ی خود پرداخت، اما پیدا نکرد.

حال مساله این است که موجوداتی همچون گربه را چگونه با یکدیگر قیاس کنیم؟ موجودی که صناعی نیست و طبیعی است. ارسطو می گوید برای فهمیدن کارکرد موجودات طبیعی، باید به دنبال توانایی یا دانایی ای بگردیم که طبیعت به موجودی داده است و به سایر موجودات نداده است.

به تشخیص ارسطو، عقلانیت، آن چیزی است که منحصرا به انسان داده شده است. ارسطو به عنوان یک زیست شناس می گفت که عقلانیت، فقط اختصاص به انسان دارد. حال با تشخیص کارکرد انسان، می توان دو شخص را با یکدیگر مقایسه کرد. یکی از نتایج این بحث این است که باید خوب و بد را با اضافه به کار برد. مثلا او انسانِ خوبتری است از برادرش. خوبتر و بدتر بدون موصوف بی معناست. لذا به زبان دستور زبان نویسان، به تعبیر ارسطو صفت خوب و بد و صورت های تفضیلی و عالی این دو صفت، صفات اسنادی نیستند و فقط صفات وصفی اند. موصوفشان باید مشخص باشد. یعنی باید به خوب و بد موصوفی را نسبت داد و بعد بر اساس آن موصوف است که قیاس صورت می گیرد.

به صورت خلاصه، به گفته ی ارسطو وقتی دو چیز را قرار است مقایسه کنیم اول باید بدانیم که از چه جهت این دو چیز مورد مقایسه قرار می گیرند و بعد باید بفهمیم که کارکرد ویژه جهتِ قیاسِ انتخاب شده چیست. همچنین ارسطو معتقد بود که کارکرد اشیای صناعی و طبیعی را، از دو راه باید تشخیص داد. ساخت کالسکه و کارد و سایر مصنوعات، همگی مسبوق به نیاز بشر اند و کارکرد این مصنوعات، ارضای آن نیازها است. ساخته های صناعی نیز، خود به دو گروه مادی( صندلی و میز) و غیر مادی( حکومت) قابل تقسیم اند. اما در مورد اشیای طبیعی، چون ساخته ی بشر نیستند، نمی توان همچون اشیای مادی، کارکردشان را کشف کرد. ارسطو پیشنهاد داد که کارکرد اشیای طبیعی را از روی توانایی و دانایی منحصر به فردشان می توان تشخیص داد که این کارکرد برای انسان عقلانیت است. این شاخص، محل اجماع متفکرین نیست و امروزه شاخصی دیگر را جای آن نشانده اند.

امروزه می گویند که برای انسان نمی توان دانایی و توانایی اختصاصی تعیین کرد و نمی توان آن را عقلانیت نامید. اصلا روش نباید این باشد که دانایی و توانایی را بسنجیم. باید دید که چه هنگام انسان از موجودیت خویش خشنود است، در این شرایط است که کارکرد ویژه ی او محقق است و هر زمان انسان از موجودیت خویش ناخشنود بود، یعنی که کارکرد ویژه او محقق نیست.

این شاخص جدید را در ابتدا اسپینوزا مطرح کرد و کانت آن را پرورش داد که انسانی بهتر است که از وضع خود به تمام معنا خشنود تر است. در واقع، عمق خشنودی، جایگزین دانایی و توانایی مطرح شده از جانب ارسطو شده است.

با این توضیحات، غرض آموزش و پرورش این است که افراد را به گونه ای پرورش دهد تا خشنودی عمیقی نصیبشان شود. لذا نظام های آموزشی را از این نظر می توان با یکدیگر مقایسه کرد که کدام یک می تواند عمیق ترین خشنودی را در افراد ایجاد کند.

با این معیار، نظام آموزشی ایران به هیچ وجه کارآمد نیست، چرا که فقط و فقط شاگردان را متخصص در یک حرفه بار می آورد و هیچ کار دیگری انجام نمی دهد.

در آموزش و پرورش، باید خشنودی عمیق در زندگی مطمح نظر باشد و باید دانست که چه وقت این خشنودی عمیق حاصل خواهد شد. با آموزش مجموعه ای از مولفه ها است که این خشنودی عمیق حاصل می آید. اینکه خشنودی عمیق از طریق آموختن کدام مولفه ها حاصل می شود، خود مساله ای است. دو مولفه است که بر روی آن ها اجماع وجود دارد بدین قرار است:

مولفه اول:

 کمترین درد و رنج در زندگی انسان وجود داشته باشد.

پیش فرض این سخن این است که زندگی بدون درد و رنج ممکن نیست و هدف این است که تا جایی که ممکن است فتیله ی این درد و رنج را پایین بکشیم. بودا اولین کسی بود که نشان داد درد و رنج انسان به صفر نمی رسد و شوپنهاور اولین فیلسوف غربی است که تحت تاثیر عمیق بودا گرفته است و بعد از شوپنهاور است که غرب با بودا آشنایی پیدا کرد. شوپنهاور در اوایل کتاب “حکمت زندگی” می گوید من کماکان معتقدم که درد و رنج های اجتناب ناپذیری در زندگی انسان وجود دارد و انسان مجبور است که آن ها را بچشد. اما هدف از این کتاب این است که انسان بتواند با درد و رنج کمتری زیست کند.

مولفه دوم:

کمترین درد و رنج را به دیگران بدهد.

خشنودی زندگی هر فرد، وقتی است که او کمترین درد و رنج را به هم نوعان خود بدهد. از مولفه ی اول که مولفه ای روانشناختی است، تعبیر به خوشی زندگی، و از مولفه ی دوم که مولفه ای اخلاقی است تعبیر به خوبی زندگی می کنند. امروزه خیلی بدیهی است که انسان با زندگی اخلاقی، کمترین درد و رنج را به دیگران می دهد و این حاصل تجربه ی هزاران ساله ی بشر است. در واقع نهاد اخلاق، مصنوع انسان است برای کاهش درد و رنجی که به انسان های دیگر می رساند.

تا بدینجا، تحمل کمترین درد و رنج، و تحمیل کمترین درد و رنج بیان شد.

این دو مولفه ممکن است که همیشه با یکدیگر سازگار نباشند. اگر همیشه  سازگار بودند که بهترین چیز بود. اما این دو در مواقعی ناسازگار با یکدیگر می شوند. خوشی زندگی و خوبی زندگی، همواره با یکدیگر هماهنگ نیستند. مواقعی پیش می آید که یکی از دو مولفه ی خوشی و خوبی را باید فدا کرد و به ناچار یکی از این دو را انتخاب کرد. سوال این است که عندالتعارض، چه باید کرد؟ کدامیک را باید فدا کرد؟

عموم متفکرین تعلیم و تربیت، نظرشان بر این است که نوباوگان خود را باید به گونه ای تربیت کنیم که عندالتعارض، جانب خوبی را بگیرند و خوشی را رها کنند. یعنی هرگاه که خوبی و خوشی ناسازگار شدند، تحمّل درد و رنج کنیم و تحمیل درد و رنج نکنیم.

تجارب آزمایشگاهی نشان می دهد که خوشی و خوبی برای خشنودی عمیق کافی نیستند و باید سراغ مولفه هایی دیگر را گرفت.

یکی از پارامترهایی که کاندیدای مناسبی است تا سومین مولفه را در ایجاد خشنودی عمیق شکل دهد، زندگی ارزشمند است. یعنی اینکه زندگی به زیستن آن، بیاَرزد. یعنی اگر در زندگی خود چیزهایی مصرف می کنیم، تولیداتی هم داشته باشیم تا زندگیمان ارزشمند شود.

برخی دیگر هم گفته اند که باید زندگی ارزشمند داشته باشیم، یعنی اینکه زندگیمان معنادار باشد(نه کارکردی).

نکته ای دیگر این است که آیا خشنودی عمیق ناشی از زندگی خوش و خوب(و احتمالا ارزشمند) بیشتر به دست خود فرد است یا به دست دیگر افراد است؟ در واقع تحصیل مولفه های زندگی با خشنودی عمیق، ارادی است یا غیر ارادی است؟ اگر تحصیل این مولفه ها غیر ارادی باشد، تعلیم و تربیت بی معنا می شود. البته ممکن است بخشی از آن ارادی و بخشی غیر ارادی باشد.

در طول تاریخ، عده ای قائل به جبر الاهیاتی بوده اند. این عده سلسله جنبان همه ی امور را خدا می دانستند و خشنودی عمیق در زندگی انسان را کاملا وابسته به خدا و برای انسان غیر ارادی می دانستند. از دیدگاه این گروه ها، آنچه بر سر انسان می آید ناشی از اراده ی خداوند، تقدیر، قضا و قدر و سرنوشت و است.

همچنین گروهی جبر فلسفی را مطرح کرده اند. هر پدیده ای در جهان علتی دارد و اگر علت آن حاضر شود، آن پدیده هم ظاهر می شود. این علت هم خود علتی دارد. در واقع نظامی وجود دارد که انسان ها نیز گره ای در این نظام علّی هستند. در این نظام، اینکه هر فرد چه میزان خشنود است، بستگی به جایگاه او در نظامی است که در آن زیست می کند.

گاهی جبر روان شناختی ای مطرح می شود که متعین تر از جبر فلسفی است. متعین تر به این معناست که انگشت بر عوامل می گذارد. این جبرگرایان می گویند که هر انسانی یک ساختار جسمانی-ذهنی-روانی دارد و نمی تواند مطابق این ساختار عمل نکند و چون عمل بدون عکس العمل وجود ندارد، هستی هم نسبت به او عکس العمل نشان می دهد و این عکس العمل یا به صورت خشنودی عمیق بروز می کند و یا به صورتی دیگر. برخی از اشاعره با توسل به آیه ی” کل یعمل علی شاکلته” جبری روانشناختی را مطرح می کردند. به عبارتی دیگر، عمل انسان به اقتضای ساختار جسمانی-ذهنی-روانی اوست و این عمل انسان، موجب عکس العمل هستی به او می شود که متناسب است با عمل او. در واقع چگونگی ساختار است که عکس العمل هستی را مشخص می کند که خشنودی باشد یا ناخشنودی.

همچنین جبری وجود دارد که از آن به جبر جامعه شناختی یاد می کنند و برخی نیز همچون مارکس و هگل، آن را جبر تاریخی می نامند. گورویچ با اینکه خود گرایش های مارکسیستی داشت، اما تعبیر جبر تاریخی را چندان نمی پسندید و از اصطلاح جبر اجتماعی استفاده می کرد.

جبر اجتماعی می گوید که انسان ها هر کدام در یک محیط طبیعی به دنیا می آیند و اقتضائات آن محیط طبیعی، لابد در انسان ظاهر می شود. یعنی همان طور که انسان متاثر است از اقلیم جغرافیایی، از اقلیم اجتماعی نیز متاثر است. انسان در اقلیم اجتماعی است که پرورانده می شود فلذا تحت تاثیر این اقلیم است.

اگر که این جبرها واقعا جبر باشند، بدین معناست که تعلیم و تربیت کار عبث و بیهوده ای است. اما اگر سخن این باشد که این ها به مرحله ی جبر نمی رسند و به تعبیر فلسفی به مرحله ی اقتضا می رسند تعلیم و تربیت معنا دار است. اقتضا، شرایط را و راه های پیش رو را محدود می کند و مانند جبر نیست که یک راه در پیش روی قرار دهد. اقتضا یعنی که تعداد راه های پیش رو کمتر شود، نه اینکه منحصرا به یک راه برسد. هر چقدر که تئوری های بشری از جبر دور شود و به اقتضا نزدیک تر شود، اهمیت آموزش و پرورش بیشتر می شود.

امروزه با اینکه به لحاظ فلسفی نمی توان جبر را رد کرد، اما فهم عرفی هیچ انسانی، فهم عرفی جبر مطلق نیست، لذا کسی به آموزش و پرورش بی اهمیت نیست. یعنی ذهنیت انسان مدرن، کم یا بیش برای انسان آزادی قائل است. هر چقدر که تاثیر انواع جبرها کمتر و کمتر شود و اثر اقتضائات نیز کمتر شود، انسان بسیار آزادتر می شود و این بدین معنی است که تاثیرگذاری خود انسان بر خویشتن، بسیار بیشتر از سایر موجودات است. لذا وقتی در تعلیم و تربیت سخن از آزادی و جبر است، مورد بحث این است که موثریّت خود انسان در قبال سایر علل برای پرورش خویشتن چقدر است و خشنودی انسان از زندگی، چقدر به خود فرد بستگی دارد و چقدر به سایرین وابسته است. بنابراین، ضیق و سعه ی توانایی های کودکان، باید به آن ها آموخته شود.

انسان باید در ساحت باورها، به دنبال بیشترین باورهای صادق و کمترین باورهای کاذب است. همچنین در ساحت احساسات و عواطف و هیجانات نیز باید، به دنبال احساسات به جا باشد و در ساحت خواسته ها، در تلاش برای افزایش خواسته های معقول باشد. افزایش باورهای صادق و احساسات به جا و خواسته های معقول، در گرو میزان توانایی های انسان است. برای مثال، شکاکان در معرفت شناسی، می گویند که انسان توانایی تشخیص گزاره های صادق را ندارد. لذا در تعلیم و تربیت کودکان، نباید به آن ها بیش از حد اعتماد به نفس تزریق کرد تا آن ها فکر کنند که تمام قله ها را می توانند فتح کنند. انسان به قدری که در برابر فشارهای بیرونی(اجتماع و طبیعت)، از خود مقاومت نشان می دهد و در مقابل آن ها تسلیم نمی شود توانا است. لذا در تعلیم و تربیت، باید به کودکان آموزش داده شود که سرنوشت او چقدر در اختیار خودش و چقدر در اختیار اجتماع و طبیعت است. باید به این نکته توجه کرد که فراوان می توان تعلیم و تربیت های غیرواقع گرایانه داشت. متخصصین تعلیم و تربیت به نقد روش های آمریکایی می پردازند، چرا که گویی آن ها به کودک می گویند که چه می خواهی بشوی تا راه را نشانت دهیم تا هر آنچه می خواهی بشوی.

زمانی که حد توانایی مشخص شد، نوبت به شکوفایی و به فعلیت رساندن توانایی می رسد. آموزش و پرورش، باید راه های به فعلیت رساندن توانایی ها و استعداد های بالقوه را به کودکان بیاموزد. لذا آموزش و پرورش باید به دنبال بهترین راه برای به فعلیت رساندن توانایی ها باشد و بهترین راه یعنی سریع ترین، مطمئن ترین و بی عواقب ترین راه. و چون این سه ویژگی در راستای یکدیگر پیشروی نمی کنند، آموزش و پرورش باید نقطه ی بهینه را پیدا کند. در کلاس های کنکور در ایران، ضریب موفقیت دانش آموزان بالاتر می رود. اما این دانش آموزان از زمانی که بوی کنکور به مشامشان می رسد، سراسر اضطراب و احساس بی لیاقتی هستند. در واقع در اینجا ضریب موفقیت بالاتر رفته است، اما اضطراب و احساس بی لیاقتی نیز پدید آمده است.

بنابر موضوعات مطرح شده، آموزش و پرورش باید در راستای تعلیم مهارت های زندگی یا هنر زندگی به کودکان بکوشد.

پرسش و پاسخ

سوال اولشما در مباحثی قبل تر، مولفه هایی چون خوبی و خوشی را در ذیل مفهوم زندگی ایده آل بیان کردید اما اکنون از اصطلاح خشنودی استفاده کردید. آیا ترجیحی وجود دارد؟

سوال دومخوبی و خوشی را به عنوان مفاهیم پایه در نظر بگیریم که با شهودات اخلاقی و روان شناختی قابل درک هستند و یا اینکه خود این مفاهیم، قابل ریزتر شدن به مفاهیم دیگری(امید، آرامش، رضایت باطن و ) هستند؟ و اگر قابل خرد شدن به مفاهیم دیگری هستند، ربط و نسبت خوبی و خوشی با این مفاهیم جدید چگونه است؟

سوال سومچه دلایل عقلی و موید های تجربی ای وجود دارد تا اطمینان خاطری برای ما ایجاد کند که داشتن توانایی در سه ساحت باورها، احساسات و عواطف و خواسته ها، خشنودی ما را بهبود ببخشد؟ و این سوال از این جهت مطرح می شود که ما به دنبال آموزش هایی فراتر از آموزش های تدوین شده در نظام آموزشی کشور می رویم و نکند که این آموزش ها مضر باشد؟

پاسخ سوال اولبله، ترجیحی وجود دارد. در زمان های پیشین، از واژه ی زندگی آرمانی استفاده ی بیشتر می شد. اما این واژه  امروزه، یک نوع القای منفی می کند و یک یوتوپیا گرایی غیر واقع گرایانه را با خود حمل می کند. لذا استفاده از واژه ی زندگی ایده آل یا آرمانی، کمتر شده است. لذا تعبیر خوبی و خوشی، امروزه رایج تر است.

پاسخ سوال دومبله. این مولفه ها نیز خود تجزیه پذیر هستند. وقتی سخن از خوبی زندگی است، هم ارز آن سخنان بسیاری می توان گفت. برای اینجانب، خوبی زندگی یعنی صداقت، تواضع و احسان. ممکن است دیگر اشخاص مولفه های دیگری را ارائه دهند. همچنین خود این سه مولفه نیز ممکن است قابل تجزیه باشند. برای مثال احسان، سه زیر مجموعه دارد و تا همه ی آن ها حاضر نشوند، انسان نیکوکار(محسن) نمی شود.

پاسخ سوال سومبله. برخی از آموزش های اضافی ای که به کودکان می دهیم ممکن است در برخی صحنه های اجتماعی، آنان را ناموفق کند. در بیشتر موارد در ایران گزینش ها، شغل ها و انتصاب ها بر اساس عواملی است که کودکانی که مهارت زندگی را آموخته اند، برای آن شرایط آماده نشده اند. برای مثال کودکی گیاهان اطراف خود را می شناسد و یا به روش ایوان ایلیچ تعلیم یافته است و قادر است اگر در جزیره ای تک و تنها بود، از پس زندگی بر بیاید و حاجات خود را مرتفع کند و با اندک تجهیزاتی، وسایل زندگی خود را بسازد. رابینسون کروزوئه ها، توانایی تامین وسایل و شرایط زندگی خود را دارا می باشند. همچنین یک دهقان ممکن است نداند که هیئت بطلمیوسی درست است یا هیئت کپرنیکی، اما از رنگ طلوع خورشید، چیزهایی را تشخیص دهد که به درد زندگی عملی اش می خورد. اما دانستن هیچ یک از این موارد نامبرده، کمکی به یک دانش آموز دبیرستانی نمی کند تا در کنکور پزشکی قبول شود. سخن بر سر این است که نظام آموزش و پرورش به کلی باید دگرگون و متحول شود. فرض کنید کسی بگوید که من توانسته ام با بدن خود طوری رفتار کنم که سلامت آن محفوظ باشد و زیبایی آن کاهش پیدا نکند، اما نیرومندی آن بیشتر شود. این مهارت در کشور ما به هیچ دردی نمی خورد. چرا که همگی ما قوز داریم و بینایی چشممان پایین است، اما در عوض پروفسور هستیم! در صورتی که در نظام اموزشی به سبک فِرره، این فرد مورد تکریم قرار می گیرد و جایگاه بالایی دارد. پس تا وقتی نظام آموزشی همین چیزی که هست باقی بماند، مهارت های زندگی ای که از آن ها نام بردیم، ممکن است در موفقیت افراد، حتی نقش منفی بازی کند.

نکته ای که باید بدان بسیار توجه شود این است که مدرک تحصیلی و تحصیلات آکادمیک، به هیچ وجه همه چیز نیست! یعنی چنین نیست که اگر کسی مدرک تحصیلی نداشت و از آموزش های آکادمیک بهره ای نبرده بود، نتواند زندگی کند. اتفاقا بسیار هستند کسانی که بویی از زندگی آکادمیک نبرده اند، اما زندگی بسیار خوبی دارند.

سوالآیا آدمی در طول زندگی کوتاه خود در کنار آموزش و پرورش خویشتن(زندگی فضیلت مند)، فرصتی برای آموزش و پرورش دیگری(فرزند خود) پیدا می کند؟

پاسخاگر اموزش و پرورش به معنای واقعی کلمه کارآمد باشد، بله. آگر آدمی عملاً خوب زندگی کند، از این طریق خوش زیستن را به فرزند خود می آموزد. خیلی وقت ها هست که زمانی برای سخنرانی در جهت آموزش فرزند وجود ندارد. به تعبیر پیامبر اسلام: “کونوا دعاه الناس بغیر السنتکم” بهترین نسخه ی آموزش زندگی خوب و خوش و ارزشمند، نسخه ی عملی است و از این طریق هر فرد در تمامی گفتار و کردار خود، در حال آموزش به فرزند خود است. در غیر این صورت، اگر قرار باشد که آموزش بر اساس سخنرانی برای فرزند باشد، فرصت چنین کاری پدید نمی آید.

پرسشآیا می توان هدف از تولد موجودی را آموزش و پرورش او در این دنیا دانست؟ اگر این گونه نیست، هدف از زندگی او چه هست و چه باید باشد؟

پاسخخیر. هدف از تولد یک موجود این است که خشنودی عمیقی را در زندگی خود تجربه کند. اما برای اینکه این خشنودی عمیق تجربه شود، چاره ای جز این نیست که آموزش و پرورشی در خور این هدف وجود داشته باشد. لذا هدف این است که بهترین زندگی ممکن رخ دهد. اینکه زندگی چه هست، همین چیزهای معمولی و همیشگی است، تلاش برای ثروت و قدرت و شان اجتماعی و محبوبیت و علم و . ما باید بدانیم که ثروت و قدرت و محبوبیت و هیچ کدام تضمین کننده ی زندگی خوب و خوش نیستند.

پرسشآیا ترس از تنهایی یک ایراد در نظام آموزش و پرورش است که انسان را به تولد دیگری ترغیب می کند؟

پاسخیکی از انگیزه هایی که انسان ها را ترغیب می کند تا صاحب فرزند شوند، فرار از تنهایی است. برای این کار، انگیزه های زیادی وجود دارد.

پرسشنظر شما در مورد کارکرد انسان چیست؟

پاسخمن معتقد ام که وقتی انسان عقلانیت و معنویت تام دارد، خشنود است. اما این تعبیری برای کارکرد نیست. من فکر می کنم که پیدا کردن کارکرد موجودات طبیعی، امری نشدنی است.

پرسشایماژ شما از زندگی نیست؟

پاسخبهترین ایماژ من در زندگی تئاتر است. البته قصد استدلال کردن به سود آن را هم ندارم و باید توجه شود که خیلی مواقع، این ایماژها، استدلالی هم نیستند.

پرسشچگونه می شود که دانش آموزان رویا پرداز را که باورشان است که هیچ چیز غیر ممکن نیست و این باور کمک شایانی به رشدشان کرده است، بدون آسیب متنبه کرد؟

پاسخباید موارد نقضی که شامل حال باور آن ها می شود را به آن ها ارائه کرد. این باور متعلق به تعلیم و تربیت آمریکایی(خصوصا قبل از ۱۹۲۹) است. آمریکای قبل از ۱۹۲۹، بسیار به انسان خوش بین بود و معتقد بود که می توان با تلاش، به هر نقطه ای که مد نظر است رسید. البته بعد از رکود سال ۱۹۲۹، امریکایی ها اندکی واقع بین تر شدند. امروزه نیز آمریکایی ها، باورهای بلند پروازانه ای دارند. فرض کنید دانش آموزی به معلم خود می گوید که آقا یا خانم معلم، به ما گفته اند که هیچ چیزی غیر ممکن نیست. معلم در اینجا باید به دنبال نقض این گزاره با استفاده از شهود دانش آموز باشد. معلم باید بگوید که یعنی ممکن است که شما در تمام طول سال، سر کلاس من غائب باشی، اما در آخر سال نمره ی قبولی از من بگیری؟ یا آیا ممکن است که تو به پدر خود سیلی بزنی و او هیچ واکنشی نشان ندهد؟

نقل از صدانت 


فایل صوتی سخنرانی استاد ملکیان در انتشارات آسمان خیال در مورد "آموزش هنر زندگی به کودکان" دهم اسفند 1395