بحران معنویت - سیزده مولفه زندگی معنوی - اصفهان ، 25تیر 83

سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان “بحران معنویت – مولفه های زندگی معنوی” ایراد شده در اصفهان و در جمع اعضای کانون توتم اندیشه به تاریخ بیست و پنجم تیرماه ۱۳۸۳.

.

(ویرایش شود این قسمتها: در مقاله سیزده اصل معنوی

یکی استدلال ها را که میگه استنتاج بهترین تبیین فقط گفته استنتاج

دوم اگاپتیک را گفته اگاپئیک

سوم قبل را روی ب حرف ضمه گذاشته)

بحثی را که مایلم در مورد آن نکاتی را خدمتتان عرض کنم در مورد بحران معنویت است. اما برای بحث در باب بحران معنویت به خصوص با تأکید بر مفهوم و واژه بحران، لازم است که ۳ مرحله را پشت سر بگذاریم.

مرحله اول این است که مشخص کنیم مرادمان از زندگی معنوی و به بیان دیگر معنویت چیست؟ به چه چیزی معنویت می‌گوییم؟ بخصوص اینکه معنویت به چند مقوله دیگر بسیار نزدیک است و برای شناخت معنویت بیشترین کاری که باید کرد، تشخیص معنویت از این چند پدیده نزدیک به معنویت و نه دقیقاً خود معنویت است.

در مرحله دوم برای این که معلوم شود معنویت و زندگی معنوی چیست، سؤال بر سر این است که چه عواملی می‌توانند این زندگی معنوی را تأمین کنند. به تعبیر دیگر چه اموری هستند که وقتی دست به دست هم می‌دهند برای ما زندگی‌‌ای فراهم می‌کنند که می‌توان از آن به زندگی معنوی تعبیر کرد. مجموعه علتهای ناقصه زندگی معنوی که مجموعاً علت تامه زندگی معنوی را تشکیل می‌دهند، چه چیزهایی هستند. چه چیزهایی است که اگر من فاقد آنها باشم، فاقد زندگی معنوی‌ام و اگر واجد آنها باشم، واجد زندگی معنوی. به تعبیر دیگر باید زندگی معنوی را معلولی دانست، که علتهای این معلول مجموعه اموری‌اند که تحت عنوان عوامل زندگی معنوی می‌توان از آن یاد کرد. بنابراین در مرحله دوم، بحث بر سر عواملی است که زاینده و پدیدآورنده این زندگی معنوی هستند.

در مرحله سوم، به خود بحران معنویت می‌پردازیم؛ و اینکه در این حال که هویت معنویت بر ما معلوم است و می‌دانیم که چه عواملی آن را به وجود می‌آورند، به چه معنا می‌شود دم از بحران معنویت زد؟ در مرحله سوم ما به مشکلاتی می‌پردازیم که بر سر راه کسانی است که می‌خواهند زندگی معنوی را در پیش بگیرند؛ و در آنجا خواهم گفت که چون این مشکلات تا حدی است که به نظر می‌رسد، نزدیک است به نشدنی بودن زندگی معنوی منجر شود، از این جهت تعبیر بحران معنویت تعبیر مبالغه‌آمیز و نابه‌جایی نیست. اگر گفته می‌شد مشکلات معنوی زیستن، تا این حد بر این مشکلات تأکید نمی‌شد که وقتی تعبیر بحران معنویت به کار ببریم, و این به این معناست که مشکلاتی بیشتر از آنچه بشود آنها را رفع کرد بر سر معنوی زیستن وجود دارد.

قسمت اول: مراد از معنویت چیست؟

خیلی‌ها وقتی در روزگار جدید دم از معنویت زده می‌شود، تصورشان از معنویت، دینداری است و گمان می‌کنند معنویت یعنی متدین بودن یا دینداری و یا دین‌ورزی. اما در عین حال که معنویت ستیزه و مخالفتی با دینداری ندارد ولی با این حال معنویت به معنای دینداری نیست. البته معنویت با این که شما به یکی از ادیان کم یا بیش التزام عملی یا نظری داشته باشید ناسازگار نیست، اما در عین حال عهد و اخوت هم با هیچ دین یا مذهب خاصی نبسته است و بنابراین شما می‌توانید به هر دین یا مذهبی پایبند باشید و در عین حال معنوی باشید، یا به هیچ دین و مذهب خاصی پایبند نباشید و در عین حال باز هم معنوی باشید. به تعبیر منطقی معنویت نسبت به دین به طور کلی و نسبت به هر دین خاصی بطور اخص، لااقتضی است.

پس هر سه، هم دیندار بودن به یک دین و مذهب خاص، هم دیندار نبودن به یک دین و مذهب خاص، هم دیندار نبودن به معنای کلی، با معنوی بودن سازگار است؛ اما به هر حال خود معنویت به معنای دینداری نیست. معنویت پدیده‌ای است که اگر چه خیلی به دینداری نزدیک است اما به معنای دینداری مطلق نیست.

به همین ترتیب معنویت به معنای عرفان هم نیست. چنین نیست که اگر بگوییم کسی معنوی است یعنی عارف است یا لااقل به این معناست که اهل سیر و سلوک عرفانی است. یعنی همان داستانی که در رابطه با معنویت و دین گفته شد، می‌توانیم به عیناً نسبت به معنویت و عرفان نیز تکرار کنیم. شما می‌توانید به یک نظام عرفانی خاص التزام عملی یا نظری داشته باشید، یا نداشته باشید و در هر دو حال معنوی باشید یا نباشید. البته به این معنا هم نیست که معنویت به عرفان هم به طور کلی وابستگی نداشته باشد.

معنویت به معنای هر گونه اخلاقی زیستن هم نیست. یعنی بین معنویت و اخلاق هم مرز هست، البته در معنویت یک نوع اخلاق خاص حاکم است اما به این معنا نیست که هر که اخلاقی زندگی می‌کند معنوی است؛ اما به این معنا هست که هر که معنوی زندگی می‌کند، به گونه‌ای زندگی اخلاقی قائل است. به تعبیر دیگری معنویت یک نوع اخلاق خاص را اقتضاء می‌کند ولی تنها یک نوع اخلاق خاص را اقتضاء می‌کند نه هر نوع اخلاقی را. بنابراین هر کس اخلاقی زندگی می‌کند لزوماً معنوی نیست.

معنویت به یک معنای چهارمی هم نیست و آن هم التزام به دینهای عصر جدید است. یعنی معنویت به معنای دینهای عصر جدید هم نیست. ما در عصرمان دینهای جدیدی داریم که از آنها تحت نام new age [1] یاد می‌کنیم که در حدود یک قرن و نیم است که در فرهنگ غرب از عمرشان می‌گذرد. اینها هم کم یا بیش قرابتی با معنویت، دین و عرفان دارند اما هیچ یک از این جنبشهای دینی جدید هم مراد ما از معنویت نیست. البته شکی هم نیست که این جنبشهای دینی جدید روز به روز نفوذشان در غرب بیشتر شده و می‌شود. روز به روز بازگشت انسانها از ادیان تاریخی و نهادینه باعث رواج این جنبشهای دینی جدید شده که البته این جنبشهای دینی از لحاظ نقاط قوت و ضعفشان، واگرایی و هم‌گرایی‌شان مانند هم نیستند. بعضی واگراترند و بعضی هم‌گراتر. از حیث اینکه تا چه حد به ادیان تاریخی شباهت دارند هم، مانند هم نیستند. از حیث اینکه تا چه حد التقاطی هستند یا التقاطی نیستند هم با هم تفاوت دارند. داستانهای فراوانی در این باب می‌شود گفت، اما بهر حال مراد از معنویت التزام به هیچ یک از این جنبشهای دینی جدید هم نیست.

تا اینجا تنها گفته شد که معنویت چه چیزی نیست اما از اینکه چه چیزی هست سخنی به میان نیامد. قبل از اینکه دقیقاً مشخص شود که معنویت چیست، می‌خواهم به یک نکته توجه کنم و آن اینکه که معنویت با همه آنچه که ذکر شد که نیست اما از همه آنها درس‌آموزی دارد. یعنی معنویت می‌تواند از عرفان از دین از اخلاق و از جنبشهای دینی جدید، درس‌آموزی‌هایی داشته باشد. از همه اینها می‌تواند چیزی بیاموزد اما در کل هیچ التزامی به هیچ یک از آنها ندارد.

حال در باب معنویت غیر از این نکات سلبی که درباره آن ذکر شد مایلم چند نکات ایجابی نیز درباره آن ذکر کنم. می‌توانیم مراد خود را از معنویت به این صورت تصویر کنیم: به نظر می‌آید که هر انسانی جدا از اینکه در چه مکانی، در چه زمانی و در چه اوضاع و احوالی زندگی می‌کند، دوست دارد که زندگی‌‌اش همراه با مؤلفه یا مؤلفه‌هایی سپری شود و زندگی وی با صفت یا صفاتی توأم باشد. در باب آن صفات که همه انسانها دوست دارند که زندگی‌شان واجد آن صفت یا صفات باشد سخنهای بسیاری گفته شده است؛ اما به نظر من (که از این جهت از آموزه‌های ویتگنشتاین نیز بسیار بهره می برم) انسان همواره به دنبال زندگی‌ای بوده است که حداقل یک صفت در آن وجود داشته باشد و آن صفت، صفت “امن و آرامش” است. امن و آرامش، نکته جامع همه نکات مثبتی است که انسانها می‌خواهند در زندگی‌‌شان وجود داشته باشد. البته قبل از ویتگنشتاین هم کسانی گفته بودند که غایت قصوی زندگی آدمیان زندگی همراه با احساس امنیت و احساس آرامش است؛ به عنوان مثال در میان بنیانگذاران مذاهب، بودا بسیار بر این نکته تأکید داشت که زندگیِ همراه با آرامش زندگی است که همه ما می‌خواهیم داشته باشیم.

زندگی همراه با آرامش زندگی است که در آن اضطراب و دغدغه، تشویش و دل‌نگرانی در آن راه ندارد و همه چیزهایی که به نوعی با آرامش ناسازگاری دارند در این زندگی به چشم نمی‌خورد؛ این آرامش هم آرامشی است در ساحت جسم و بدن، هم آرامشی است در ساحت ذهن و هم آرامشی در ساحت جان یا به تعبیر نادقیق‌تر ولی متعارف‌تر در ساحت روان. و این نوع آرامش، آرامشی است که همه ما خواهان آنیم که در زندگیمان وجود داشته باشد. البته این مسئله به این معنا نیست که ما می‌توانیم نظام پیرامون خود را چنان تنظیم کنیم که زندگی ما آرامش داشته باشد و یا بتوانیم در محیط پیرامون خود چنان ماهرانه دخل و تصرف کنیم و چنان این محیط را به هر صورت که بخواهیم، تغییر دهیم که قادر باشیم در آن با آرامش زندگی کنیم. کسانی که به دنبال امن و آرامشند می‌دانند که جهان به لحاظ وضعیت بیرونی‌اش مساعد این وضع و حال نیست، یعنی چنان نیست که بتوان آن را از خود جهان انتظار داشت، اما می‌شود در درون خود دگرگونی‌هایی پدید آورد که علی‌رغم وضع نامساعد جهان بیرون، این امن و آرامش را به صورت تقریباً کامل یا نزدیک به کامل بدست آورد. به تعبیر دیگر نباید فکر کرد که کسانی که زندگی همراه با امن و آرامش می‌خواهند نوعی آرزواندیشی و ساده‌لوحی و یا نوعی خوش‌بینی دارند و می‌اندیشند که می‌شود در پیچ و مهره جهان چنان دست برد که جهان، جهانی همراه با آرامش برایشان شود. آنها می‌دانند که بیرون جهان همیشه می‌تواند نامساعد یا دشمن‌خویانه باشد و با انسان سر ناسازگاری داشته باشد، اما می‌گویند که ما می‌توانیم با خود چنان کاری کنیم، که در این جهان که انسان را به ناآرامی می‌کشاند، بتوانیم آرامش خود را حفظ کنیم. اگر بخواهیم از تمثیل استفاده کنیم، می‌توانیم بگوییم که آنها نمی‌خواهند اقیانوس جهان بی‌تلاطم باشد اما می‌توانند کشتی خود را در این جهان با آرامش نگه دارند و می‌دانند که اقتضای دریا بودن این است که گاهی اوقات ناآرام است، موج دارد و همیشه باید انتظار تلاطم را داشت اما می‌توانند کشتی خود را به گونه‌ای بسازند و هدایت کنند که در این دریای متلاطم غرق نشوند و سالم به مقصد برسند.

حال اگر قبول کنیم که معنویت به معنای زندگی همراه با امن و آرامش است آنوقت این سوال مطرح می‌شود و آن اینکه اگر ما چگونه زندگی کنیم یک چنین زندگی می‌توانیم داشته باشیم؟ اینجاست که به مرحله دوم سخن وارد می‌شویم. جایی که باید بدانیم عوامل یک زندگی معنوی چیست؟ به تعبیر ریاضی مرادم این است که چه چیزهایی برای زندگی معنوی هم شرط لازم‌اند و هم شرط کافی. این شرایط چه هستند که اگر نباشند زندگی آرام فراهم نخواهد شد و اگر باشند چیز دیگری برای زندگی آرام لازم نیست. به تعبیر دیگر می‌خواهیم روی چیزهایی دست بگذاریم و در باب آن تأمل کنیم که یقین داریم اگر این چیزها را نداشته باشیم زندگی آرامی نخواهیم داشت و در عین حال یقین داریم که اگر داشته باشیم برای آرامش زندگیمان به چیز دیگری نیازمند نخواهیم بود.

البته قبل از بحث در این باب ابتدا باید به این سؤال جواب داد، که متدولوژی کشف این شرایط لازم و کافی چیست؟ یعنی به چه ترتیب می‌توان فهمید که چه شرایطی برای زندگی معنوی هم لازم‌اند و هم کافی.

از کجا باید این شرایط را پیدا کنیم؟ اینجا است که یک چهره دیگر از معنویت بر ما روشن می‌شود. به نظر می‌آید که ما برای اینکه این شرایط لازم و کافی را پیدا کنیم فقط باید به روانشناسی روی بیاوریم و هیچ منبع دیگری در دست نیست که با توسل به آن بتوانیم ماهیت این شرایط را کشف کنیم.

ولی باید دقت نمود که وقتی از روانشناسی صحبت می‌کنیم، مقصودمان روانشناسی به معنای وسیع کلمه است نه تنها روانشناسی تجربی که امروزه وقتی می‌گوییم روانشناسی، مراد می‌کنیم. البته این روانشناسی تجربی محل سخن هست و ما از دستاوردهای این روانشناسی و از هر چهار مکتب آن استفاده می‌کنیم؛ یعنی هم از مکتب اول روانشناسی, روانشناسی روان‌کاوانه، هم از نهضت دوم یا مکتب دوم روانشناسی، روانشناسی رفتارگرایانه، هم از نهضت سوم روانشناسی، روانشناسی انسان‌گرایانه و هم از نهضت یا مکتب چهارم روانشناسی یعنی روانشناسی فراشخصی؛ و مخصوصاً از روانشناسی فراشخصی کمال استفاده را می‌کنیم؛ اما به غیر از این روانشناسی یعنی روانشناسی تجربی، ما در تمام جاهایی که احساس می‌کنیم آموزه‌های روانشناسی وجود دارد، استفاده خواهیم کرد. به عنوان مثال در نظامهای عرفانی یک بخش روانشناسانه وجود دارد که از آن می‌توان به عنوان روانشناسی عرفانی استمداد کرد، به همین ترتیب ما از روانشناسی دینی هم استمداد می‌کنیم؛ به معنویان و اخلاقیان جهان هم رجوع می‌کنیم تا ببینیم آنها روان انسان را چگونه شناختند و چه کمکی در باب این نوع آرامش که خواهان آنیم، می‌توانند به ما بدهند. روانشناسی به معنای دقیق کلمه یعنی هر چه به شناخت روان آدمی مربوط شود، حال چه در حوزه علوم شهودی باشد چه در حوزه علوم تجربی و چه در حوزه علوم فلسفی، (مانند بخش فلسفه ذهن یا علم النفس فلسفه) و چه در حوزه علوم دینی. ما از این مجموعه، می‌توانیم شرایط لازم و کافی را استخراج کنیم.

با این حال باید توجه داشت، اگر چه همه معنویان جهان به دنبال این شرایط لازم و کافی‌اند، اما در این مورد وفاق کاملی وجود ندارد. در بعضی موارد همه عارفان، معنویان و روانشناسان وفاق دارند اما در بعضی از دیگر مؤلفه‌ها، هنوز هم محل شک و شبهه است. من از میان این مؤلفه‌ها، به ۱۳ مؤلفه اشاره خواهم کرد که به نظر بنده با در نظر گرفتن این ۱۳ مؤلفه به شرایط لازم و کافی خواهیم رسید. البته این باب، باب مفتوحی است و در مورد همه این مؤلفه‌ها می‌شود مناقشه‌هایی کرد و ممکن است حتی کسانی این مؤلفه‌ها را نپذیرند.

۱ـ خودمختاری/ زندگی اصیل داشتن

اولین مورد چیزی است که گاهی از آن به خودمختاری یا autonomy تعبیر می‌شود. گاهی نیز از آن به اصالت یا زندگی اصیل یاد می‌کنند، یعنی زندگی تنها بر پایه فهم و تشخیص خود. من چنان زندگی کنم که مجموعه عوامل ادراکی خودم حکم می‌کنند، نه چنان که از بیرون به من تلقین یا القا می‌شود.

در مورد هر گامی چه گام نظری و چه گام عملی فقط بر اساس فهم و تشخیص خود گام بردارم و به هیچ نیرویی بیرون از خود اعتماد و اتکا نورزم و بر هر چه بر من عرضه می‌شود به خود، یعنی مجموعه قوای ادراکی و منابع شخصی یا به تعبیر اپیستمولوجیستها تنها با توسل به ۶ منبع شناختی که در اختیار خودمان هست، زندگی را رفع رجوع کنم. که همانطور که می‌دانید این منابع شناخت عبارتند از: ادراکات حسی، درون‌نگری، حافظه، شهود، شهادت یا گواهی (تحت شرایط خاص) و عقل، که مراد از عقل مجموعه نیروهای استدلال‌گر است. [ادراکات حسی: که عبارتند از بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی و لامسه.

درون‌نگری: بعضی از حالات فردی است که نمی‌توان با ادراکات حسی آنها را درک کرد مانند گرسنگی یا تشنگی و … و تنها با این منبع شناخت قادر به کشف آنها هستیم؛ به عنوان مثال تشنگی را نمی‌توان دید یا شنید و

حافظه: منبع شناختی است که به گذشته تعلق دارد و در بسیاری از موارد به کشف وقایع در زمان حال کمک می‌کند.

شهود: در اینجا منظور شهود دکارتی است نه شهود عرفانی؛ که عبارتست از مسائلی که نتوان خلاف آنرا تصور کرد. به عنوان مثال آیا تصور چیزی که شکل داشته باشد اما رنگ نداشته باشد ممکن است؟

شهادت یا گواهی (testimony): به عنوان یک منبع شناخت در شرایط خاص می‌تواند واقع را در اختیار ما قرار دهد؛ مثلاً یک انسان هرگز نمی‌تواند بفهمد که پدر و مادر واقعی‌اش چه کسانی هستند مگر با توسل به حرف و استناد اطرافیان. از طریق شهادت آنان می‌تواند پی به واقعیت ببرد.

عقل یا نیروی استدلال‌گر که بر سه نوع است: استقراء (induction)، قیاس (deduction) و استنتاج (abduction).

استقراء: از توالی رویدادها تحت شرایط خاص و مناسب، حکمی را نتیجه بگیریم.

قیاس: از چند مورد شبیه به یکدیگر موارد مشابه را نتیجه بگیریم.

استنتاج: نتیجه‌گیری منطقی با در نظر گرفتن کمترین پیش‌فرضهای قابل اثبات. به عنوان مثال فرض کنید که شما در اطاقی در بسته هستید و از اوضاع و احوال بیرون هیچ گونه خبری ندارید؛ فردای آن روز به شما اجازه داده می‌شود که از اطاق خارج شوید. هنگامی که به بیرون می‌آیید، ملاحظه می‌کنید که همه جا مرطوب است. در اینجا سه احتمال به ذهن شما می‌رسد، ابتدا اینکه دولت تمام شهر را با استفاده از هلکوپتر آبپاشی کرده است، دوم اینکه تمام لوله‌های شهر اعم از فرعی و اصلی ترکیده است و سوم اینکه باران آمده است. با رجوع به نیروی استدلال‌گر می‌توانید تشخیص دهید که مثلاً باران باریده است چون برای باریدن باران به پیش‌فرض‌های قابل اثبات کمتری نیاز است. ویراستار] کسانی که چنان زندگی می‌کنند که مقتضای این شرایط شش‌گانه است، و از طرفی با منابع شناخت بیرونی، بدین گونه برخورد می‌کنند که یا حجیت اپیستومولوژیک این منبع شناخت بیرونی را با توسل به یکی از این ۶ منبع شناخت کسب می‌کنند و یا اصلاً به آن اعتنا نمی‌کنند، در واقع زندگی اصیلی دارند. به تعبیر دیگر اگر ما سخنی به کسی گفتیم و خواستیم به مقتضای آن عمل کند یا او می‌تواند آن سخن را بر مبنای قوای ادراکی خود بپذیرد، که در این صورت سخن ما را پذیرفته است، ولی باز هم با قوای ادراکی درون خود؛ و یا نه که در این صورت زندگی را بر حسب فهم و تشخیص خودش طی کرده است.

اما مگر ما زندگی را همیشه بر حسب فهم و تشخیص خود طی نمی‌کنیم که شرط زندگیِ همراه با آرامش این است که بر حسب فهم و تشخیص خود عمل کنیم؟ ظاهراً این گونه نیست، ما در بسیاری موارد تابع همرنگی با جماعت هستیم، در بسیاری از موارد از آنچه به تعبیر هگلیان، روح زمانه است تبعیت می‌کنیم، در بسیاری از موارد تحت تأثیر بزرگان جامعه هستیم، یا تحت تأثیر مربیان و معلمان دوران کودکی‌مان، و خط مشی‌مان همواره بر اساس سخنانی است که بر اثر تلقینات آنها پذیرفته‌ایم. به قول سقراط ما به این معنا زندگی ناآزموده می‌کنیم؛ زندگی ناآزموده آن است که قواعد رفتاری این زندگی را خودم آزمون نکردم، خودم هیچ سخنی در این باب نفیاً و اثباتاً نگفتم؛ و البته این که بر این اساس زندگی می‌کنیم، به این خاطر است که تحت القاء دیگران هستیم.

در این معنا هر گونه تلقین‌پذیری یا القاء‌پذیری، هر گونه تقلید، هر گونه تعبد، همه اینها به این معنا نفی می‌شود. البته اگر کسی سخنی گفت که بر اساس قوای ادراکی خودمان دلیلی بر تبعیت از سخن او داشتیم و از سخن او تبعیت کردیم، به این معنا است که باز هم در واقع از قوای ادراکی خودمان تبعیت کرده‌ایم؛ زیرا حجیت اپیستمولوژیک (epistemological معرفت‌شناسی. ویراستار) آن امر را با استفاده از قوای ادراکی خودمان تأمین و تضمین کرده‌ایم. در باب ناآزموده بودن زندگی، سخنان بسیار، می‌توان گفت و اینکه چقدر ما به راهی می‌رویم که دیگران رفته‌اند و نمی‌خواهیم جای خود را در زندگی پر کنیم و چقدر مایلیم پا جا پای دیگران بگذاریم و اینکه چقدر زندگی اصیل نداریم و این زندگی اصیل نداشتن است که باعث یک سری دغدغه‌ها و تشویشها می‌شود.

۲ ـ بی‌اعتنایی به داوری‌های دیگران

دومین مورد که لازمه مورد اول نیز است، بی‌اعتنایی به داوری‌‌های دیگران در مورد خودمان است. اگر بخواهیم به داوری‌‌های دیگران در باب خودمان اعتنا کنیم، هیچ‌گاه زندگی آرامش‌مندی نخواهیم داشت. کسی که بخواهد به اشتهای دیگران غذا بخورد و به آن مقدار که دیگران می‌خواهند و از آنچه که دیگران می‌خواهند بخورند، بخورد، هیچ‌گاه آرامش نخواهد داشت. انسانهای آرام و معنویان بزرگ کسانی هستند که مطلقاً به داوری‌‌های دیگران در باب خودشان بها نمی‌دهند. البته بعداً متذکر خواهم شد و روی این تذکر بسیار پافشاری خواهم کرد که یکی از شرایط زندگی آرام این است که ما به همه انسانها عشق بورزیم، و نباید از این عدم اعتنا به داوریهای دیگران بی‌مهری به دیگران را استشمام کنیم. کسانی که زندگی آرام دارند کسانی هستند که برایشان مهم نیست که دیگران چگونه درباره زندگی‌شان داوری می‌کنند. هر داوری که بخواهند بکنند، من بر اساس فهم و تشخیص خودم عمل می‌کنم. این مطلب از دو جهت اهمیت دارد، اولاً اینکه نمی‌شود چنان زندگی کرد که آدمیان از زندگیمان خوششان بیاید، به تعبیری که به علی ابن ابی‌طالب منسوب است و البته دیگران (مانند رواقیون) نیز این را بیان کرده‌اند “رضای همه مردم هدفی است که احدی به آن نرسیده است”. ما نمی‌توانیم به گونه‌ای رفتار کنیم که همه آدمیان از ما راضی باشند؛ و دوماً، بر فرض اینکه این مسئله امکان‌پذیر باشد، چرا باید من بر اساس خوشایند و بدآیند دیگران زندگی کنم؟ و چه اشکالی در اینجا وارد است؟ اشکال این است که دیگران چیز واحدی از من نمی‌خواهند، و اگر من بخواهم به خوشایند دیگران زندگی کنم، دیگر نمی‌توانم یک زندگی داشته باشم. یک مثال قرآنی در اینجا مناسب است، قرآن می‌گوید: شما کسی را در نظر بگیرید که نوکر یک ارباب است و کسی که نوکر چند ارباب است و اربابها هم با یکدیگر اختلاف دارند. وقتی انسان نوکر یک ارباب باشد، هر چقدر هم ارباب ظالم، بی‌منطق و سنگدل باشد، تکلیف نوکر مشخص است، اگر گفت بنشین، می‌نشیند، اگر گفت بلند شو، بلند می‌شود و … ؛ اما اگر نوکر، چند ارباب داشت و اربابها هم با یکدیگر اختلاف داشتند، در آن وقت نوکر چه کاری می‌تواند انجام دهد، یک ارباب می‌گوید بنشین، دیگری می‌گوید بلند شو، آن یکی می‌گوید برو، دیگری می‌گوید بیا و … در واقع کسانی که می‌خواهند به حرف دیگران گوش کنند، خود را نوکر اربابانی می‌کنند که آن اربابها با یکدیگر اختلاف نظر دارند. بنابراین من به هر صورتی زندگی کنم بعضی از شما را خوش می‌آید و بعضی از شما را نه. از اینجا انسانهای معنوی به این نکته پی بردند که از آنجا که زندگی به خوشایند و بدآیند دیگران نه ممکن است و نه مطلوب، یعنی اینکه نه این نوع زندگی امکان دارد و نیز اگر هم امکان داشت مطلوب نبود، تصمیم گرفتند که بر اساس درک و فهم خود در زندگی، عمل کنند.

۳ ـ مقایسه نکردن خود با دیگران

نکته سوم این است که شخصی که می‌خواهد معنوی زندگی کند، نباید خود را با کسی مقایسه کند و یا خود را در حال مسابقه با دیگران ببیند، بلکه تنها خود را با خودش مقایسه کند و این به این معنا است که همواره به این فکر کند که آیا می‌تواند از چیزی که در حال حاضر است، بهتر شود و اگر می‌تواند، تلاش کند تا بهتر شود. در واقع کسانی که خود را در حال مسابقه با دیگران می‌بینند، به این امر توجه ندارند که زمانی که عده‌ای با هم مسابقه می‌دهند در لحظه‌ای که سوت داور به صدا در می‌آید در یک مکان ایستاده‌اند؛ و در واقع مسابقه‌ها، به این معنا مسابقه‌اند که آغاز مسابقه، هم به لحاظ زمانی، و هم به لحاظ مکانی از یک جا شروع شود. به عنوان مثال اگر فرض کنیم که در مسابقه‌ای شخصی صد متر جلوتر ایستاده باشد و شخص دیگری یک کیلومتر عقبتر، این که مسابقه نمی‌شود؛ و مسئله بر سر این است که ما انسانها زمانی که بدنیا می‌آییم در یک جایگاه نایستاده‌ایم. ما نه به لحاظ جسمانی در شرایط واحدی بدنیا می‌آییم و نه به لحاظ ذهنی در شرایط واحدی بدنیا می‌آییم و نه به لحاظ روانی. بنابراین هر گاه من خود را با شما مقایسه کنم، چون در بدو تولد در یک نقطه نایستاده بوده‌ایم، نتیجه مسابقه هر چه باشد به ضرر من خواهد بود؛ و دلیل این امر این است که اگر من خودم را با شما مقایسه کنم و شما از لحاظ موقعیتی از من عقبتر باشید، جلوتر بودن خود را حمل بر تلاش و کوششم تلقی خواهم کرد، که نادرست است و از طرف دیگر هم، اگر در هنگام مقایسه من از شما عقبتر باشم، عقب‌ماندگی خود را بر اثر کاهلی خود می‌گذارم، که این هم نادرست است. انسانهایی که از لحاظ جسمانی، ذهنی و روانی در یک مختصات قرار نگرفته‌اند، نمی‌توانند خود را با دیگران مقایسه کنند، و نکته در اینجا است که هیچ دو انسانی در مختصات جسمانی، ذهنی، روانی یکسان یافت نمی‌شود. بنابراین تنها انسانی که می‌توانیم با خودمان مقایسه کنیم خودمان است. بدین ترتیب که در هر لحظه به خودمان بگوییم، آیا می‌توانم از این موقعیتی که در آن قرار دارم و از این چیزی که هستم، جلوتر و بهتر باشم یا نه، و اگر می‌توانم به آن سمت حرکت کنم.

ما مشکلات زیادی در نتیجه این مقایسه‌کردنها در زندگی‌مان می‌بینیم. حداقل می‌توان سه ارتباط اجتماعی نامطلوب را در نتیجه این مقایسه در زندگی ملاحظه کرد. اول حسد دوم رقابت‌جویی و سوم اینکه من شما را در بعضی موارد مانع و دیوار خود تلقی می‌‌کنم.

اهل معنا خود را با هیچ‌کس مقایسه نمی‌کنند و می‌گویند که من همین چیزی هستم که وجود دارم و باید در پازل هستی جای خود را پیدا کرده و آن را پُر کنم. نه من می‌توانم جای کسی را در این پازل هستی پر کنم و نه کس دیگری می‌تواند جای من را در این پازل پر کند.

۴ . فهم و هضم تفاوت‌های خود با دیگران

مطلب چهارمی را که می‌خواهم خدمتتان عرض کنم و در ارتباط با مطلب قبلی است، این است که ما باید بتوانیم تفاوتهای خودمان با دیگران را فهم و هضم کنیم، تا بتوانیم به آرامش برسیم. وقتی من ببینم که ضریب هوشی شما از من بالاتر است اما نمی‌توانم آنرا فهم و هضم کنم یا ببینم که قدرت حافظه شما بالاتر از من است، یا ببینم که شما زیباتر از من یا ثروتمندتر از من هستید یا مشهورتر یا معروفتر از من هستید یا حیثیت اجتماعی بیشتر از من دارید، و نتوانم این تفاوت را فهم و هضم کنم، آن وقت آرامش خود را از دست می‌دهم. انسانها مطلقاً مثل قرص آسپرین نیستند که بتوان یک میلیارد از آن را مثل هم درست کرد. آنها کاملاً با یکدیگر متفاوتند. این تفاوت را فهم و هضم کردن و همچنین درک این مطلب که من از جهاتی از شما عقبتر هستم و از جهاتی از شما جلوتر هستم، باعث می‌شود که ما در زندگی آرامش داشته باشیم.

۵٫ عشق به انسان‌ها

نکته پنجمی که می‌خواهم عرض کنم، عشق به انسانها است. همه معنویان از زمان کنفوسیوس که به یک معنا یک معنوی سکولار بود یعنی به هیچ امر ماورائی اعتقاد نداشت تا زمان تامس مرتن و سیمون وی و زمان ما، همه معنویان جهان گفته‌اند که آرامش در عشق‌دهنده به دیگران پدید می‌آید. عشق‌دهنده را من به این معنا بر دهنده بودن آن تأکید می‌کنم، چون ما چند مقوله دیگر نزدیک به عشق را هم داریم که معمولاً عشق تلقی می‌کنیم. مخصوصاً یک نوع عشق که شاه‌پر عشقهای گیرنده است یعنی عشق اروتیک (erotica).

یونانیان قدیم سه نوع پدیده مربوط به عشق را که به هم نزدیک بودند، از هم تفکیک می‌کردند: یک نوع عشق، که ما به آرمانها داریم مثل عشق به عدالت یا عشق به حقیقت و غیره؛ این عشق به آرمانها را که آثار و نتایج مثبت در روان ما دارد به فیلیا (philia) تعبیر می‌کردند. این نوع عشق کم یا بیش در همه آدمیان وجود دارد، البته اینکه چه چیزی برای من آرمان تلقی شود و یا به آن عشق بورزم و چه چیزی برای شما، بستگی به عوامل پنجگانه‌ای دارد[۲] که این نوع عشق را متأثر می‌کند، ولی با این حال می‌توان گفت که عشق به آرمانها تقریباً در همه انسانها مشترک است. یک نوع عشق دیگری داریم که از آن به عشق گیرنده یا اروس (eros) تعبیر می‌کنند. عشق گیرنده، عشقی است که در آن عاشق، عاشق معشوق است برای اینکه چیزی از معشوق دریافت می‌کند و چون مثال بارز اینگونه عشق، عشقی است که میل جنسی در آن سیطره دارد، به آن عشق اروتیک می‌گویند. در اینگونه عشق‌ها من عاشق معشوق هستم زیرا می‌توانم نوعی کامجویی و بهره‌وری از معشوق داشته باشم؛ در واقع من عاشق معشوق نیستم، عاشق چیزی‌ام که می‌توانم از معشوق بدست آورم و چون آن چیز را فقط در او می‌بینم به اشتباه فکر می‌کنم که عاشق او هستم. ولی نکته‌ای که می‌خواهم بگویم این است که با وجود اینکه این عشق از لحاظ اخلاقی به هیچ وجه مذموم و ناپسند نیست و جزء ساختار وجودی هر انسانی است، ولی آرامش‌آور نیست. یک نوع عشق سومی نیز وجود دارد که آن محل سخن بنده است و آن عشق‌دهنده یا به تعبیر یونانیان عشق آگاپئیک (agape) است. عشق‌دهنده در این معنا، به چیزی اطلاق می‌شود که در آن من می‌خواهم از قِبُل من، چیزی به معشوق برسد و دیدی که به معشوق دارم دیدی هدف‌گونه است نه وسیله‌گونه. معشوق وسیله‌ای نیست برای رسیدن به هدف من، بلکه خود هدف است. به تعبیر دیگر انسان مقابل خود را به دیدی بنگریم که حق اخلاقی دارد چیزی از من دریافت کند، ولو اینکه حقِ حقوقی نداشته باشد. این نوع عشق، آرامش‌آور است. اما همانطور که قبلاً عرض کردم نه عشق به آرمانها و نه عشق گیرنده هیچ کدام ذم اخلاقی ندارند، اما آرامش‌آور نیستند.

این عشق (عشق دهنده) همواره باعث می‌شود که من در ارتباط با دیگران سه چیز را در نظر بگیرم: اولاً با دیگران عادلانه رفتار کنم، دوماً به دیگران احسان کنم (همانطور که می‌دانید در عادلانه رفتار کردن، من حق شما را به شما می‌دهم ولی در مورد احسان کردن من چیزی فراتر از حق‌تان را به شما می‌دهم و در واقع چیزی از حق خودم را به شما می‌دهم.) و سوماً در مورد شما، به مصالح و مفاسد‌تان فکر می‌کنم نه به خوش‌آیند یا بدآیند‌تان. به عنوان مثال وقتی فرزندتان کارنامه پر از نمرات تجدیدی به شما می‌دهد و شما به او پرخاش می‌کنید، او به شما می‌گوید چرا به پسر همسایه پرخاش نمی‌کنید چون او هم تجدید آورده است، شما به او می‌‌گویید چون من او را دوست ندارم و چون مصلحت و مفسده او برای من مهم نیست به او پرخاش نمی‌کنم و اینکه من به تو پرخاش می‌کنم بخاطر محبتی است که من به تو دارم. این چیزی که حضرت مسیح از آن به عنوان “خشونت عشق” یاد می‌کرد و اینکه عشق خشن است زیرا که به خوش‌آیند و بدآیند توجه ندارد و تنها به مصلحت و مفسده هر امری در مورد معشوق نظر دارد.[۳] بچه‌دزدی که قصد فریب کودک شما را دارد به خوش‌آیند فرزند شما فکر می‌کند نه به مصلحتش و به عنوان مثال به او شکلات یا کتاب می‌دهد، اما شما شکلات یا کتاب را از بچه گرفته و از او دور می‌کنید؛ اگر کودک در عالَم کودکی بخواهد در مورد رفتار شما قضاوت کند، می‌گوید که بچه‌دزد من را بیشتر دوست دارد. اما ما می‌دانیم که این طور نیست و در واقع پدر و مادر هستند که فرزند خود را دوست دارند. همه کسانی که قصد سود‌جویی از شما را دارند و یا عشق گیرنده نسبت به شما دارند، به خوش‌آیند شما فکر می‌کنند. اما کسانی که به شما عشق agape دارند همواره به مصلحتتان فکر می‌کنند و اگر دید شما نسبت به آنها دید خامی باشد غالباً از آنها ناراحت می‌شوید.

معنویان جهان اعتقاد دارند که این نوع عشق یعنی عشق‌دهنده با ویژگیهایی که برای آن ذکر شد آرامش‌زا است؛ درست بر خلاف عشق گیرنده که آرامش‌زداست. و می‌توان گفت که فرقِ فارق این دو نوع عشق دقیقاً در همین آرامش‌زایی و آرامش‌‍زدایی است.

شما هر وقت عشقی داشتید که در آن به اضطراب افتادید، بدانید که چیزی از معشوق می‌خواسته‌اید؛ اما اگر بنا بر دادن چیزی به معشوق باشد، هیچ‌گاه اضطراب در کار نیست.

۶٫ رضا دادن به تغییرناپذیرها

مورد ششم که بسیار مهم است، رضا دادن به تغییرناپذیرها است. شکی نیست که ما در زندگی فردی خود به لحاظ یک فرد، یعنی در این ۶۰ یا ۷۰ سالی که زندگی می‌کنیم و نوع بشر نیز در زندگی اجتماعی در طول تاریخ، همیشه با این امر مواجه بوده‌ایم که چیزهایی انسانها در طول زندگی‌‌شان می‌بینند که نمی‌خواهند ببینند، و چیزهایی در طول زندگی‌‌شان نمی‌بینند که دوست دارند ببینند. اینکه به تعبیر شاعر، آنچه می‌خواهم نمی‌بینم و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم، در واقع وصف حال ماست. اما مسئله بر سر این است که اگر بخواهیم در این جهان آرامش داشته باشیم، باید ببینیم در میان چیزهای نامطلوبی که در این جهان وجود دارند، کدام تغییرپذیر است و کدام تغییرناپذیر. این عدم تفکیک ما‌بین تغییرپذیرها و تغییرناپذیرها و یا به عبارت بهتر، تصور اینکه تمام این امور نامطلوب تغییرپذیرند، باعث می‌شود که آرامش خود را از دست بدهیم. انسانهایی که در آرامش زندگی می‌کنند با نوعی حکمت و بصیرت یا به گفته روان‌شناسان نوعی نفوذ نظر و ژرف‌نگری می‌توانستند واقعیتهای تغییر‌پذیر را از واقعیتهای تغییر‌ناپذیر تفکیک کنند و سپس به تغییر‌ناپذیرها رضا دهند. رضا ندادن به تغییر‌ناپذیرها و به گفته شاعر حلقه اقبال نا‌ممکن جنباندن، چیزی است که آرامش را از بین می‌برد. هر کس که بخواهد دری را که باز نمی‌شود باز کند و دری را که نمی‌توان بست را ببندد، آرامشش را از بین می‌برد. اینکه گشوده‌هایی نا‌بستنی و بستنی‌های نا‌گشودنی را تشخیص دهیم و سعی در تغییر آنها نکنیم چیزی است که آرامش‌زا است. تمام معنویان به این معنا که سعی در تغییر واقعیتهای تغییرناپذیر نمی‌کردند، به نوعی قضا رضا می‌دادند که البته به این معنا که به هر واقعیتی رضا می‌دانند، نیست. چیزی که تغییر‌ناپذیر است با رضا دادن به آن می‌توان آرامش پیدا کرد. البته اینکه این واقعیتها چگونه باید تفکیک شوند و اینکه آیا تنها واقعیات تغییر‌پذیر یا تغییر‌ناپذیر داریم و یا غیر از اینها چیزهای دیگری هم هست که به تغییر‌پذیر و تغییر‌ناپذیر تقسیم می‌شوند بحثی دیگری است.

به اعتقاد من تمام توجه ما باید به این باشد که قوانین هستی تغییر‌ناپذیرند. اما بعضی از واقعیات تغییر‌پذیرند و بعضی تغییر‌ناپذیر و نباید دچار این توهم شد که واقعیات همه تغییر‌پذیرند، چرا که بعد از اینکه ببینیم بعضی واقعیات را نمی‌توان تغییر داد دچار اضطراب می‌شویم.

تغییر واقعیتهای تغییر ناپذیر ماجرای همان بزی است که فکر می‌کرد می‌تواند با شاخ زدن به کوه، کوه را بجنباند ولی در واقع شاخ خود را می‌شکست. ما خیلی شاخ شکسته در این راه داریم، چرا که به کوهی زدیم که بسیار استوار است و نمی‌توان آنرا تغییر داد.

گاهی که دچار عصبانیت می‌شویم پس از تأمل متوجه می‌شویم که می‌خواستیم واقعیت تغییر‌ناپذیری را تغییر دهیم.

به عنوان مثال وقتی دوست من به من خیانت می‌کند عصبانی می‌شوم، چون فکر می‌کردم که هیچ دوستی به انسان خیانت نمی‌کند حال اینکه یکی از قواعد اصلی عالَم این است که دوست هم چون انسان است می‌تواند در حق دیگر انسانها خیانت کند. همیشه همه حالات و احساسات منفی که آرامش را از بین می‌برند، ناشی از این است که ما واقعیت تغییر‌ناپذیری را می‌خواستیم تغییر دهیم، و یا لااقل می‌خواستیم واقعیت تغییر‌ناپذیر در مورد ما تغییر کند.

۷٫ اینجایی و اکنونی بودن

بیشتر ناآرامی‌های ما این است که ما در طول زندگی‌‌مان به ندرت در لحظه حال زندگی می‌کنیم و همیشه یا در گذشته زندگی می‌کنیم یا در آینده. انسانهای عادی به ندرت در حال زندگی می‌کنند. من به حسب ظاهر به این میز نگاه می‌کنم و بدن من در حال، حضور دارد در اکنون و در اینجا، اما به محض دیدن میز به یاد خرید میزی در گذشته بر می‌گردم و در واقع در این چند دقیقه که به میز نگاه می‌کردم تنها فیزیک من در حال بوده ولی روان من در گذشته. یا اینکه با دیدن میز به این فکر می‌افتم که چگونه با صرفه‌جویی می‌توان سال آینده دکوراسیون خانه را تغییر داد و به آینده معطوف می‌شوم.

آرامش تنها از آن کسانی است که همیشه در حال زندگی می‌کنند و جز به وقت ضرورت و به قدر ضرورت از حال بیرون نمی‌آیند.

به عنوان مثال تصور کنید که فرزند من قرار است فردا عمل شود و من برای خرج عمل او احتیاج به دو میلیون پول دارم. بعد از بررسی‌ها و تحقیقات لازم فکر می‌کنم که تنها راه ممکن این است که به سراغ فلان دوستم بروم و از او پول قرض کنم. خوب در اینجا زمانیکه سوار ماشین می‌شوم و به سراغ دوستم می‌روم دیگر نباید به آینده فکر کنم بلکه باید از لحظه حال لذت ببرم، از رانندگی لذت ببرم، از دیدن مناظر لذت ببرم و

مثال دیگری که می‌شود در این زمینه بیان کرد، ماجرای کنفوسیوس است. کنفوسیوس زمانی که به زندان افتاده بود و قرار بر این بود که در فردای آن روز اعدام شود، دید که پروانه‌ای در داخل زندان مشغول پرواز است، در این حال او نیز به دنبال پروانه شروع به جست و خیز کرد و با انگشت خود حرکت پروانه را دنبال می‌کرد. در این حالت زندانبان که او را می‌نگریست به وی گفت: ای کنفوسیوس بزرگ من فکر می‌کردم تو واقعاً انسان بزرگی هستی اما می‌بینم که بچه‌ای بیش نیستی! چطور شخصی که قرار است فردا اعدام شود می‌تواند دل خود را به زیبایی پرواز یک پروانه خوش کند؟ در اینجا کنفوسیوس این جواب را به او می‌دهد که: اگر من اعدام شدنی باشم چه از دیدن این پروانه لذت ببرم و چه نبرم اعدام می‌شوم و اگر اعدام نشدنی باشم، باز هم چه از دیدن این پروانه لذت ببرم و چه نبرم اعدام نمی‌شوم، پس چرا این ساعت را از دست بدهم! انسان از دیدن و لذت بردن یک پروانه بمیرد بهتر است یا بدون لذت آن.

اما ما اینطور زندگی نمی‌کنیم. به عنوان مثال اگر ما به جای کنفوسیوس بودیم یا به آینده فکر می‌کردیم و با وجود هول مرگ نمی‌توانستیم از لحظه حال لذت ببریم و یا در گذشته زندگی می‌کردیم و به خود می‌گفتیم این هم نتیجه این همه زحمت و جدیت برای امپراطور. چقدر من به او خدمت کردم این هم سرانجام من.

در واقع می‌توان به تعبیری این را گفت که هیچگاه در حال چیز نامطبوعی وجود ندارد و انضمام حال به گذشته و آینده است که آنرا نامطبوع می‌کند.

۸٫ حال را تسلیم قید و بند گذشته نکردن

نکته هشتم که از همین موضوع ولی از بُعد دیگری منتج می‌شود این مسئله است که کسانی که در لحظه حال زندگی می‌کنند، موضع گیری‌های گذشته‌شان، حالشان را در قید و بند قرار نمی‌دهد و به همین ترتیب موضع‌گیریهای حالشان، آینده‌شان را در قید و بند قرار نمی‌دهد. به بیان دیگر فرض کنید که پنج سال پیش من در مطالعات و تحقیقاتم به این نتیجه رسیدم که الف، ب است و در این باب کتاب نوشتم، رساله چاپ کردم، دوست و طرفدار پیدا کردم و … حالا بعد از این پنج سال که همه جا اعلام کردم که الف ب است، بر اثر تأملی، مطالعه‌ای و یا نظر‌خواهی از دیگران به این نتیجه رسیدم که الف ب نیست. انسانهای عادی در این حالت می‌گویند، آدمی که پنج سال می‌گفته که الف ب است نمی‌تواند یک شبه بگوید که الف ب نیست؛ و باز هم در ظاهر می‌گوید که الف ب است اما در باطن می‌داند که الف ب نیست و در واقع گذشته‌اش، آینده‌اش را در قید و بند قرار داده است این تعارض باعث از میان رفتن آرامشش می‌شود.

اما انسانهای معنوی مانند دما‌سنج هستند یعنی هر چیزی را که در لحظه حال ادراک می‌کنند بیان می‌کنند و گذشته‌شان حالشان را در قید و بند قرار نمی‌دهد.

۹٫ انضباط درونی

نکته نهم که بسیار روی آن تأکید می‌کنم، چیزی است که به تعبیر بنده می‌توان از آن به انضباط یا کف‌نفس و یا نوعی دیسیپلین درونی یاد کرد. این انضباط به این معنا است که دایره آنچه را که قدرت دارم انجام دهم، از دایره آنچه که اذن دارم انجام دهم، بسیار بزرگتر باشد. یکی از مشکلات انسانهای غیر‌معنوی این است که فکر می‌کنند هر کاری که می‌توانند انجام دهند، حق دارند که انجام دهند. یعنی دایره مقدورات خود را با دایره مأذونات خود هم‌سطح می‌گیرند. این در حالی است که اهل معنا به هیج‌وجه هر کاری را که توانایی انجام آن را دارند انجام نمی‌دهند و برای خود محدوده‌ای قائل هستند.

۱۰٫ جدیت قائل بودن برای زندگی

نکته دهمی که برای اهل معنا وجود دارد، جدیت است. البته جدیت نه به معنای پشتکار.

همه اهل معنا نوعی جدیت در زندگی قائل بودند. در آثار مایستر اکهارت بحثهای زیادی در مورد جدیت زندگی می‌بینیم؛ بودا نیز بسیار به این موضوع پرداخته است و یا در گفتارهای علی‌ابن‌ابی‌طالب نیز این مسائل را به مقدار زیاد شاهد هستیم. به عنوان مثال حضرت علی در قسمتی از نهج‌البلاغه که در مورد برادر ایمانی خویش که به روایتی ابوذر است صحبت می‌کند و می‌گوید که آنقدر دنیا در نظرش کوچک بود که به همان میزان خودش در نظرم بزرگ بود، در آنجا یازده ویژگی برای او ذکر می‌کند که یکی از آنها همین است و می‌گوید وقتی به زندگی می‌پرداخت مثل شیر بیشه جدی بود. همچنین در نامه‌ای که در اواخر عمر خویش به پسرشان نوشتند در ابتدای نامه به این نکته اشاره کردند که پسر‌م یکی از چیزهایی که من از زندگی آموختم این بود که زندگی بسیار جدی است و در زندگی اصلاً نمی‌شود بازی‌گوشی کرد.

ولی این جدیت به چه معنا است؟ جدیت در اینجا در واقع به این معنا است که بدانم قوانین هستی در مورد من استثناء‌پذیر نیستند. هر کس که زندگی را جدی نمی‌گیرد بر این گمان است که می‌تواند از زیر بعضی از قوانین هستی بگریزد. به عنوان مثال دیگران تا در الف نباشند نمی‌توانند به ب برسند، اما من فکر می‌کنم هنوز به الف نرسیده می‌توانم به ب برسم. این مسئله خیلی آرامش‌آور است که بفهمیم که برای ما دفتر یا دستک جداگانه‌ای در این جهان تدارک ندیده‌اند. تمام کسانی که فکر می‌کنند از دیگران مستثنی هستند، به عنوان مثال خودشان را قوم برگزیده بدانند یا امت مرحومه بدانند یا فرزندان خدا بدانند؛ اینها زندگی را جدی نمی‌گیرند، چون فکر می‌کنند عالَم نظری به اینها دارد که به دیگران ندارد و وقتی زندگی را جدی نمی‌گیرند، سرشان به سنگ واقعیت می‌خورد. این مسئله درست مثل این می‌ماند که پسر مدیر مدرسه چون فکر می‌کند که پسر مدیر است با او متفاوت برخورد می‌شود، خوب درسش را نمی‌خواند و اتفاقاً معلم‌ها هم با او متفاوت برخورد نمی‌کنند و در نتیجه سرش به سنگ واقعیت می‌خورد. البته می‌توان در نظر گرفت که معلمان متفاوت برخورد کنند چون معلمان را می‌توان گول زد، اما هستی را که نمی‌توان گول زد. بنابراین اگر ما بگوییم که ما بندگان خاص خدائیم و بقیه بندگان خاص خدا نیستند، یا مانند یهودی‌ها بگوییم که ما قوم برگزیده‌ایم یا مانند ما مسلمین بگوییم که ما امت مرحومه‌ایم یا . . . ، گوش هستی به این حرفها بدهکار نیست، بنابراین انسانهایی که خودشان را تافته جدا بافته نمی‌دانند در زندگی آرامش خواهند داشت.

۱۱٫ صداقت / انطباق ساحات درون

یازدهمین نکته‌ای که مایلم به آن اشاره کنم صداقت به معنی خاص کلمه است. یعنی منطبق بودن تمام ساحت‌های انسان بر هم. در واقع می‌توان گفت که ما در زندگی فردی خود، پنج ساحت داریم، اما معمولاً این پنج ساحت بر هم منطبق نیستند. صداقت در اینجا به معنی انطباق این پنج ساحت بر یکدیگر است نه لزوماً به معنی راست‌گویی، چون راست‌گویی یکی از مصادیق صداقت است. اگر پنج ساحت درونی انسان را که عبارتند از ساحت باورها، ساحت احساسات و عواطف، ساحت نیازها و خواسته‌ها، ساحت اراده و ساحت اعمال (اعم از اعمال فعلی و قوه‌ای) در نظر بگیریم خواهیم دید که این ساحتها در زندگی انسانهای عادی بر هم منطبق نیستند و به همین دلیل ما در زندگی آرامش نداریم. در اسلام نیز به کرات دیده شده که منافقان همواره ناآرام هستند؛ و این به این دلیل است که این پنج ساحت در آنها بر هم انطباق ندارد. حتی اگر بخواهیم تعبیر دینی این قضیه را نیز در نظر نگیریم، می‌توان گفت که هر کس که اهل ریا، تزویر و … است آرامش ندارد. به عنوان مثال به چیزی باور دارد اما چیز دیگری می‌گوید، یا چیزی می‌گوید ولی چیز دیگری عمل می‌کند و … در واقع اگر به درون یک چنین انسانی بنگریم خواهیم دید که پنج موجود در حال نزاع و ستیزه با هم هستند، طبیعتاً یک چنین انسانی آرامش ندارد.

۱۲٫ جستجوی علم نافع

نکته دوازدهم این است که انسانهایی که آرامش دارند به دنبال کنجکاوی‌هایشان نمی‌روند، بلکه به دنبال دانستن چیزهایی می‌روند که به سود‌شان باشد نه به دنبال صرف دانستن. اگر دقت کرده باشید هیچ معنوی در جهان نیست که از علم مضر یا علم غیر‌نافع دم زده باشد. علم غیر‌نافع هم علم است یعنی مطابق با واقع هم است ولی نافع نیست. کسانی که به تعبیر هایدگر اهل کنجکاوی هستند، مجبورند به همه جا سر بزنند و قاعدتاً آرامش خود را از دست می‌دهند. اهل معنا همواره به دنبال علم نافع هستند یعنی علمی که اگر نیاموزند زیان می‌کنند. اگر بخواهیم معیاری برای این مسئله بدست دهیم می‌توانیم قضیه را به این صورت بیان کنیم: هر گاه مسئله‌ای دارای این شش ویژگی نبود به دنبال آن نرویم. مسائلی که قبل از اینکه به ذهنمان خطور کند تا بعد از اینکه به ذهنمان خطور کند وضع و حالمان فرق کند، مسائلی که قبل از اینکه جواب بگیرم تا بعد از اینکه جواب بگیرم نیز وضع و حالمان فرق کند و مسایلی که اگر جواب الف را بگیرم وضع و حالمان فرق می‌کند تا جواب ب را بگیرم. به عنوان مثال اگر من بدانم که روی فلان دیوار روزانه چند مورچه جا به جا می‌شوند در وضع و حالم هیچ تفاوتی نمی‌کند و البته از این دست مسایل در زندگی بسیارند. کسانی که به تعبیر هایدگر اهل کنجکاوی‌اند و می‌خواهند همه چیز را بدانند و از همه چیز سر در بیاورند همواره در پریشانی به سر می‌برند. اما کسانی که در زندگی به دنبال چیزهایی هستند که وضع و حالشان را عوض می‌کند و همواره به تعبیر سقراط از خود سؤال می‌کنند، اگر فلان چیز را بدانم چه سودی برای من دارد، آنها در زندگی آرامش دارند. دانستنی‌های فراوان در زندگی آرامش‌آور نیست بلکه دانستنی‌هایی که به کار می‌آیند آرامش‌آور است.

۱۳٫ سکوت هر چه بیشتر

آخرین نکته‌ای که مایلم در مورد آن صحبت کنم این است که آرامش در سکوت هر چه بیشتر فراهم می‌شود. فرزانگان قدیم بیشترین تأکیدی را که به شاگردان‌شان می‌کردند سکوت بود. البته من نمی‌خواهم به نظرات امثال تراپیستها (trappist) اشاره کنم و تا آن حد مبالغه نمایم. همانطور که می‌دانید در مکاتب غربی و شرقی فرقه‌هایی وجود دارد که طرفدار سکوت مادام‌العمر هستند به عنوان مثال شعار تراپیستها این است: سکوت مادام‌العمر برای آرامش روشن مادام‌العمر. به عنوان مثال تامس مرتن معنوی بزرگ امریکایی سده بیستم، یک تراپیست بود و از سن ۱۹ سالگی تا سن ۵۲ سالگی که در اثر تصادف از دنیا رفت هیچ سخنی نگفت؛ من نمی‌خواهم تا آن حد مبالغه کنم؛ ولی می‌خواهم این نکته را عرض کنم که منبع اضطراب ما تا حد زیادی در سخن گفتن ماست. امروزه اگر در مجلسی، شخصی مجال سخن به دیگران ندهد و تا شخصی جمله خود را تمام نکرده، پنج جمله بگوید و مهلت کلام ندهد، فکر می‌کنیم که آن شخص بسیار باسواد است، در صورتی که در سنت قدیم بر این نکته تأکید می‌شد که یک چنین انسانی احمق‌ترین فرد جلسه است. اینکه تا این حد تأکید می‌شد که هر چه عقل کمال می‌گیرد سخن نقصان می‌گیرد به همین دلیل است.

شمس تبریزی نیز خطاب به مولانا می‌گفت: مولانای عزیز، سخن گفتن جان کندن است و سخن شنیدن جان پروردن. هنگامی که حرف می‌زنی جان می‌کنی؛ کمتر حرف بزن تا کمتر جان بکنی. انسانی که سخن را می‌شنود جانش را فربه می‌کند ولی هنگام سخن گفتن در حال لاغرتر شدن است و در واقع شنوندگان در حال فربه شدن هستند. این سکوت، سکوت در مقام سخن گفتن است. ما دو نوع سکوت دیگر هم داریم، سکوت ذهنی و سکوت روانی که موضوع بحث ما نیستند.

بودا می‌گوید: افرادی هستند که سوار کالسکه‌های بدون سقف می‌شوند و در جاده‌های پر گرد و خاک تند می‌تازند. زمانیکه گرد راه بر آنها می‌نشیند، می‌گویند که چقدر در هوا گرد هست. بودا به آنها می‌گوید یا سرعت‌تان را کم کنید یا سقفی بزنید، آنگاه متوجه می‌شوید که گردی نیست و تعبیر سخن گفتن را همین می‌داند و می‌گوید وقتی سخن زیاد می‌شود آرامش کم می‌شود.

اینها سیزده عاملی بود که ذکر کردم.

باید توجه داشت که این عوامل، عواملی تجربی هستند و اگر چه از دین و عرفان استفاده کرده‌ایم و همچنین از روان‌شناسی، ولی هیچ بعد متافیزیکی در آنها وجود ندارد. ما فقط با آزمایش آنها، می‌توانیم درستی‌شان را دریابیم. ولی در عین حال اجماعی نیز بر این سیزده اصل وجود ندارد. بعضی این فهرست را بیش از این سیزده مورد می‌دانند و بعضی کمتر. ولی به اعتقاد من اینها سیزده عاملی هستند که زندگی همراه با آرامش را پدید می‌آورند.

 

اما نکته‌ای که مایلم به عنوان قسمت سوم و آخرِ بحث در بابش صحبت کنم این است که ما در حال حاضر با بحران معنویت مواجه هستیم؛ و این به این معنا است که همانطور که قبلاً گفتم برای رسیدن به معنویت باید ۱۳ اصل را رعایت کرد ولی از طرفی برای رعایت این ۱۳ اصل باید به یک سری پیش‌فرض قائل بود و برای ذهن بشر امروز پذیرش این پیش‌فرضها دشوار است. به تعبیر دیگر این ۱۳ اصل، سیزده دستورالعمل است. یعنی مربوط به عمل است؛ ولی هر دستورالعملی یک سری پشتوانه‌ها و پیش‌فرضهای نظری دارد و این پیش‌فرضها برای ذهن بشر امروز خیلی گزنده است؛ این است که انسان امروز در عین حال که سخت محتاج معنویت است ولی با این حال دیر به معنویت می‌رسد زیرا که در باب هر کدام از این ۱۳ اصل یک سری سؤالها برایش ایجاد می‌شود که این سؤالها جنبه عملی ندارد بلکه پشتوانه‌های نظری دارد و چون آنها برایش گزندگی دارد ممکن است باعث شود به این ۱۳ اصل نپردازد و طبعاً زندگی معنوی هم نداشته باشد.

اگر کسی بخواهد به این ۱۳ اصل عمل کند باید به آنها اعتقاد داشته باشد مثلاً باید معتقد باشد که حدود توانایی‌هایش خیلی بیشتر از آنچه است که در ابتدا تصور می‌کند؛ و یا اینکه در جهان نوعی نظام کیفر و پاداشی طبیعی در جریان است و هیچ بدی و خوبی در جهان گم‌شدنی نیست. اینها مقوله‌های نظری‌اند و دفاع عقلانی از امور نظری دشوار است، به همین دلیل مخاطب دیر به این امور دل می‌سپرد و به همین دلیل است که گفتم می‌توان از چیزی به نام بحران معنویت در هزاره سوم صحبت کرد. این بحران معنویت وقتی زوال می‌یابد که ما بتوانیم از آن پیش‌فرضهای نظری دفاع عقلانی کنیم. در واقع چیزی که از آن به جمع بین عقلانیت و معنویت تعبیر شده است همین است؛ اینکه این پشتوانه‌های نظری قابل دفاع‌اند، معقولند، فراتر از شک مجازند و در صورت پذیرش آنها امری خلاف عقلانیت انجام نداده‌ایم.آخرین نکته‌ای که باید در این باب متذکر شوم این است که در این اموری که ذکر شد، هیچ امر اسطوره‌ای، دینی و مذهبی یا متافیزیکی وجود ندارد و مقصود این است که معنویتی که ما تصویر کردیم، نسبت به مکتبها و ادیان دیگر بسیار ساکت است و این سکوت، سکوتی سودمند است.به عنوان مثال تصور کنید برای درمان بیماری نزد پزشکی برویم و او بگوید نسخه من هنگامی افاقه می‌کند که مارکسیست یا لیبرال و … نباشی و حتماً مسلمان شیعه باشی و … در این صورت فکر می‌کنیم که یا این طبیب مشکلی دارد و یا طبش، زیرا که انگاره طب این است که برای همه انسانها چه کمونیست باشند چه بودیست و چه بی‌دین، درمان آن طب باید عمل کند. با توجه به این مثال می‌خواهم عرض کنم که طب روحانی هم باید روزی از همه مکتبها آزاد باشد. معنویت نوعی طب روحانی است و باید این طب روحانی نسخه‌هایی بپیچد که بگوید اگر مارکسیست یا مسلمان یا غیره باشی عمل می‌کند. ما به دنبال طب روحانی هستیم که فاقد همه مکتبها و کیشها و آیین‌ها باشد.البته وقتی می‌گویم این طب روحانی باید از هر دینی فارق باشد، به این معنا نیست که باید دین‌ستیز باشد، بلکه به این معنا است که باید فرادین باشد. برای بوداییان و مسلمانان و … دارای نتیجه باشد و جنبه local و موضعی نداشته باشد بلکه کاملاً universal و جهانی باشد؛ و بتوان آنرا مانند طب‌های جسمانی به همه جا تعمیم داد. به همین دلیل هم است که برای تعیین این فهرست، از ادیان و مکاتب مختلف استفاده کردیم ولی در عین حال هیچ تعلق خاطر خاصی به مکتب یا دین ویژه‌ای نداشتیم.=======================================پرسش و پاسخ‌سؤال: در باب زندگی کردن بر اساس فهم و تشخیص خود و بی‌اعتنایی به داوریهای دیگران، نقش محدودیتهایی که قانون هر جامعه به افراد تحمیل می‌کند چیست؟ آیا فهم و تشخیص فردی و بی‌اعتنایی به داوری دیگران تنها در حوزه شخصی حاکم است یا در حوزه عومی نیز می‌تواند حاکم باشد؟جواب: به سه نکته در این باب می‌توان اشاره کرد: اول اینکه, نه. زندگی بر اساس فهم و تشخیص خود را باید هم در حوزه اجتماع و هم در حوزه فردی رعایت کرد تا به آرامش رسید. دوم اینکه کمال مطلوب در زندگی اجتماعی این است که قوانین آنقدر فراوان نباشند، که دائماً فهم و تشخیص ما با آنها اصابت کند و در واقع ما باید مینیمم قوانین را داشته باشیم.و نکته سوم این است که، زمانی که ما بر اساس فهم و تشخیص خود عمل می‌کنیم و می‌بینیم که آثار و نتایج منفی به بار می‌آورد، باید آثار و نتایج منفی این کار را با آثار و نتایج مثبت آن بسنجیم؛ و در اینجا به این نکته می‌خواهم تأکید کنم که خودمان باید این آثار و نتایج را بسنجیم؛ و وقتی خودمان این کار را کردیم، در واقع بر اساس درک و تشخیص خودمان عمل کرده‌ایم.سؤال: پاره‌ای از افسردگی‌ها که در گذشته یا آینده می‌گذرد، سر منشاء روحی، فکری و ذهنی ندارد که با توصیه بتوان آن را حل کرد، بلکه ریشه‌های جسمی دارند، نظیر عدم تعادل برخی هرمونها. آیا می‌توان برای کسب آرامش و دوری از اضطراب به برخی از این داروهای شادی‌بخش، روان‌گردان و ضد‌افسردگی، پناه برد؟جواب: مجموعه عواملی که در تمام حالات روانی ما مؤثرند، پنج عامل هستند. قصد من انکار مابقی آنها نبود. اینکه از لحاظ روانی، احساسات و عواطف، کارکردها، مناسبات اجتماعی و … من بدین صورت هستم و شما بدان صورت، به خاطر پنج عامل است. اولین عامل سنخ روانی یا تیپ روانی آدمها است. که مثلاً کنش‌پذیر باشند یا کنش‌گر، درون‌گرا باشند یا برون‌گرا و … عامل دوم ژنتیک است، عامل سوم تعلیم و تربیت و محیط است، عامل چهارم سن است چرا که خود سن هم روی رفتار ما، باورهای ما و … تأثیر می‌گذارد؛ و عامل پنجم مناسبات اجتماعی است که در آن قرار داریم. این عوامل جملگی، زندگی ما را تعیین می‌کنند. یعنی اگر زندگی من با شما متفاوت است، روی هر وجه این تفاوت اگر انگشت بگذاریم، معلوم می‌شود که یکی از این عوامل پنجگانه یا دو تا و یا هر پنج‌تای آنها مسبب این تفاوت شده است. بنابراین من نمی‌خواستم بگویم که این عوامل تأثیرگذار نیستند، بلکه همانطور که در ابتدای بحث اشاره کردم، معنویان نمی‌خواهند که چرخ و پر عالم را طوری تغییر دهند که به آرامش برسند، بلکه می‌خواهند در همین جهان دشمن‌خو، آن مقداری که به خودشان مربوط می‌شود را تغییر دهند تا به آرامش برسند. بنابراین قبول دارم که عوامل دیگری هم به غیر از عواملی که در اختیار خودمان هستند، در ناآرام شدن ما مؤثرند، اما می‌خواهم بگویم که چیزی که به ما مربوط می‌شود از این راه قابل دستیابی است. والا بودا هم که بزرگترین انسانی است که در زمینه کاستن درد و رنج اهتمام داشت، همواره می‌گفت کاستن درد و رنج، و هیچوقت نمی‌گفت نابود کردن درد و رنج. در جهان درد و رنج نابود‌شدنی نیست ولی کاستنی هست.سؤال: چند مثال از جنبشهای دینی جدید نام ببرید؟ آیا می‌توان گفت که عارفان فارق از دین عموماً معنوی زندگی کرده‌اند؟

جواب: از جنبشهای دینی جدید می‌توان از جنبش دینی معروفِ تئوزوفی [۴]که بنیانگذارش مادام لاواتسکی و خانم آنی بسانت که در نیمه دوم قرن ۱۹ بود.

جنبش دینی که در آمریکای لاتین ریشه دارد و با نام عرفان سرخپوستی یا دین سرخپوستی از آن یاد می‌شود، و تعالیم اشخاصی مثل دن‌خوان، دن‌خنرو و … را ترویج می‌کند.

جنبش دینی که کریشنا مورتی، مدرنیست هندو پدید آورد.

جنبش دینی که امروزه، TM با این جنبش تداعی می‌شود؛ و در واقع یک جنبش دینی هندویی است در آمریکا.

جنبش دیگر، جنبشی که با عنوان جنبش دینی رنگ و صوت شناخته می‌شود.

جنبش دیگری که می‌توان نام برد، جنبشی است که از آن به متافیزیسین‌های آمریکایی مثل خانم لوئیس هی، خانم کاترین آندِر و … تعبیر می‌شود.

جنبشهای دینی جدید بسیاری وجود دارد؛ اگر دوستان می‌خواهند لیست کاملی از این جنبشها داشته باشند، می‌توانند به کتاب آقای هانس هاناگراف که بزرگترین متخصص جنبشهای دینی جدید در یک قرن و نیم اخیر است و با عنوان “دین در نگرش جدید قرن” منتشر شده است رجوع کنند. این جنبشها البته کم و بیش به کشور ما نیز وارد شده‌اند، اما اکثراً به صورت ناسالم درآمده‌اند. چون هر چیزی که با مضیقه و محدودیت مواجه می‌شود، رو به عدم سلامت می‌گذارد؛ و این جنبشها هم که اکثراً با محدودیت و مضیقه روبرو شده‌اند، از این قاعده مستثنی نیستند.

در مورد دومین سؤال باید بگویم که بله این امر کم یا بیش وجود دارد. مثلاً آلبرت شوایتزر فیلسوف، موسیقی‌دان و مورخ نام‌آور و پزشک عالیقدر فرانسوی، در نیمه دوم زندگی خود واقعاً فرا‌دینی بود و به مسیحیت اعتقادی نداشت. اما به معنی دقیق کلمه عارف بود. تامس مرتن در عین حال که کاتولیک بود ولی در اواخر عمرش تعابیری دارد که با اینکه با آیین کاتولیک ناسازگار نیست، ولی نوعی فراتر رفتن خاموش از مسیحیت در آن دیده می‌شود. خانم سیمون وی، بهترین نمونه در قرن بیستم است. امروزه یک اصطلاحی در الهیات مسیحی پدید آمده است، به نام outsiders یا به تعبیر بنده بیرونیان. بیرونیان، کسانی هستند که در تاریخ مسیحیت (و البته این مسئله می‌تواند در تاریخ بقیه ادیان نیز تکرار شود) به این مرحله رسیدند که دیدند اگر بخواهند معنویت‌شان را حفظ کنند، مجبورند دست از دین نهادینه و تاریخی بردارند. یعنی امرشان دایر بر این است که یا مسیحی باقی بمانند و دست از معنویت بردارند، یا معنویت را بدست بیاورند یا حفظ کنند ولی از مسیحیت بیرون بروند. سه تا از این بیرونیان معروف مسیحیت پاسکال، کی‌یرکه‌گور و سیمون وی بودند. سیمون وی، خود در چندین جا از آثار خودش تصریح کرده، که اگر من می‌توانستم معنویت را با مسیحیت حفظ کنم، لحظه‌ای درنگ نمی‌کردم و مسیحی می‌شدم؛ اما می‌بینم اگر وارد مسیحیت شوم، از معنویت دور می‌مانم و برای اینکه بتوانم معنویتم را حفظ کنم، دست از مسیحیت می‌شویم؛ و البته معنی این حرف این است که ممکن است این مسئله در هر دین نهادینه و تاریخی دیگری نیز تکرار شود و افراد دقیق‌النظری یافت شوند که ببینند معنویت با دین نهادینه‌اشان علیرغم اینکه ادعای معنویت دارد، اتفاقاً مانع و مزاحم معنویت است. من نمی‌گویم این نکته مثبت است یا منفی، بلکه بنده بیان واقع می‌کنم نه ارزش‌داوری.

سؤال: اگر آرامش بر اساس آن ۱۳ دستورالعملی که شما برشمردید قابل دستیابی باشد، آن اصول نظری را که پشتوانه آنهاست می‌بایست بر اساس چه موازینی پیدا کرد! آیا در اینجا دین نباید به عنوان پشتوانه آن اصول، معنا بخش باشد؟

جواب: در دوران سنت البته دین معنا بخش بود. ولی اگر می‌بینیم که کسانی دم از معنویت فرا‌دینی می‌زنند از این جهت است که واقعاً احساس کرده‌اند که برای ذهنیت بشر مدرن، پذیرش الگو مشکل و دشوار است. که البته این مسئله خوشبختانه ندارد. خوشبختانه یا بدبختانه، بسیاری از بارهای متافیزیک ادیان که همه در دوران سنت رشد کرده‌اند، امروزه برای ذهن بشر مدرن گزندگی دارد. به این جهت دین برای انسان سنتی کاملاً معنادار است. اما باید ببینیم برای انسان مدرن چطور؟

سؤال: با توجه به سیزده موردی که برای زندگی معنوی برشمردید، آیا یک انسان سیاسی می‌تواند یک فرد معنوی باشد. چگونه؟

جواب: من به نظرم می‌آید که ایکاش کسانی که دغدغه سیاست دارند، معنوی بودند. این مسئله هم ممکن است و هم مطلوب. مشکل ما این است که انسانهای سیاسی اصلاً معنوی نیستند. ایکاش که انسانهای معنوی، سیاسی بودند. البته که می‌تواند باشد، گاندی یک انسان معنوی و در عین حال سیاسی بود.

سؤال: آیا آرامش مورد نظر شما با تلاش و تکاپو در تضاد نیست؟

جواب: خیر. اتفاقاً غرض این تلاش و تکاپو، کسب آرامش است. آرامش به معنای آرامش درون است، در صورتی که تکاپو، تکاپوی بیرون است.

ما در بیرون به تکاپو می‌پردازیم تا در درون به آرامش برسیم. اصلاً نباید فکر کنیم که باید در جایی مثل چوب خشک ایستاد تا به آرامش رسید. آرامش هدف تکاپوی ماست نه عین تکاپوی ما.

سؤال: اینکه در ادیان توحیدی به خصوص در اسلام، انسانها به یاد مرگ، توصیه داده شده‌اند را چگونه توجیه می‌کنید؛ با توجه به اینکه در حال زیستن، و به حال فکر کردن را توصیه کردید.

جواب: به نظر بنده کاملاً قابل جمع است. نه فقط در ادیان سنتی به این موضوع اشاره شده است، بلکه برای هایدگر نیز مرگ‌اندیشی شأن قابل ملاحظه‌ای دارد. مرگ‌اندیشی نه به معنای اندیشیدن به مرگی است که در آینده روی خواهد داد، بلکه به این معنا است که این، آن تنها آنی است که من در اختیار دارم. من در واقع در هر آن در حال مردنم. اگر مرگ‌اندیشی به عنوان اندیشیدن به واقعه‌ای که در آینده روی خواهد داد، باشد، البته بنده قبول ندارم. اما اگر به این معنا باشد که من در هر آن، در حال مردنم و این لحظه‌ای که در آن هستم را باید غنیمت بشمارم، به نظر بنده این درست است. چیزی که به حضرت علی(ع) منسوب است: که آنچه رفته دیگر گذشته است و آنچه خواهد آمد، معلوم نیست که ضرورتاً بیاید؛ پس برخیز و در میان این دو عدم، این لحظه حال را غنیمت شمار.

سؤال: با توجه به موارد ذکر شده، آیا امکان ظهور معنویت در متن دنیای مدرن امکانپذیر است. یا به تعبیری آشتی مدرنیته و معنویت عملی است؟

جواب: به نظر بنده عملی است. اما اگر به من بگویید، آیا می‌توانید تمام جغرافیای این پروژه را روشن کنید، در جواب خواهم گفت: نه! ولی اینکه من صحبت از عقلانیت و معنویت می‌زدم پیش‌فرضش این است که معتقدم می‌شود بین معنویت و عقلانیت که قوام مدرنیته هم به عقلانیت است، جمعی در نظر گرفت. بنابراین ادعای بنده این است. اما اگر بگویید آیا می‌توانید این ادعا را با تمام لوازمش برای ما تصریح کنید! صادقانه باید اقرار کنم که هنوز برای خودم هم یک سری نکات مبهم و مشکلات ناگشوده‌ای وجود دارد. اما حس می‌کنم، استشمام می‌کنم که این کار شدنی است. یعنی تصور وجود فرهنگ یا تمدنی که نه عقلانیت فدای معنویت و معنویت فدای عقلانیت باشد، را بنده استشمام می‌کنم.

سؤال: آیا طب معنوی که قرار است نسبت به همه چیز یکسان عمل کند، نسبت به اعتقادات فردی بی‌تفاوت است؟ یعنی اعتقادات در تأثیرات آن نقشی ندارد؟

جواب: نه. اگر آن اعتقادات نقشی نداشت، نمی‌گفتم که آن پیش‌فرضهای نظری، برای ذهن انسان امروز گزندگی دارد. همین مسئله نشان می‌دهد که آن اعتقادات مهم است. هر دستورالعملی، یک سری پیش‌فرضهای غیر‌عملی دارد و تا زمانی که آن پیش‌فرضها را نپذیریم نمی‌توانیم به آن دستورالعمل تن بسپاریم. بنابراین اعتقاد مهم است. اما بحث بنده این بود که اعتقاد به مکتب، مسلک، مشرب، دین، آیین یا مرام خاص، ضرورتی ندارد.

سؤال: با توجه به اینکه در هر شرایطی که باشیم می‌توانیم بهتر از آن هم بشویم، پس می‌توان گفت که مقایسه خود با خود هم باعث عدم آرامش می‌شود نه ایجاد آرامش. اینطور نیست؟

جواب: صرف اینکه شما وقتی به خودتان رجوع می‌کنید، می‌بینید که می‌توانید بهتر از این بشوید، ایجاد ناآرامی نمی‌کند. شما زمانی ناآرام می‌شوید که می‌بینید در عین اینکه می‌توانید بهتر از این شوید، نمی‌روید و تلاش نمی‌کنید که از این بهتر شوید. بنابراین اگر ببینید که می‌توانید از این بهتر شوید و بروید تا بهتر شوید هیچوقت ناآرام نخواهید بود.

سؤال: دایره مقدور و مجاز را چه کسی تعیین می‌کند؟

جواب: دایره مقدور را به معنای عام کلمه، انسانشناسی تعیین می‌کند. یعنی هر علمی که به شناخت انسان می‌پردازد، در عین حال به شناخت مقدورات انسان نیز می‌پردازد و در واقع مشخص می‌کند که انسان تا کجا قدرت دارد. اما در ناحیه مأذونات، و اینکه چه چیزی را أذن داریم انجام دهیم و چه چیزی را أذن نداریم انجام دهیم، به نظر بنده ما فقط و فقط بر اساس وجدان اخلاقی خودمان می‌توانیم حدود این دایره را مشخص کنیم.

.

 

ویژگی های انسان مدرن استاد مصطفی ملکیان 1380

 


ویژگی های انسان مدرن

تربیت دینی، چالش ها و روش ها در عصر حاضر

به نام خدا

یکی از سوالات مورد توجه متعلمان و مربیان این است که چرا آموزش و پرورش دینی در بین جوانان ما چندان موفق نیست؟ یا چرا انتظاراتی که ما از آموزش و پرورش داشته ایم محقق نشده است؟ واقعیت این است که از 500 سال پیش به این سو و ابتدا در اروپای غربی و سپس در آمریکای شمالی و بعد در کانادا و استرالیا و حدود یک قرن است که در سراسر دنیا انسان جدیدی به وجود آمده است. انسانی که به عنوان انسان مدرن لقب گرفته است. انسان مدرن به خاطر اینکه بعد از انسان سنتی به دنیا آمده است مدرن نیست. بحث زمان و مکان و تاریخ نیست. بحث این است که انسانی به وجود آمده است که از لحاظ فرهنگی با انسان سنتی متفاوت است. وقتی گفته می شود فرهنگ، یعنی مجموعه مولفه های درونی انسان و تمدن یعنی مجموعه مولفه های بیرون انسان. فرهنگ در واقع آن است که در درون ما می گذرد. در ذهن و زندگی ما جریان دارد. فرهنگ به سه دسته قابل تقسیم است. بخشی از فرهنگ ما احساسات و عواطف ماست. بخشی باورهای ما و بخشی نیازهای ما می باشد. وقتی گفته می شود انسان سنتی با انسان مدرن متفاوت است به این معناست که انسان مدرن از لحاظ فرهنگی با انسان سنتی تفاوت دارد. یعنی نیازها و عواطف و باورهای یک انسان مدرن با یک انسان سنتی متفاوت است. به همین خاطر می توان گفت جز در موارد نادری مثل قبایل آفریقایی و استرالیایی، بقیه انسانها مدرن اند. البته این مدرنیته مراتب دارد و تفاوت ما انسانها در مراتب و درجات مدرنیته است. ما با نیاکان خودمان همه به لحاظ باورها و هم به لحاظ احساسات و عواطف و هم به لحاظ نیازهای خودمان متفاوت هستیم. وقتی با انسان مدرن سروکار داریم باید بدانیم با چه چیزی سروکار داریم. این اولین خصیصه آموزش و پرورش موفق است. معلم باید بداند با چه کسی در حال گفتگو هست. مخاطبش چه کسی است. بنابراین در تعلیم و تربیت موفق هم باید مخاطب شناخته شود و ویژگی های انسان مدرن مشخص شود. انسان مدرن با انسان پیشامدرن تفاوتهایی دارد که عبارتند از تفاوتهای اجتناب پذیر و تفاوت های اجتناب ناپذیر. انسان مدرن سلسله ویژگی هایی دارد که تا انسان مدرن است نمی توان از او این ویژگی ها را گرفت. لاینفک و جدانشدنی از انسان مدرن است. اینها را می گویند اجتناب ناپذیر. همین طور انسان مدرن ویژگی هایی دارد که اجتناب پذیرند. شما می توانید این ویژگی ها را از انسان مدرن جدا کنید. مثلا نوجوان خصائصی دارد که اجتناب پذیرند به این معنا که نوجوان تا نوجوان هست این ویژگی ها را داراست و می توان بعضی از آنها را گرفت. مثال دیگری می زنم مرد بودن ویژگی هایی دارد که نمی توان آنها را گرفت. منطق اقتضا می کند که ما ببینیم این ویژگی های جداشدنی، ویژگی های خوبی هستند یا بد. اگر خوب هستند پس آنها را از انسان مدرن  نگیریم و اگر بد هستند با آنها ستیزه کنیم و آنها را از انسان مدرن دور کنیم. اما وقتی ما با ویژگیهای اجتناب ناپذیر مواجه هستیم ویژگی هایی که انسان مدرن تا مدرن هست آنها را دارد وضعیت چگونه می شود؟ محل بحث ما همین جاست. اگر این ویژگی های اجتناب ناپذیر خوب هستند ما باید خود را با آنها تطبیق دهیم. اگر این ویژگیهای اجتناب ناپذیر بد بودند در این صورت وضع انسان مدرن وضعیت کسی است که طبیب به او می گوید من نمی توانم برای تو نسخه ای بپیچم، این بیماری شما سیر منطقی دارد که باید طی شود. اگر این مسیر را طی نکنید با هیچ نسخه ای خوب نمی شود و هرگاه این مسیر منطقی طی شود بدون نسخه هم بیماری خوب می شود. اگر انسان مدرن بعضی ویژگی های اجتناب ناپذیری دارد که بد هست ما باید با او مثل بیماری رفتار کنیم تا مدت بیماری اش سپری شود. نمی توان تا زمانی که این بیماری را دارد با او مبارزه کرد. تعلیم و تربیت دینی ما زمانی موفق هست که برنامه ریزان تعلیم و تربیت و معلمان و مربیان بدانند که با مخاطبانی سروکار دارند که مدرن اند و چون مدرن هستند باید ویژگی های اجتناب ناپذیر آنها را در نظر گرفت و با آنها کنار آمد. هر جا تعلیم و تربیت دینی ما ناموفق بوده زمانی بوده است که در برخورد با انسان مدرن،  ویژگی های اجتناب ناپذیر آنان را در نظر نگرفته است. مثلا 1000 سال پیش نیاکان ما، فرزندان خود را روی بام می بردند و می گفتند که ما هر اتاقی بخواهیم بسازیم باید چهار ستون داشته باشد اما آسمان به این عظمت هیچ ستونی ندارد یا می گفتند که ستاره ها روشن هستند و هیچ وقت روغن آنها تمام نمی شود. اما الان وقتی ما فرزندانمان را به بام می بریم توضیح می دهیم که ستاره ای که الان می بینی ممکن است میلیاردها سال پیش از بین رفته باشد و نور آن ده میلیارد سال پیش حرکت کرده و الان به ما رسیده و آسمان هم سقف و ستون ندارد. بلکه مجموعه ای از کرات و ستاره ها و کهکشان را تشکیل می دهد. سوال این است که آیا ساختمان چشم ما با چشم نیاکان مان تغییر کرده است؟ پس چطور وقتی نیاکان ما نگاه می کردند سقف می دیدند و چراغ های چسبیده به سقف و ما الان نه سقف می بینیم و نه چراغ. هیچ تغییر شیمیایی صورت نگرفته است حال اگر شما به پشت بام بروید دیگر نمی توانید آسمان را سقف و ستون ببینید هر چقدر هم که به خودتان فشار آورید نمی توانید این تصور را داشته باشید. بعضی ویژگی ها در انسان مدرن هست که شما چه بخواهید چه نخواهید این ویژگی ها قابل انفکاک نیست. تعلیم و تربیت دینی باید با این ویژگی های اجتناب ناپذیر اگر خوب هستند به جهت خوبی شان سازگار بیفتد و اگر بدند به جهت اینکه انفکاک ناپذیرند تسلیم شود.

ویژگی های اجتناب ناپذیر انسان مدرن:

یازده ویژگی انسان مدرن دارد که سه تای آنها که مهم تر هستند را بیان میکنم. همین طور برای موفق بودن تعلیم و تربیت دینی باید این سه ویژگی رعایت شود.

1-اولین و مهم ترین ویژگی انسان مدرن، عقلانیت است که مقوم مدرنیته است. ملاک و عامل تفاوت انسان سنتی و مدرن است. عقلانیت غیر از عقل است. انسان سنتی دیوانه نبوده است. تعریف عقلانیت این است " متناسب ساختن میزان دلبستگی به یک عقیده با شواهدی که آن عقیده را تایید کند." به همان اندازه که میزان دلبستگی شما به یک عقیده تناسب مستقیم با شواهدی که آن عقیده را تایید می کند داشته باشد عقلانی تر هست. مثلا روزی شخصی را در فاصله سه متری می بینم و تشخیص می دهم که آقای ایکس است. یک بار در فاصله ده متری می بینم و تشخیص می دهم که آقای ایکس است و یک بار در فضای تاریک و دورتر می بینم باز هم گمان می برم که آقای ایکس است و یک بار از بالای کوه می بینم و گمان می کنم که آقای ایکس است. در این چهار مورد من تشخیص دادم که کسی را که می بینم آقای ایکس است اما آیا تشخیص اول من با تشخیص چهارم یکی هست؟ اگر غیرت و حمیتی که من نسبت به تشخیص اولی می دهم نسبت به چهارمی هم همان یقین و اعتقاد را داشته باشم این عقلانی نیست. در حالی که شواهد کم شده است میزان عقیده من ثابت مانده است و این عقلانی نیست. دلبستگی و پایبندی به هر عقیده باید به میزانی باشد که شواهد، آن را تایید می کنند. هر چه شواهد ضعیف تر شود دلبستگی و پایبندی هم باید کم شود و بالعکس. اگر یک تناسب مستقیم میان دلبستگی و پایبندی به یک عقیده با شواهد و مدارکی که آن عقیده را تایید می کند برقرار کنیم آن موقع یک انسان عقلانی هستیم. مثلا شما با تمام شواهد و مدارک معتقدید که امروز سه شنبه است اگر من بگویم دوشنبه است عکس العمل شما این است که می گویید اشتباه می کنم. حال اگر بگویم تعداد دروازه بانان جهنم به جای نوزده تا هجده تا یا بیست تا هست شما بر می خروشید و عکس العمل شدیدتری نشان می دهید و حتی شخص را به فساد در عقیده متهم می کنید. این نشان غیر عقلانی بودن است. انسان عقلانی اگر ببیند مدارک و شواهد بیشتری عقیده اش را تایید می کند میزان پایبندی و دلبستگی او به آنها بیشتر می شود. مثال دیگر، می گویند پیامبر سایه نداشته اند و من می گویم نخیر پیامبر سایه داشتند. شما ممکن است من را به صدها چیز متهم کنید و بگویید مگر ممکن است که پیامبر سایه داشته باشد. ما بارها شنیده ایم که پیامبر سایه نداشتند اما انصاف دهید شما برای اینکه پیامبر سایه نداشته اند چقدر دلیل دارید؟ چه شواهد و مدارکی در عالم دارید که نشان دهد پیامبر سایه نداشته است. شما نسبت به چیزی که هیچ تاییدی برایش موجود نیست حمیت و غیرت می ورزید، اما نسبت به یک عقیده ی مقوا و موید و تایید شده به وسیله ادله چندان حمیت نمی ورزید و اگر کسی نسبت به آن اشتباه کند می گویید خطا کرده است. اقتضای عقلانیت این است که مانند دماسنج که خود را با فضای محیط هماهنگ می کند من همیشه دماسنجی باشم که میزان دلبستگی و پاینبدی ام را با میزان شواهدی که نسبت به یک عقیده وجود دارد متناسب کنم. این عقلانیت است که علت العلل سایر ویژگی های مدرنیته است. آثار و ظواهری دارد که مهمترین اثر آن استدلال گرایی است. استدلال گرایی، مهم ترین مظهر عقلانیت است. اگر کسی هر سخنی را بگوید نمی پذیرد مگر اینکه دلیلی ارائه کند به سود آن گزاره که من نتوانم رد کنم. استدلال گرایی بزرگ ترین مولفه و خصیصه عقلانیت است. انسان مدرن امروز کاملا استدلال گراست و بدین معنا کاملا از تعبد گرایی بیرون است (تعبد به معنای ایمان منظور نیست). تعبد گرایی به این معنا که شما بگویید الف ب است چون فلانی گفته است که الف ب است. این استدلال تعبد گرایانه است. اگر این فرم استدلالی، ذهن شما را نا آرام نکند شما تعبد گرا هستید. تعبد گرا یعنی کسی که از این فرم استدلالی ناراحت نمی شود. تعبدگرایی به این معنا دقیقا مخالف استدلال گرایی است. اما انسان استدلالی می گوید الف ب است. اگر شما از او دلیل بخواهید می گوید چون "الف ج است" و "ج ب است" پس " الف ب است". انسان سنتی تعبدگرا بود. این فرم استدلالی که "الف ب است" چون گفته اند که "الف ب است"، ذهن انسان پیشامدرن را نمی آزرد. امروز بسیاری از پدران و مادران می گویند برخلاف گذشته که پدرسالاری یا مادرسالاری بود امروز فرزندسالاری است. در صورتی که به نظر من این دوران، دوران استدلال سالاری است. در گذشته اگر پدر می گفت الف ب است بچه می پذیرفت و می گفت چون پدر گفته است الف ب است پس الف ب است. اما امروز بچه ها نمی پذیرند که الف ب است چون پدر یا مادر گفته اند که الف ب است و مطالبه دلیل می کنند. چون پدر و مادر دلیل ندارند می گویند امروز دوران فرزند سالاری است دیگر. این تا حد فراوانی فرزندسالاری نیست استدلال سالاری است. یعنی کودکان ما، تعبدگرا نیستند بلکه سخن عقلانی را می پذیرند. اما در سخن پدر یا مادر استدلال نمی بینیم. اگر بخواهید بدانید که چه موقع تسلیم فرزند سالاری نامطلوب یا مطلوب شده اید، باید به این دقت کنید که هر موقع تسلیم حرف فرزند خودتان شدید چون دلیلی نداشته اید که او را متقاعد کنید نگران نشوید این یعنی شما استدلال گرا هستید. اما اگر شما حرف فرزندتان را قبول کنید با این که دلیل هم برای او دارید این فرزند سالاری نامطلوب است. بزرگترین ویژگی انسان مدرن عقلانیت است و بزرگترین ویژگی و مظهر عقلانیت استدلال گرایی است. نتیجه اینکه تعلیم و تربیت دینی تا استدلال نداشته باشد نا موفق است. متعلمان و متربیان ما مانند گذشته نیستند که تا بگویید فلانی چنین گفته است آنان قبول کنند و بگویند چون او گفته است پس درست است. آنها می گویند هر کسی هر چه گفته بگوید دلیل شما در حال حاضر چیست. آنهایی که از اول تا آخر می گویند قال فلانی قال بهمانی ناموفق اند. حال می خواهد این قال که شما می گویید پیامبر باشد، امام باشد، یا معصوم. هر کسی می خواهد باشد این روش ناموفق است. اما اگر بگویید پیامبر گفته است الف ب است اما در عین حال اگر ایشان هم نمی گفت ما دلیل داشتیم که الف ب است این روش موفق است وگرنه صرف اینکه بگویید فلان کس گفته است موفق نمی شوید. دوران این روش گذشته است. سخن معصومین وقتی قابل قبول است که شما بتوانید به سود آنها استدلال کنید. اگر بتوانید استدلال کنید چه پیامبر گفته باشد چه غیر پیامبر، مخاطب می پذیرد. اما گر نتوانید استدلال کنید چه پیامبر گفته باشد چه غیر پیامبر، مخاطب نمی پذیرد. حتی اگر این ویژگی مناسب نباشد و اگر شما باور دارید انسان مدرن خیلی بد است چون حرف پیامبر را نمی پذیرد مگر با استدلال و دلیل، این همانند همان مثال بیماری است که باید دوران بیماری اش را بگذراند. و اگر هم خوب است که خوب است.

گالیله در جریان محاکمه ای که برایش پیش آمده بود گفت: "روحانیون مسیحی از بدو تولد ما تا آخر عمرمان دائما به گوش ما می خوانند که بزرگترین نعمتی که خدا به انسان عطا کرده، عقل است. ولی بعدا که می خواهیم هر مطلبی را با رجوع به عقلمان فهم کنیم جلوی ما می ایستند." مثال گالیله این بود که من به شما ساعتی هدیه می کنم. اما به شما می گویم که هر وقت خواستید بدانید ساعت چند است مبادا به ساعت نگاه کنید بلکه بروید و از فلان شخص بپرسید که ساعت چند است. نتیجه این می وشد که ظاهر کار این است که ساعتی را هدیه داده ام ولی در عمل چیزی جز سنگینی و وزر و وبال نیست. ساعت وقتی هدیه است که دائما بتوانیم به آن رجوع کنیم. گالیله می گفت روحانیون مسیحی با ما اینگونه رفتار کردند و گفتند بزرگترین هدیه خدا عقل است اما هر گاه در هر مساله ای خواستیم بدانیم گفتند که همه چیز در کتاب مقدس است.

استدلال گرایی ویژگی اجتناب ناپذیر بسیار مطلوب انسان مدرن است تنها سرمایه ای که خدا در مسائل نظری به ما داده است عقل می باشد و در مسائل عملی وجدان اخلاقی است. هر ماخذ دیگری هم باید حجیت خود را از این دو منبع کسب کند. عدم توفیق تعلیم و تربیت دینی ما این است که به این ویژگی توجه نمی کند.

دومین ویژگی انسان مدرن که اجتناب ناپذیر است این است که انسان مدرن در عین اینکه آخرت را انکار نمی کند، اما در عین حال معتقد است که اگر دین برای من پیامی دارد باید این پیام، اثر و نتیجه خودش را در این دنیا نشان دهد. انسان مدرن نمی گوید آخرت وجود ندارد بلکه می گوید چه آخرت وجود داشته باشد یا نداشته باشد، دین باید فعلا زندگی این جهانی مرا دستخوش آرامش، شادی، امید، معناداری و رضایت باطن کند. آرامش درونی برای من به ارمغان آورد. انسان متدین به نظر انسان مدرن انسانی است که زندگی همراه با آرامش و شادی داشته باشد همراه با امید، معناداری، رضایت باطن. اگر شما بگویید دین من در این دنیا نمی تواند کاری انجام دهد اما در آخرت چیزهای زیادی به انسان می دهد انسان مدرن می گوید آخرت چه باشد چه نباشد در حال حاضر من این دنیا را از دست نمی دهم. نمی گوید بهشت نیست بلکه می گوید اگر بهشتی هم باشد باید در این جهان تحقق یابد وقتی در اینجا بهشت در درون من نیست چگونه باور کنم که در آخرت بهشت است. به این معنا انسان مدرن سخن همه عارفان را می گوید که می گفتند :"من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخره اعمی". اگر در اینجا چشمتان باز نشده فکر نکنید در جای دیگر چشمتان باز می شود. چشم اگر بخواهد باز شود در این دنیا هم باز می شود. این یعنی، دین برای این جهان من (نه اقتصاد و سیاست این جهانی بلکه برای انسان در درون خودش) نیز وعده هایش تحقق یابد. اینکه کسانی بگویند دین ورزی کنید این زندگی را با این روشها بگذرانید و  آنطور زندگی نکنید و از این گونه سخنان، آنوقت اگر بپرسیم نتیجه این تبعیت چیست می گویند نتیجه اش را از زمانی که عزرائیل به سراغتان آمد و مردید خواهید دید. قبل از آمدن عزرائیل اثری ندارد و برای بعد از مرگ و عالم برزخ این روش زندگی و تبعیت خوب است. این از دید انسان مدرن قابل قبول نیست. این همان چیزی است که ما از آن به سکولاریسم تعبیر می کنیم. البته سکولاریسم به این معنا که می گوییم ( البته چندین معنا دارد) یعنی به آثار و نتایج این جهانی پیام مکاتب و مذاهب و ادیان توجه داشتن. سکولاریسم یعنی من فعلا به این جهان می نگرم. وعده ها را وقتی می پذیرم که آثارش در اینجا ظاهر شود. وقتی متعلمان ما می بینند تمام آنچه را من به عنوان تعلیم و تربیت دین به آنها داده ام نه اضطراب نه تشویش و نه دلهره را از او دور نکرده است یعنی به او آرامش نداده و از او غم و حسرت و ندامت را نزدوده است. شادی به او نداده و یاس و درماندگی را از او نزدوده است. امید نداده، باری به هر جهت بودن را نزدوده، معنایی به زندگی او نداده است. در نهایت در درون خودش هم با خودش نزاع دارد، یعنی رضایت باطن ندارد. خوب این دین چه هنری دارد؟ این چه مسلک و مذهبی و آیینی است؟ من طالب آرامشم، طالب امید و شادی، طالب معناداری زندگی و در جواب می گویند که اینجا این چیزها وجود ندارد. شما که با قشر نوجوان سر و کار دارید می بینید که دائما می گویند با خودم نمی توانم کنار بیایم. از خودم بدم میاد. زندگی برام معنا ندارد و نا امید و مضطرب و مشوش هستم. شما می گویید دین این را گفته و آن چیز را گفته است. او می گوید پس کجاست پاسخ سوالات من؟ اگر دین گفته است "الا بذکر الله تطمئن القلوب" باید مکانیزم این را نیز نشان دهید که چگونه یاد خدا دل را آرام می کند. می خواهند تعالیم هر مسلک و مرامی دراین دنیا آثار و نتایج خود را نشان دهد.

سکولاریسم از آثار و نتایج انسان مدرن است. این نگرش با زندگی آخرت منافات ندارد بلکه تایید دیدگاه دقیقی در مورد زندگی آخر است و آن این است که زندگی آخرت چیزی نیست جز تحقق زندگی این جهانی. یعنی من می میرم، من را به جهنم نمی کشانند بلکه وقتی من می میرم خودم را در جهنم می یابم، چون در اینجا جهنم بوده و جهنم و بهشت چیزی جز شکفتگی درون من نیست. هر گاه کسی از طریق دین شما به آرامش رسید دین شما توانسته است پیامش را برساند. با شعار و کلی گویی و از موضع بالا برخورد کردن و متهم به فساد عقیده کردن هیچ مسئله ای حل نمی شود. دین شما باید آرامش دهد، شادی بیاورد، امید دهد، رضایت باطن را محقق کند و به زندگی مردم معنا دهد. مقتضای ویژگی دوم این است که شما هر چه می توانید در تعلیم و تربیت تان رفتارشناسی متناسب با نویدهای دینی عرضه کنید. رفتار شناسی به این معناست که وقتی دین می گوید شما را به آن مراحل می رسانم بتوانید بگویید گام اول رسیدن به آن مرحله چیست و گام دوم و سوم و ... کجاست. یکی از بزرگترین نقایص متفکرین جهان اسلام نسبت به متفکران جهان مسیحیت و بودا این است که یک وضع مطلوب مفقود را نشان می دهند. باغ مصفایی را نشان می دهند ولی اینکه ما چقدر از این باغ فاصله داریم و باید از این بیابانی که هستیم چگونه به آن باغ برسیم مشخص نیست. من تمام عطش و شوقم معطوف باغ است. اما چه باید بکنم که از اینجا به آنجا برسم؟ این مراحل را متفکران جهان اسلام معرفی نمی کنند. اینکه بودیسم و مسیحیت در جهان نفوذ می کنند، خدعه نیست. نفوذ می کنند چون گام های نزدیک شدن به آن باغ را می توانند نشان دهند. می گویند که گام اول برای نزدیک شدن این است، گام دوم این است و گام صد هزارم این است و گام پنج هزار و یکم ورود به بهشت است. این یعنی متناسب کردن رفتارشناسی با آن ایده آلها. برای رسیدن از وضع موجود نامطلوب به وضع مطلوب ناموجود یک رفتار شناسی لازم است که ما این را نداریم. دائما می گویند حسد نداشته باشید. اما نمی گویید حال که من حسد دارم چه بکنم که این حسد در من ریشه کن شود.

ویژگی سوم که از ویژگی های اجتناب ناپذیر است این است که انسان مدرن اعتقادش را به تاریخ از دست داده است و همیشه نظر به حال دارد. او را با فکر در مورد گذشته نمی توان راضی نگهداشت. همه وقت به این نظر دارد که در حال حاضر و در وضع کنونی، برای مسائل نظری من چه راه حل هایی وجود دارد و برای مسائل عملی من چه راه رفع هایی وجود دارد. این که بگوییم که تو در گذشته اینچنین و آنچنان بوده ای، سیر در گذشته است و برای انسان مدرن همیشه شک برانگیز است. انسان مدرن می گوید که من کار ندارم چه داشته ایم یا نیاکان من چگونه بوده اند. من الان چه هستم؟ اصلا نمی خواهم در گذشته سیر کنم. می خواهم در حال زندگی کنم. در روانشناسی یکی از بزرگترین علائم پیری، (پیری روانشناختی غیر از پیری زیست شناختی است) این است که شما به جای اینکه به فکر آینده باشید دائم به فکر گذشته باشید. جوان هیچ وقت به گذشته اش فکر نمی کند بلکه به آینده اش فکر می کند. تمدن ما متاسفانه الان پیر شده است چرا که دائم در حال سیر در گذشته است. تمام تعلیمات دینی ما، تاریخ گذشته ماست. دین نیست بلکه تاریخ دین است. ما آنیم که از میان ما ابن سینا، صدرای شیرازی، برخواسته است. همه اینها درست است و از لحاظ تاریخی هیچ شک و شبهه ای در آن نیست اما بالاخره عایدی من در حال حاضر از ابن سینا و صدرای شیرازی و معصومین چیست؟ چیزی که اکنون در مملکت ما باب شده است این است که توقع می رود از هر کسی که می پرسند الگوی شما کیست اگر پاسخ دهنده خانم باشد بگوید حضرت زهرا و اگر مرد باشد بگوید حضرت علی. من می گویم بسیار عالی است که الگوی این افراد حضرت علی یا حضرت زهرا می باشد. اما حضرت زهرایی را که فقط اسمش را می شناسم چگونه می تواند الگوی من باشد؟ علی بن ابیطالبی که من فقط نامش را می دانم چگونه می تواند الگو باشد؟ علاوه بر اینکه من باید علی ابن ابیطالب را دقیقا بشناسم، باید ببینم که حضرت علی برای زندگی امروز من چه پیامی دارد. ایا ممکن است شما یک کتاب طب بوعلی سینا را بخوانید و دیگر به هیچ جراح و رادیوگرافی مراجعه نکنید. ممکن نیست. شما می گویید که من قبول دارم که ابن سینا طبیب حاذق و ماهری بوده است ولی امروزه وی برای مشکلات جسمانی ما پیامی ندارد. امروزه کتاب ابن سینا را در طب نمی خوانند بلکه در تاریخ طب می خوانند. به همین ترتیب نباید طب روحانی من هم اینگونه باشد. نمی توان دائما گفت بحارالانوار یا وسایل الشیعه را ورق بزن و بخوان. باید دین باشد نه تاریخ دین. این قران، نهج البلاغه، بحارالانوار برای امروز ما چه دارد؟ روزگاری کارکردی داشته و موفق بوده است. امروز هر پیامی دارد عرضه کند و مشکلات امروز را حل کند. بنابراین دائما ما را عطف به اینکه تو آنی که از تمدن تو فلان شخص بیرون آمده است و ... راه حل نیست. پس تعلیم و تربیت دینی ما باید تفاخر به گذشته را که فقط کار تمدن های ضعیف، فرومانده و کار تمدن های پیر است را به کنار بگذارد. امروز ما برای گفتن چه چیزی داریم. این هم متاسفانه در تعلیم و تربیت ما در نظر گرفته نشده است. تعلیم و تربیت ما به جای اینکه نسخه های به روز آمده را به دست دهد دائما ما را ارجاع می دهد به اینکه در گذشته طبیبانی داشته ایم و روزگاری نسخه های کارآمدی داشتند. اما آن نسخه ها برای امروز کارآمد نیستند مگر مجددا به صورت جدیدی برداشت شوند. ما نباید مانند آفریقایی ها که روی غنی ترین ذخایر طلا و نقره هستند و همیشه گرسنه اند به دلیل اینکه نمی توانند استخراج کنند، باشیم. باید بتوانیم آنها را استخراج کنیم. امروز قران، نهج البلاغه استخراج مطلوب نشده است. دلیل آن هم این است که 23 سال از انقلاب می گذرد و شما می گویید جوانان ما آن هایی که ما می خواهیم نیستند. چرا؟ به دلیل اینکه شما نتوانستید چیزی را عرضه کنید. جوانان بی جهت عاشق و جذب یک مسلک و مرام نمی شوند. اگر جذب شد یعنی آن مسلک توانسته دردها و رنجهای او را تشفی دهد. این امر در زمان ما انجام نگرفته است و به همین دلیل تاکنون موفق نبوده ایم.


 وزارت خانه آموزش و پرورش سال 1380

گفت‌وگو با مصطفی ملکیان درباره کتابهای کودکان و نوجوانان

·         

محمد صادقی:  مجموعه کتاب‌های «چگونه دنیا را متحد کنیم»، «دنیایی را تصور کن که...»، «من و دنیای احساساتم»، «من و دنیای بیرونم» و... که آثاری از برژیت لابه، میشل پوش، الیزابت تسلر و بریگیت کولخ هستند، توسط نشر «آسمان خیال» در سال‌های اخیر منتشر شده و برخی از این آثار نیز به زودی منتشر خواهند شد. از نکته‌های قابل‌توجه در این مجموعه، مقدمه‌هایی است که مصطفی ملکیان برای ترجمه فارسی کتاب‌های این مجموعه نوشته است.

 

در گفت‌وگویی که پیش رو دارید، پرسش‌هایی را با وی درباره این کتاب‌ها و نگاه او به کتاب‌های کودک و نوجوان در میان گذاشته‌ام. ملکیان در همه این سال‌ها که در قامت یکی از چهره‌های روشنفکری ایران، شناخته شده است، به موضوع تعلیم و تربیت و اصلاح فرهنگ بیش و قبل از هر چیزی نظر داشته و در این مقدمه‌ها نیز بخشی از دغدغه‌های ارجمندش پیش روی مخاطبان قرار می‌گیرد.

 ***

 این کتاب‌هایی که شما مقدمه‌هایی برای آنها نوشته‌اید را خودتان انتخاب کرده‌اید و یا پس از ترجمه، آنها را دیده‌اید و برای آنها مقدمه نوشته‌اید؟

 نه دقیقاً شق اول و نه دقیقاً شق دوم. با این مجموعه، از طریق خانم دکتر پروانه عروج‌نیا که آن زمان با همسرشان (دکتر مالک حسینی) در آلمان زندگی می‌کردند آشنایی پیدا کردم. بعد از اینکه نسبت به نویسندگان این مجموعه شناخت پیدا کردم، خودم ترغیب می‌کردم که کتاب‌های بیشتری از این مجموعه ترجمه بشود. چون بعضی از این کتاب‌ها از فرانسه ترجمه شده بود و بعضی از آلمانی، تصحیح این کتاب‌ها را برعهده نگرفتم اما چون این پروژه خیلی برای من اهمیت داشت، هم به مترجمان و هم به ناشر متعهد شدم که برای هر جلد مقدمه‌ای بنویسم. این مقدمه‌نویسی به دو جهت به نظرم ضروری می‌آمد. یکی اینکه؛ پدران و مادران این کودکان و نوجوانان باید چیزهایی را بدانند تا بهتر اشراف پیدا کنند به کاری که این کتاب‌های خاص با فرزندان آنها می‌کند. دوم اینکه، برای این کتاب‌ها نوشتن یک مبانی نظری لازم به نظر می‌رسید. پس به این دو جهت، اول برای راهنمایی‌کردن پدران و مادران، و دوم هم ضرورت طرح مبانی نظری، درباره محتوای ارائه‌شده، پیشنهاد کردم که مطالبی نوشته شود و خودم شروع به نوشتن کردم. تاکنون برخی از جلدهای این مجموعه منتشر شده و دو جلد دیگر آن هم اکنون زیر چاپ است. یکی با ترجمه خانم بیتا عظیمی‌نژادان (دنیای فیلو) و دیگری با ترجمه خانم مرجان حجازی‌فر (من و دنیای درونم) که برای این دو کتاب هم مقدمه‌هایی نوشته‌ام.

 شما با ادبیات کودک و نوجوان سر و کار دارید؟ یعنی این زمینه را می‌شناسید؟

 علاقه من به ادبیات کودک و نوجوان خیلی زیاد است و لااقل از سال 1380 که به دوست عزیزم آقای دکتر سعید ناجی می‌گفتم که ضرورت دارد به کتاب‌های کودک و نوجوان بیشتر بپردازیم و حتی قبل از سال 1380، به ادبیات کودک و نوجوان علاقه و توجه داشتم. به این جهت که فکر می‌کردم، ما باید از کودکی شروع کنیم، نه زمانی که شخصیت و منشِ بچه شکل گرفت و مثلاً در 30 سالگی و 35 سالگی به آموزش و پرورش شخص بپردازیم. به این جهت، آثار نویسندگانی که برای کودکان و نوجوانان می‌نوشتند را می‌خواندم. چه کسانی که در سطح جهانی خیلی اهمیت دارند، مثل هانس کریستین آندرسن و... و چه کسانی که در سطح جهانی اهمیت ندارند ولی به هر حال دغدغه آنها این بود. اما واقعیت این است که بیشتر به محتوای این آثار توجه داشتم. چون آثاری که برای کودکان و نوجوانان نوشته می‌شوند، از یک فرم هم برخوردارند که فرم هنری است. من در این زمینه صلاحیت ندارم که ما باید در چه سنی و از چه نوع نقاشی‌هایی استفاده کنیم، چه رنگ‌هایی را باید بیشتر در نقاشی‌ها به کار ببریم، نوشته و نقاشی چه ربط و نسبتی باید با هم داشته باشند و... اینها یک سلسله امور خیلی فنی و پیچیده‌ای است که من از آن آگاهی ندارم. بنابراین من به جنبه زیبایی‌شناسی فرم و صورت و شکل نمی‌پرداختم. همیشه نوشته‌ و داستانی که برای کودک و نوجوان نوشته شده بود را می‌خواندم، به لحاظ اینکه بدانم به کودک و نوجوان چه می‌گوید. یعنی به لحاظ محتوا و پیام، به کتاب توجه می‌کردم الان هم همین جور می‌نگرم. بعضی وقت‌ها ناشری به من می‌گوید که به نظر شما این نقاشی مناسب است؟ من هم پاسخ می‌دهم که راستش نمی‌دانم. همسرم -خانم سیمین صالح- کتابی را ترجمه کرده که دربردارنده آموزه‌های اکهارت توله (Eckhart Tolle) است برای کودکان و نوجوانان، که نشر هرمس آن را منتشر خواهد کرد. این کتاب نقاشی‌هایی هم دارد، من خودم نمی‌توانم فهم کنم که آیا این نقاشی‌ها تناسب دارد با متن یا نه. البته اعتماد می‌کنند به ناشر آلمانی یا ناشر انگلیسی ولی خودم که دقت می‌کنم خیلی نمی‌توانم فهم کنم که آیا این نقاشی‌ها برای چنین محتوایی مناسب هست یا نه. اما وقتی به محتوا نگاه می‌کنم و می‌بینم اگر بچه آهسته‌کاری را یاد بگیرد و بداند که چه فشار عظیمی بر جسم و ذهن و روان ما از راه شتابزدگی، به معنای دقیق کلمه، وارد می‌آید (یعنی وقتی چند کار را با هم انجام می‌دهیم) این مغتنم است. شما نمی‌دانید شتابزدگی که اقتضای زندگی مدرن است با ما چه می‌کند. یعنی وقتی که شما در یک زمان چند کار را با هم انجام می‌دهید. من همیشه به دوستانم می‌گویم وقتی بودا از آیین هندو انشعاب کرد و خودش برای خودش مکتبی را بنیان‌گذاری کرد، بزرگ‌ترین راهبان و مرتاضان آیین هندو برای برگرداندن او به آیین هندو، با او جلسه‌ای تشکیل دادند. در آن جلسه، راهبان و مرتاضان بزرگ، هر کدام، هنری عرضه کردند. یکی گفت من روی آب راه می‌روم، یکی گفت من طی‌الارض می‌کنم، یکی گفت من می‌توانم پشت دیوار را ببینم، یکی گفت من با نگاهم اشیاء را می‌توانم جا به جا کنم و... بعد خطاب به بودا گفتند، استاد شما چه می‌کنید؟ خواستند چیزی برای گفتن نداشته باشد و بعد بگویند این چه حرف‌هایی است که می‌زنی. بودا گفت من کاری می‌کنم که هیچ کدام از شما نمی‌توانید. گفت، من وقتی غذا می‌خورم، فقط غذا می‌خورم. وقتی سخن می‌گویم، فقط سخن می‌گویم. وقتی می‌خوابم، فقط می‌خوابم. بودا درست متوجه شده بود و به نظر من این از همه آن کارها مهمتر است. اما ما این جور نیستیم، به زبان ساده و متعارف این طور بگویم که ما در هیچ کاری حضور قلب نداریم. چون در یک زمان واحد به یک کار نمی‌پردازیم. ما الان نمی‌توانیم یک هزارم مشی بودا را هم در زندگی خودمان داشته باشیم چون ما دائماً در حال انجامn  تا کار هستیم. این موجب می‌شود که جسم ما به پیری زودرس و هزار وضع نامناسب دیگر مبتلا شود که مهمترین آن پیری زودرس است. ذهن و روان ما در حال آسیب‌دیدن است و حالا وقتی «اکهارت توله» به نوجوان ما می‌گوید که چگونه باید زندگی کرد، من روی این محتوا داوری می‌کنم و اگر بپسندم آن کتاب را ترویج می‌کنم. اما نه در جهات هنری، و ای کاش ما کسانی را داشتیم که می‌توانستند با توجه به روانشناسی کودک و نوجوان روی آثاری که برای کودکان و نوجوانان منتشر می‌شوند از لحاظ زیبایی‌شناسی (که بسیار اهمیت دارد) بهتر کار کنند. نمی‌دانم شما کتاب «آهستگی» اثر میلان کوندرا را خوانده‌اید یا نه. آنجا کوندرا نشان می‌دهد که ما آهستگی نداریم و آهستگی را از دست داده‌ایم. به خیال خودمان هم فکر می‌کنیم خیلی هنرمندیم که وقتی داریم صبحانه می‌خوریم، در عین حال تلفن را هم جواب می‌دهیم و در عین حال داریم به همسرمان هم می‌گوییم که حواست باشد که غذای مرا برای اینکه به اداره ببرم آماده کنی، و در عین حال بند کفش‌مان را هم می‌بندیم و گمان می‌کنیم که داریم صرفه‌جویانه از وقت استفاده می‌کنیم. اما نمی‌دانیم که داریم با خودمان چه می‌کنیم. این را کوندرا البته کم‌عمق‌تر از آنچه بودا می‌گفت، در کتاب «آهستگی» نشان داده است. هرچند کتاب‌های کوندرا چندان هم به خوبی و به طور کامل به زبان فارسی ترجمه نشده است.

 به طور خلاصه، می‌توانید اهمیت کتاب‌هایی که در این مجموعه (و برای کودکان و نوجوانان) ترجمه شده را بیان کنید؟

 من فکر می‌کنم که سه نکته در کتاب‌هایی که به آن اشاره کردید وجود دارد. یکی اینکه، از آن حوزه‌هایی که برای آموزش به کودک و نوجوان لازم است، لااقل سه حوزه آن مورد توجه نویسندگان این کتاب‌ها بوده است. حوزه فلسفه، حوزه روانشناسی و حوزه اخلاق. اینها تنها حوزه‌های لازم نیستند، اما این نویسندگان تا جایی که من آثارشان را دیده‌ام، به فلسفه، روانشناسی و اخلاق، توجه دارند. نکته دوم که خیلی برای من مهم است، اینکه مطلقاً این کتاب‌ها ایدئولوژیک نیستند. یعنی شما می‌بینید، در عین حال که همه چیز را می‌گوید، از خود نویسنده اتخاذ موضع نمی‌بینیم. یعنی برای خود کودک امکان تامل را فراهم می‌کند. مثلاً یکی از کتاب‌ها درباره مسائل اجتماعی است، بچه‌ها در مدرسه درباره تصمیم دموکراتیک با هم بحث می‌کنند ولی آخرش حرف نهایی را نمی‌زند. باز می‌گذارد و کودک و نوجوان باید تامل بکند که دموکراسی ترجیح دارد یا ندارد یا هر چیز دیگری. در باب زشتی و زیبایی، در باب ظلم و عدالت و... و در باب هر چیزی، این مفتوح‌گذاشتن را مهم می‌دانم. نتیجه‌گیری قطعی نکردن و ایدئولوژیک‌نبودن در این کتاب‌ها بسیار مهم است. نکته سوم را هم از قول دیگران (صاحب‌نظران) می‌گویم و آن اینکه، طرح‌ها و نقاشی‌های کتاب به لحاظ روانشناختی خیلی اهمیت دارد.

 شما که به کتاب‌ها و ادبیات کودک و نوجوان علاقه دارید و آن را دنبال می‌کنید، ارزیابی‌تان از این کتاب‌ها در قیاس با کتاب‌های بزرگ‌سالان در بازار کتاب ایران چیست؟ با توجه به دغدغه‌های خودتان که از «غیبتِ هنر زندگی در کتاب‌ها» همواره سخن گفته‌اید، این کتاب‌ها را چگونه می‌بینید؟

 من شکی ندارم که ادبیات کودک و نوجوان ما از ادبیات بزرگ‌سالان ما بهتر است. یعنی درصد کتاب‌هایی که هنر زندگی را یاد می‌دهند در کتاب‌های کودک و نوجوان، به مراتب بیشتر از کتاب‌های بزرگ‌سالان است. اما یک خطر هم ادبیات کودک و نوجوان را تهدید می‌کند، چون وقتی بچه‌ها تصمیم بگیرند که کتابی را داشته باشند پدران و مادران‌شان حتماً آن کتاب را برای‌شان می‌خرند. بنابراین ناشری که این کتاب‌ها را منتشر می‌کند از فروش آنچه تولید می‌کند اطمینان دارد. بزرگ‌سالان کتاب را می‌سنجند و خریداری می‌کنند اما بچه وقتی کتابی را می‌خواهد، مادر یا پدرش معمولاً مخالفت نمی‌کند. برای همین ریسک سرمایه‌گذاری در تولید این کتاب‌ها پایین است و این باعث می‌شود که اگر وجدان کاری بالایی وجود نداشته باشد کتاب‌های بی‌ارزش هم منتشر بشود چون می‌دانند که به هر حال فروش خواهد رفت. می‌خواهم بگویم خطر وجود کتاب‌های زرد در این زمینه وجود دارد. به نظرم، اگر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، روش سابق خود را در کار ادامه داده بود، فکر می‌کنم کودکان و نوجوانان ما متفاوت بودند با وضعی که اکنون می‌بینیم. بهترین آثاری که من در زمینه ادبیات کودک و نوجوان (به زبان فارسی) خوانده‌ام، همان کتاب‌هایی است که 40 سال قبل و قبل‌تر، توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر می‌شد. نشریات پیک هم در آن زمان نشریات خوبی بود که وزارت فرهنگ منتشر می‌کرد. اگر ما می‌توانستیم ادبیات جهانی را ساده‌سازی کنیم و در اختیار کودکان و نوجوانان بگذاریم، یعنی اگر آثار رمان‌نویسان بزرگ، داستان‌نویسان بزرگ، شاعران بزرگ، نمایشنامه‌نویسان بزرگ و... را با حفظ محتوا، ساده‌سازی می‌کردیم تا کودک و نوجوان ما شکسپیر، سروانتس و... را بسناسد (که این کار به عزم ناشرانی قوی و مستقل نیازمند است که کارشان فقط همین باشد) کار بسیار موثری بود. چنانچه در غرب این کار انجام می‌شود و در باب شکسپیر برای کارگر، شکسپیر برای دانش‌آموز دبیرستانی و برای رده‌های مختلف کتاب‌هایی وجود دارد که اگر ما هم می‌توانستیم چنین کارهایی بکنیم بسیار موثر بود. در زمان گذشته، کتاب «بینوایان» توسط حسینقلی مستعان (در دو جلد) ترجمه شده بود و در همان زمان، چندین روایت مختصرشده و آسان‌شده هم برای نوجوانان ترجمه و منتشر شده بود تا پیام ویکتور هوگو را در داستانی دل‌انگیز دریابند. به یاد دارم که گیورگیس آقاسی هم بینوایان را ترجمه و تلخیص کرده بود که بسیار عالی بود و اثر فراوانی بر من گذاشت. آن زمان اول دبیرستان بودم، کتاب را به دوستانم می‌دادم و یادم است که با چه تاسفی کتاب را به من پس می‌دادند چون آن زمان خیلی باب نبود که مردم کتاب بخرند. بعد من کتاب را به سایر همکلاسی‌ها می‌دادم و به یاد دارم که همگی کتاب را دوست داشتند. آن زمان کتاب «گوژپشت نتردام» هم ترجمه و تلخیص شده بود و با اینکه به نظر می‌آید برای کودک و نوجوان خیلی قابل‌فهم نیست ولی آن هم به فارسی ترجمه شده بود. ما به ادبیات جهانی، چه رمان، چه شعر و... نیاز داریم. اخیراً هم آقای محمدرضا پارسایار کتاب «بینوایان» را ترجمه کرده‌ که ترجمه بسیار خوبی هم هست. اگر جوانان ما باحوصله کتاب «بینوایان» را بخوانند خیلی برای‌شان ارزشمند و اثرگذار است زیرا از ابعاد مختلف دربردارنده درس‌های زندگی است. هم قصه‌ها و هم میان‌پرده‌های این کتاب، شامل نکته‌های مهمی است. برای مثال وقتی در داستان از سخت‌گیری‌های ژاور در قانون‌گرایی می‌گوید در فصلی هم از این می‌گوید که چقدر باید به قانون التزام داشته باشیم یا نداشته باشیم. خود این متن‌هایی که از داستان بیرون می‌آید (میان‌پرده‌ها) واقعاً به تنهایی یک کتاب عمیقاً آموزنده است.

 

* این گفت‌وگو با تیتر "خطر رواج کتاب‌های زرد در حوزه کودک و نوجوان" در روزنامه ایران، به تاریخ: 25 خرداد 1395 منتشر شد.

 

پنج نقص اساسی در نهاد آموزش و پرورش استاد مصطفی ملکیان


پنج نقص اساسی در نهاد آموزش و پرورش

اولین عیب و ایراد این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر فهم نیست/ ما مفهوم‌مدار نیستیم، واژه‌مدار هستیم. کاملاً با واژه‌ها با هم داد و ستد می‌کنیم/ وقتی استدلال در فضای ارتباطی مفقود شد آن وقت جایگزین‌های آن همچون القاپذیری، تلقین‌پذیری، تقلید، تعبد، تبعیت از افکار عمومی، تبعیت از مدهای فکری، تبعیت از روح زمانه، همرنگی با جماعت و… پیش می‌آید که بدیل‌های ویرانگری هم هستند/ همیشه با ارجاع به قول کسی، پذیرش مطلبی را از ما می‌طلبند/ ایدئولوژیک‌اندیشی این نیست که محتوای حرف تو چیست. معنایش این است که طرز برخوردت با رای خودت چیست/ ایدئولوژیک‌اندیشی این است که ما معتقد باشیم، سخن آخر و فیصله‌بخش، گفته شد و حالا باید برویم سراغ بقیه موضوعات، مسائل و مشکلات/ غیرایدئولوژیک‌اندیشی یعنی اینکه در باب هر موضوع، مساله یا مشکلی، می‌شود بازاندیشی کرد و از نو هم پرونده را گشود و از نو نقد و بررسی کرد که راه‌حل درست مساله یا راه رفع درست مشکل چیست/ معنوی‌ترین و روحانی‌ترین دیدگاه‌ها را در ظاهر بیان می‌کنیم، اما جسمانی‌ترین دیدگاه‌ها را در باب انسان داریم/ اینکه ما در درون خود چه می‌کشیم، دردها و رنج‌های ما چیست، آرزوها و خواسته‌های ما چیست، چه نظام ارزشی‌ای داریم و… مهم نیست و نسبت به آن اعتنایی وجود ندارد/ پنجمین عیب و ایراد در آموزش و پرورش ما، که خیلی بر آن تاکید دارم، «هنر زندگی» است که یاد داده نمی‌شود. هر چیزی یاد داده می‌شود جز هنر زندگی/ ما درباره هر چیزی اقرار می‌کنیم که آموزش، پرورش و پژوهش برای آن ضرورت دارد ولی در باب زندگی به ضرورت آموزش، پرورش و پژوهش اعتنا نداریم/ من کتاب‌های درسی را اساساً عوض می‌کنم و تا پایان تحصیلات دبیرستان به بچه‌ها بیش از سه چیز نخواهم آموخت/ به ما هنر زندگی را نیاموخته‌اند. ما در هر شرایطی به درس‌های زندگی نیاز داریم/ چگونه تعادل بین آزادی و مسئولیت را در زندگی خود برقرار کنیم، چگونه زندگی خود را ارزشمند کنیم، چگونه زندگی خود را هدف‌دار کنیم/ اینکه چگونه ما یاد بگیریم که با بقیه بشریت سر و ته یک کرباس هستیم و این چیزی است که شوپنهاور بر آن تاکید می‌کرد که یاد بگیریم ما از قوانین حاکم بر مناسبات انسانی مستثنی نیستیم/ روش گفت‌وگوکردن چیست که من گفت‌وگو را با جروبحث و گپ‌زدن اشتباه نگیرم/ در ایران، کتاب‌هایی برای آموزش درس‌های زندگی و هنر زندگی، کمتر وجود دارند. جواب‌نگرفتن همین نیاز است که ما را به کتاب‌های زرد کشانده، همچون؛ مدیریت یک دقیقه‌ای، چگونه در چند دقیقه ثروتمند شوید، ده راه سریع برای موفقیت و

گفت و گوی نشریه مروارید با مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان در کتاب‌ها، مقاله‌ها و سخنرانی‌های خود همواره نسبت به فرهنگ عمومی ما، نظام تعلیم و تربیت ما و… با حساسیت نگریسته و با نقدها و ارائه راه‌حل‌هایی مخاطبان خود را به عمیق‌تر اندیشیدن درباره مسائل و مشکلاتی که با آن مواجه هستند، فراخوانده است. در گزارشی که از گفت‌وگو با وی پیش رو دارید، به عیب‌ها و نقص‌های موجود در آموزش و پرورش ما، ضعف کتاب‌های درسی در شناساندن هنر زندگی به دانش‌آموزان و… پرداخته است.

 

تعریفی از نهاد آموزش و پرورش

واقعیت این است که من وقتی به آموزش و پرورش به معنای نهاد آموزش و پرورش که وزارت آموزش و پرورش فقط بخشی از آن است، نگاه می‌کنم، ۵ تا واقعیت دردناک در نهاد آموزش و پرورش می‌بینم. نهاد را به معنای جامعه‌شناختی آن در اینجا به کار می‌برم که مثلاً شامل وزرات آموزش و پرورش، وزارت علوم، تحقیقات و فن‌آوری، وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی، خطیبان، واعظان و سخنرانان، صدا و سیما، و همه آنهایی که آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته در حال تربیت من و تو هستند. من و تو به عنوان شهروندان این جامعه. بنابراین من فقط به وزرات آموزش و پرورش نظر ندارم، به نهاد آموزش و پرورش نظر دارم. اما شک نیست که در نهاد آموزش و پرورش، مهمترین سهم از آنِ وزارت آموزش و پرورش است. به جهت اینکه از سال‌های آغاز زندگی، ما را در چنگ خود دارد و سال‌های آغازین زندگی ما نسبت به سال‌های بعدی زندگی، بیشترین اهمیت را دارند، پس بیشترین نقد هم معطوف به وزارت آموزش و پرورش خواهد بود. اما به هر ترتیب کل نهاد آموزش و پرورش، ۵ تا عیب و نقص اساسی دارد. دو تا از این ۵ تا، به نظر من بنیادی‌تر و بنیانی‌تر هستند با اینکه چه بسا به نظر آید که ۳ تای بعدی، مهمترند.

 

تاکید بر حافظه، نه فهم!

اولین عیب و ایراد این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر فهم نیست، مبتنی بر حافظه است. یعنی از میان قوای ذهنی ما، همه تاکید فقط بر روی حافظه گذاشته شده است و کاری به فهم (Understanding) ندارند. یعنی به جای اینکه سعی بر این شود که مطلبی به مخاطب تفهیم شود، سعی می‌شود که مطلبی در حافظه مخاطب جای‌گیر شود. آن وقت طبعاً اثرش این است که به جای اینکه با مفهوم سر و کار داشته باشد با لفظ، واژه و تعابیر زبانی سر و کار داشته باشد. اگر من با مخاطبم بخواهم بر اساس تکیه بر فهم گفت‌وگو بکنم همیشه مفاهیم هستند که باید مورد توجه من باشند. ولی وقتی که بر اساس حافظه با طرف مقابل سخن می‌گویم، اینجا بر لفظ، واژه و تعابیر زبانی (اعم از واژه، عبارت یا جمله) تکیه می‌کنم.

معنایش این است که شما عمق واقعیت را درک نمی‌کنید اما بلد هستید واقعیتی را که عمق آن را درک نکرده‌اید در قالب زبان بیان کنید. این اثری است که در پی دارد. با اینکه در طول تاریخ ۵ مکتب درباره آموزش و پرورش وجود داشته و هر مکتب از آن ۵ مکتب را قبول کنیم (که البته در کشور ما مطلقاً معلوم نیست که کدامیک از آن ۵ مکتب مبنای آموزش و پرورش قرار گرفته) به هر حال هر ۵ مکتب در این شریک هستند که، باید فهم بشود واقعیتی که استاد به شاگرد خود می‌گوید. همان‌طور که گفتم نهاد آموزش و پرورش محل بحث من است. حالا آن استاد ممکن است مجری یک برنامه تلویزیونی باشد، همین طور معلمی که در دبستان یا دبیرستان در حال درس‌دادن به شاگردانش است و… بر اساس هر ۵ فلسفه‌ای که برای آموزش و پرورش داریم، ما باید واقعیت را تفهیم کنیم، نه اینکه کاری کنیم که مخاطب بی‌آنکه واقعیت را فهم کرده باشد بتواند آن را در قوالب زبانی بیان کند. حالا بعد با چند مثال این نکته را بیشتر باز خواهم کرد تا مرادم بهتر فهم شود. بنابراین ما مفهوم‌مدار نیستیم، واژه‌مدار هستیمکاملاً با واژه‌ها با هم داد و ستد می‌کنیم. البته واژه تعبیر دقیقی نیست و باید بگویم تعبیر زبانی، که گاهی واژه است، گاهی عبارت است و گاهی جمله. ولی به هر حال ما با تعابیر زبانی با هم داد و ستد می‌کنیم، یعنی ممکن است من با شما یک ساعت گفت‌وگو کنم و بعد از این یک ساعت الفاظی از ذهن من به ذهن شما یا از ذهن شما به ذهن من انتقال پیدا کرده باشد و هر دو هم به نظر راضی به نظر ‌آییم با اینکه اصلاً چیزی بین من و مخاطبم رد و بدل نشده و فقط الفاظ از ذهنی به ذهنی دیگر انتقال پیدا کرده‌اند. این عیب و نقص اول است که مهمترین عیب و نقص آموزش و پرورش در کشور ماست.

 

غیبت استدلال‌گرایی

عیب و نقص دوم را هم عرض می‌کنم و بعد مقصودم را روشن‌تر می‌کنم. عیب و نقص دوم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر جایگزین‌های استدلال است، که جایگزین‌های استدلال را با اینکه چندین چیز هستند ولی من اختصاراً به همه آنها تعبد می‌گویم. وگرنه وقتی استدلال در فضای ارتباطی مفقود شد آن وقت جایگزین‌های آن همچون القاپذیری، تلقین‌پذیری، تقلید، تعبد، تبعیت از افکار عمومی، تبعیت از مدهای فکری، تبعیت از روح زمانه، همرنگی با جماعتو… پیش می‌آید که بدیل‌های ویرانگری هم هستند. اما به هر حال چنین بدیل‌ها و جایگزین‌هایی وجود دارد. اما برای اینکه من دائماً این بدیل‌ها را اسم نبرم، یکی از آنها را که شاخص‌ترین آنهاست و روح همه آنها را در خود دارد اسم می‌برم که تعبد است. وگرنه همه بدیل‌هایی که عرض کردم، بدیل‌های ناسالم استدلال‌گرایی است. آموزش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر تعبد است یعنی به مخاطب ما نشان نمی‌دهد که تو چرا باید این مدعا را بپذیری، اگر بخواهد نشان بدهد که چرا باید این مدعا را بپذیری، باید دلیل این مدعا را بیاورد. البته دلیل انواع دارد و در این شکی نیست اما برای هر مدعایی باید دلیلی ارائه کرد. اما به جای این، می‌گویند این را بپذیر چون فلان کس گفته است. حالا آن کس از خود مربی کودک و معلم شروع می‌شود تا برسد به بالاتر و بالاتر و بالاتر. ولی بالاخره گویا زبان حال این است که، الف، ب است، چون ایکس گفته است که الف، ب است. با اینکه صورت استدلال این است که الف، ب است (این را از من بپذیر) چون الف، ج است و ج، ب است، در نتیجه الف، ب است. اگر تو از من خواستی که الف، ب است را از تو قبول کنم، باید برای من اثبات کنی که الف، ج است و ج، ب است. حالا می‌توانم بپذیرم که الف، ب است. این صورت استدلالی در آموزش و پرورش ما و در کتاب‌های درسی ما و… وجود ندارد.

همیشه با ارجاع به قول کسی، پذیرش مطلبی را از ما می‌طلبنداستدلال‌گرایی در نهاد آموزش و پرورش ما وجود ندارد و تعبد، یعنی بالمآل «شخصی» جای «دلیل» نشسته است. پشتوانه سخن شخصی است و نه دلیلی. حالا این شخص البته که متفاوت است، از معلم مهدکودک شروع می‌شود تا کسان دیگر، اما به هر حال یک شخص است. حالا مثال بزنم. ببینید، شما به فرزندتان یا خواهر و برادر کوچک‌تر خود که مثلاً سال پنجم ابتدایی است می‌گویید که پایتخت ایتالیا رم است. بعد آن مخاطب شما می‌گوید که مامان یا بابا یا خواهر یا برادر، مرکز ایتالیا رم است، نه پایتخت ایتالیا. هر چه شما می‌گویید پایتخت ایتالیا رم است، او می‌گوید نه، خانم معلم ما گفته که مرکز ایتالیا رم است. متوجه نیست که سخن شما و سخن معلم‌شان، یک سخن است. چرا؟ چون مفهوم مرکز و مفهوم پایتخت را درک نکرده است. واژه را می‌داند و واژه مرکز غیر از واژه پایتخت است و واژه پایتخت هم غیر از واژه مرکز است. چون این دو واژه با هم فرق می‌کنند گمان او بر این است که سخن شما غیر از سخن خانم معلم‌شان است. چون خانم معلم گفته مرکز ایتالیا رم است و شما می‌گویید پایتخت ایتالیا رم است. اگر با مفهوم سر و کار داشت، می‌فهمید که ورای لفظ مرکز و ورای لفظ پایتخت، برای آن یک مفهوم وجود دارد که آن مفهوم را گاهی با تعبیر پایتخت و گاهی با تعبیر مرکز به کار می‌برند. بنابراین اختلافی بین من و خانم معلم وجود ندارد. درست مانند داستانی که در مثنوی آمده است. چهار نفر پولی پیدا کردند و چون پول را با هم پیدا کردند قرار شد آن را صرف خرید یک چیز کنند. ایرانی اصرار داشت که فقط باید انگور بخریم، عرب اصرار داشت که فقط باید عنب بخریم، ترک و یونانی هم چیز دیگری می‌گفتند. نمی‌دانستند که یک چیز را می‌خواهند. چرا؟ چون در مفهوم رسوخ نکرده بودنددر واژه و در تعبیر زبانی مانده بودند. نزاعی میان آنها درگرفت اما کسی که هر چهار زبان را می‌دانست، گفت من می‌روم و چیزی که هر چهار نفر می‌خواهید را می‌خرم و تضمین می‌کنم که هر چهار نفر هم راضی باشید. رفت و میوه‌ای که به فارسی اسم آن انگور است را خرید و هر کدام با خود فکر کردند که این داور همان چیزی که من می‌خواستم را خریداری کرد. همه هم راضی بودند. فرق آن چهار نفر با فرد پنجم (داور) این بود که او مفهوماً دریافت کرده بود و در تعدد و تکثر الفاظ نمانده بود. پی برده بود که پشت این الفاظ متکثر، یک مفهوم واحد وجود دارد. بچه‌ای هم که الان می‌گوید؛ نه خیر مرکز ایتالیا رم است، چون خانم معلم ما گفته است و شما اشتباه می‌کنید که می‌گویید؛ پایتخت ایتالیا رم است به این دلیل است که متوجه نشده که مرکز همان پایتخت است. با مفهوم سر و کار نداشته، با لفظ سر و کار داشته است. این یک نکته، اما نکته دوم این است که حالا فرض می‌کنیم، مطلبی که خانم معلم‌تان گفته واقعاً خلاف مطلبی باشد که من گفتمچرا فوراً حرف خانم معلم‌تان را بر حرف من ترجیح دادید؟

حالا فرض می‌کنیم که خانم معلم‌تان گفته مرکز ایتالیا رم است و من گفتم پایتخت ایتالیا رم است و فرض کنیم دو رای کاملاً ناسازگار را بیان می‌کنیم. چرا فوری می‌گویی خانم معلم ما این را گفته؟ تازه باید بگوییم خانم معلم‌مان یک چیزی می‌گوید و پدر، مادر یا خواهر و برادرم چیز دیگری، باید ببینم کدام‌شان درست می‌گویند و این برمی‌گردد به اینکه تعبد جای استدلال را گرفته است. اگر تو با دو رای مواجه می‌شوی باید ببینی که معلم‌تان چه استدلالی دارد که مرکز ایتالیا رم است و من چه استدلالی دارم که می‌گویم پایتخت ایتالیا رم است، البته با این فرض که دو مطلب متفاوت را می‌گفتیم. اما اینکه فوری حکم بدهیم که خانم معلم‌مان درست می‌گوید نه اینکه پدر، مادر، خواهر بزرگ‌تر یا برادر بزرگ‌ترم درست می‌گوید، به این خاطر است که تعبد به جای استدلال قرار گرفته است. چون آن را خانم معلم گفته، سخن درستی است اما تو که Authority خانم معلم ما را برای من نداری، خواهر منی، یا برادر منی یا… اما Authority نداری. پشتوانه سخن خانم معلم به جای دلیل، خود خانم معلم است. سخن من به جای دلیل، خودم هستم و چون خانم معلم Authority بر من دارد و نه تو، پس من سخن خانم معلم را می‌پذیرم. این را اگر با بچه‌ها سر و کار داشته باشید به روشنی می‌بینید، البته در سنین بالا هم به طور عیان همه جا این را می‌بینید اما می‌خواهم بگویم که مبنای آن و سرآغاز آن را باید در کودکی دید. شما با بچه‌های دبستانی سر و کار داشته باشید، می‌بینید اکثر این بچه‌ها، مفهومی از کشور در دهن ندارند.

البته به حافظه می‌سپارند که ایران یک کشور است، آمریکا یک کشور است و… اما مفهومی از کشور در ذهن ندارند و هیچ‌کدام هم نمی‌گویند که ما اصلاً نمی‌فهمیم کشور یعنی چه؟ مفاهیمی مثل کشور متاسفانه در کتاب‌هایشان به کار می‌رود (اگر می‌گویم متاسفانه به این جهت است که اصلاً تفهیم نمی‌شود) و مثلاً مجلس نمایندگان را به کار می‌برند که چه تعداد عضو دارد، چه تعداد انتخابی و چه تعداد انتصابی هستند و… و همه اینها را حفظ می‌کنند. بر اساس نمره هم، ۲۰ می‌گیرند چون حافظه‌شان قوی است. اما اصلاً تصوری ندارند که مجلس یعنی چه؟ مجلس شورا یعنی چه؟ نماینده اصلاً یعنی چه؟ وقتی می‌گویند کسی نماینده شهری در مجلسی یا نماینده کشوری در کنگره‌ای است، تصوری ندارند که این یعنی چه؟ لذا این در فیزیک و شیمی هم همین‌طور است. باور بفرمایید زمانی من با یکی از استادان یکی از بهترین دانشگاه‌های فنی و مهندسی کشور صحبت می‌کردم و می‌دیدم مفاهیمی که خودش سال‌هاست آنها را تدریس می‌کند را مفهوماً ادراک نمی‌کنددائماً تبدّل ماده به انرژی و انرژی به ماده گفته می‌شود، اما وقتی از او می‌پرسیدم که انرژی به عالم اجسام تعلق دارد یا به ماورای عالم اجسام؟ متوجه نبود که چه می‌گویم، چرا؟ چون از اول یاد گرفته که قانون تبدّل ماده به انرژی، چنین فرمولی دارد. فوری به ما یاد می‌دهند که قانون تبدّل ماده به انرژی این است. ما می‌پذیریم و بر اساس آن هم مساله حل می‌کنیم. ولی اصلاً نمی‌دانیم و از خودمان هم نمی‌پرسیم که این انرژی که گفته می‌شود جسمانی است یا غیرجسمانی؟ به آن استاد می‌گفتم به هر حال انرژی مربوط به عالم طبیعت است و در عالم طبیعت هر چیزی بُعد دارد. می‌گفت بله، سپس می‌پرسیدم یعنی انرژی بُعد دارد؟ و اگر دارد پس با جسم هیچ فرقی ندارد. نمی‌خواهم بگویم این معمایی لاینحل است، نه، جواب واضحی دارد. می‌خواهم بگویم استادی که ۳۰ سال به تدریس در دانشگاه مشغول است، خودش مفهوماً از انرژی درکی ندارد. البته این در علوم اجتماعی خیلی واضح‌تر هم وجود دارد. عرض کردم اولین عیب و ایرادی که من می‌بینم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر حافظه است، نه بر فهم. و عیب و ایراد دوم این است که مبتنی بر تعبد است، نه بر استدلال. فرق‌اش هم این است که در استدلال پشتوانه سخن، دلیل است و در تعبد، پشتوانه سخن، شخصی است که سخنی را می‌گوید و قائل به آن سخن است.

 

ایدئولوژیک‌اندیشی

عیب سوم آموزش و پرورش ما، ایدئولوژیک‌اندیشی است. امروزه وقتی در مطبوعات می‌گوییم ایدئولوژی، بیشتر از هر چیزی ذهن ما به مارکسیست‌ها و سوسیالیست‌ها و چپ‌ها معطوف می‌شود که اینها ایدئولوژیک‌اندیش هستند. بعد ذهن ما متوجه مذهبی‌ها هم می‌شود که آدم‌های مذهبی هم ایدئولوژیک‌اندیش هستند. اما ایدئولوژیک‌اندیشی این نیست که محتوای حرف تو چیست. معنایش این است که طرز برخوردت با رای خودت چیستایدئولوژیک‌اندیش بودن به این نیست که تو مارکسیست باشی یا ضدمارکسیست باشی تا ایدئولوژیک‌اندیش نباشی. یا اگر ضدمذهب باشی از ایدئولوژیک‌اندیشی رهایی پیدا کرده‌ای. اصلاً و ابداً چنین نیست.

محتوای باورها و آرای من نیست که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک می‌کند، طرز مواجهه و برخورد من با باورها و آرا است که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک می‌کندحالا، ایدئولوژیک‌بودن را من این طور تعریف می‌کنم، که اگر شما معتقد باشید که در باب موضوعی یا مساله‌ای یا مشکلی، ختم سخن گفته شد و پرونده این موضوع یا مساله یا مشکل بسته شد، آن وقت شما درباره این موضوع، این مساله و این مشکل، ایدئولوژیک‌اندیش هستیدایدئولوژیک‌اندیشی این است که ما معتقد باشیم، سخن آخر و فیصله‌بخش، گفته شد و حالا باید برویم سراغ بقیه موضوعات، مسائل و مشکلاتاما این موضوع خاص یا مساله خاص یا مشکل خاص دیگر فیصله یافت. چون حق مطلب درباره آن گفته شد. حالا که گفته؟ چه شما بگویید مارکس گفته، عیسی گفته، اسپینوزا گفته، کانت گفته، بوعلی سینا گفته، سعدی گفته و… این مهم نیست که بگویید چه کسی گفته، مهم این است که معتقد باشید که پرونده این موضوع دیگر بسته شد، چون ختم سخن را در این باب از فلان کس شنیده‌ایم. به این معنا غیرایدئولوژیک‌اندیشی یعنی اینکه در باب هر موضوع، مساله یا مشکلی، می‌شود بازاندیشی کرد و از نو هم پرونده را گشود و از نو نقد و بررسی کرد که راه‌حل درست مساله یا راه رفع درست مشکل چیست. نه اینکه این مساله یا مشکل تا ابد حل یا رفع شد چون فلان کس مساله را حل و مشکل را رفع کرده است. ایدئولوژیک‌اندیشی یعنی پرونده را مختومه اعلام‌کردناین ایدئولوژیک‌اندیشی در آموزش و پرورش ما وجود داردمثلاً همه شاهان در کتاب‌های تاریخ، بدکار بوده‌اند، چون اقتضای ایدئولوژی ما این است. شما از مادها تا آخرین شاه ایران را در کتاب‌ها درنظر بگیرید، همه این شاهان با درجات مختلف، ظالم و سنگدل و بی‌رحم و خونخوار بوده‌اند. چون ما در باب یک موضوع مساله را مختومه اعلام کرده‌ایم. آن هم اینکه هر کسی جز از طریق خدا حکومت را در دست بگیرد، این دیگر فرقی ندارد که چه کسی باشد، هر که باشد ظالم، سنگدل، بی‌رحم و خونخوار است. آن وقت باید چقدر واقعیات تاریخی را تحریف کنید برای اینکه با این ایدئولوژی بسازد. چاره دیگری هم ندارید باید قلب واقعیت کنیدبه جای اینکه آرای خود را تابع واقعیت‌ها بکنید، باید واقعیت‌ها را تابع آرای خود بکنید. البته واقعیت‌ها هیچ وقت تابع آرای شما نمی‌شوند. پس توهمات را باید به جای واقعیت‌ها به بچه‌ها یاد داد تا آن توهمات با ایدئولوژی مورد نظر سازگار باشد!

خلاصه اینکه اگر در باب موضوع یا مساله یا مشکلی بگوییم که ختم سخن گفته شده است چاره‌ای جز این نداریم که مجبور شویم تاریخ، فرهنگ، جامعه، واقعیت‌های فردی انسان و واقعیت‌های جمعی را در جوامع تحریف کنیم برای اینکه بناست حرفی که زده شده، حرف آخر تلقی شود. پس باید همه چیز فدای آن شود و این در آموزش و پرورش ما وجود دارد. چون فلان کس در فلان سخنرانی که دیروز انجام داد حرف آخر را زد پس حرف دیگری نباید گفته شود، و ختم سخن گفته شده و این به میزانی که هر کس زورش برسد ابراز می‌شود. ممکن است من که رئیس یک اداره کشاورزی کوچک در یک شهر کوچک هستم ختم سخن را بگویم. زمانی هم ختم سخن را یک سیاست مدار، یک رئیس جمهور و… می‌گوید.

 

ظاهرگرایی

عیب چهارم در آموزش و پرورش ما، جمود در رفتار در برابر ذهن استجمود در ظاهر در برابر باطن. رفتارگرایی افراطی و به پشت رفتارها ننگریستنبه ذهنی که صاحب این رفتار بوده، بی‌اعتنابودن. به تعبیر عرفا، نوعی ظاهرگرایی و ظاهربینی و کاری با باطن آدمیان نداشتن. یعنی اینکه منی که این رفتار از من ظاهر شده، چه رفتارم درست بوده چه نادرست، من چه معنایی از این رفتار در نظر دارم. به نیت من، انگیزه من، هدف من، مقصد و مقصود من، آرمان من و ارزش من، کاری نداریم، فقط تنظیم رفتار به صورتی که موردنظر است اهمیت دارد. ولی به اینکه پشت این رفتار، چه ذهنی هست و آن ذهن از این رفتار چه معنایی، چه هدفی و چه انگیزه‌ای داشته کاری نداشته باشیماینکه فرد در فلان آئین شرکت کند مهم است، نه اینکه از انجام آن آئین چه دریافت می‌کند. این ظاهرگرایی را ما از کودکی به بچه‌ها القا می‌کنیم. همیشه نوعی متحدالشکل‌بودن رفتاری، برای ما مهم است. اما اینکه افراد پشت این رفتار، چه می‌اندیشند، چه باورهایی دارند، و چه احساسات و عواطفی دارند، چه خواسته‌هایی دارند و ارزش‌هایشان چیست؟ آرمان‌های آنها چیست؟ و… مطلقاً با آن کاری ندارند. فقط و فقط به فیزیک نگاه می‌کنند و وقتی فقط به فیزیک نگاه کنیم طبعاً فقط داریم به بدن نگاه می‌کنیم و گفتار و کرداری که از بدن صادر می‌شود. اما اینکه پشت این بدن چه ذهن و روانی هست، اصلاً مهم تلقی نمی‌شود. به تعبیری ماتریالیست‌ترین و فیزیکالیست‌ترین دیدی که نسبت به انسان می‌شود وجود داشته باشد را ما داریم، با اینکه فکر می‌کنیم معنوی‌اندیش هستیم.

معنوی‌ترین و روحانی‌ترین دیدگاه‌ها را در ظاهر بیان می‌کنیم، اما جسمانی‌ترین دیدگاه‌ها را در باب انسان داریمچون فقط به بدن انسان نظر داریم و رفتار و کرداری که از آن صادر می‌شود، نه اینکه پشت این گفتار یا کردار چه هست؟ می‌خواهند انسان را در روحانی‌ترین وجه در نظر بگیرند و بحث‌شان این است که «از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود»، «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند» و… ولی در واقع ماتریالیستی‌ترین دیدگاه در باب انسان را به کار می‌گیرند. چون معتقد نیستند که انسان پشت بدن خود، ذهنی دارد و ما باید به اصلاح آن ذهن بیندیشیم، و پشت آن ذهن به تعبیری جان و روانی وجود دارد که ما باید به آن بیندیشیم، به آنها کاری ندارند. بدن فرد مهم است و چون بدنت مهم است، اینکه چه ماده‌ای را می‌خوری یا می‌آشامی، مهم است و اینکه چه لباسی می‌پوشی یا نمی‌پوشی مهم است. اینکه الفاظ و یا اوراد خاصی بر زبانت جاری می‌شود یا نمی‌شود مهم است.

خلاصه، انسان مساوی با بدن انسان است در حالی که می‌خواستند بگویند اصلاً پوسته وجودی ما بدن‌مان است. معنوی‌ترین و عرفانی‌ترین سخنان را درباره انسان می‌گویند ولی وقتی به مقام عمل می‌رسیم، انسان منحصر در جسم دیده می‌شود و به غیر آن کاری ندارند. پس تایید سخنی که گفته می‌شود از طریق بدن و زبان کفایت می‌کند و اینکه پشت آن چیست اهمیتی ندارداین تناقض بسیار بزرگی در آموزش و پرورش ماستوقتی قصد داریم به بچه‌ها شعر یاد بدهیم، عرفانی‌ترین شعرها را یاد می‌دهیم و خودمان را پاره‌ای از خدا می‌انگاریم و بعد می‌گوییم فرشتگان به این جسم سجده کرده‌اند. اما کاری ندارند با ذهن و روانی که پشت این بدن است. فقط می‌گویند آدابی را رعایت کنید، اعمالی را انجام دهید، آن سکوتی که ما می‌خواهیم داشته باشید، آن سخنی که ما دوست داریم را بگویید و… اما اینکه ما در درون خود چه می‌کشیم، دردها و رنج‌های ما چیست، آرزوها و خواسته‌های ما چیست، چه نظام ارزشی‌ای داریم و… مهم نیست و نسبت به آن اعتنایی وجود ندارد.

 

غیبتِ درس‌های زندگی

پنجمین عیب و ایراد در آموزش و پرورش ما، که خیلی بر آن تاکید دارم، «هنر زندگی» است که یاد داده نمی‌شود. هر چیزی یاد داده می‌شود جز هنر زندگی. به نظرم بیشترین مصیبت مربوط به نوع سوم از کتاب‌خوانی است که در سخنرانی تبریز هم اشاره کرده بودم. خواندن نوع اول و نوع دوم کم و بیش وجود دارد. ما سه نوع خواندن را باید از هم تفکیک کنیم.

در نوع اول، بر اساس تقسیم کار اجتماعی به سراغ مطالعه می‌رویم و برای اینکه در شغل، هنر و حرفه خود و تخصصی که داریم رشد بهتری داشته باشیم کتاب می‌خوانیم. این نوع کتاب‌خوانی موجب می‌شود که فرد در کنکور قبول بشود، در دوره کارشناسی ارشد قبول بشود و… این نوع کتاب‌خواندن نازل‌ترین نوع کتاب‌خوانی است، نه بی‌ارزش بلکه در قیاس با نوع دوم و سوم، اهمیت کمتری دارد.

نوع دوم کتاب‌خوانی به جهت اینکه در شغل یا حرفه‌ای ورزیده‌تر شویم انجام نمی‌شود بلکه برای لذت‌بردن است. انسان کنجکاوی دارد و برای ارضای کنجکاوی خود می‌کوشد و یکی از کنجکاوی‌ها نیز کنجکاوی علمی است که از طریق کتاب هم ارضا می‌شود. یکی به سراغ کتاب‌های تاریخ می‌رود، یکی به سراغ کتاب‌های فیزیک و… این نوع کتاب‌خوانی در قیاس با نوع اول کمتر در بین ما ایرانیان رواج دارد اما کم و بیش هم دیده می‌شود.

اما نوع سوم کتابخوانی که در آموزش و پرورش ما مطلقاً درباره آن صحبت نمی‌شود، کتاب‌خواندن برای یادگرفتن هنر زندگی است. زندگی‌کردن یک هنر است و بسیار هم پیچیده است. ما برای سه‌تار نواختن سال‌ها باید کار کنیم، تمرین کنیم، آموزش ببینیم و نزد استاد برویم تا یاد بگیریم که سه‌تار بنوازیم. اما زندگی انگار چیزی است که به محض اینکه وارد آن شدیم، به طور فطری، هنر آن را بلد هستیم. در حالی که این خطاست و هیچ کاری به این اندازه دشوار نیست و ما برای آن به آموزش احتیاج داریم.

ما درباره هر چیزی اقرار می‌کنیم که آموزش، پرورش و پژوهش برای آن ضرورت دارد ولی در باب زندگی به ضرورت آموزش، پرورش و پژوهش اعتنا نداریم.

در کتاب‌های درسی ما، از مهدکودک تا دکترا چیزی به عنوان هنر زندگی وجود ندارد. با اینکه در هر ۵ مکتب آموزش و پرورش برای پاسخ‌دادن به همین پرسش به وجود آمده و توجه‌دادن به هنر زندگی. شما وقتی بچه را در دو سالگی به مهدکودک تحویل می‌دهید و در ۳۲ سالگی، دکترایی به او می‌دهید معنایش آن است ۳۰ سال این بچه را در اختیار خودتان دارید. حالا در این ۳۰ سال، بچه ماده خامی است که شما می‌خواهید از آن چیزی بسازید، آن چیز چیست؟ آن ۵ مکتب به همین پرسش نظر دارند. مثلاً فرض کنید شما خمیر مجسمه‌سازی در دست دارید و از شما بپرسند این خمیر را می‌خواهید به چه شکلی درآورید؟ منطقاً می‌شود از کسی که خمیر را در دست دارد و با آن کار می‌کند پرسید که چه شکلی از آن درخواهید آورد؟ حالا این خمیر انسانی که به مهدکودک فرستاده می‌شود و سال‌ها در حال آموزش‌دیدن است را چه شکلی خواهیم داد؟ چه کم داشته که او را به آموزش و پرورش تحویل داده‌اند؟ هر جواب از آن ۵ جواب را که درباره فلسفه آموزش و پرورش حرف می‌زند، یک چیز می‌گوید و آن اینکه این موجود به هر حال باید زندگی بکند و برای زندگی‌کردن مهارت‌های بسیار پیچیده‌ای لازم است و این را باید به او آموخت. حالا من افراد را به شهود خودشان ارجاع می‌دهم. شما که ۳۰ سال در مدرسه و دانشگاه بوده‌اید، از اول که وارد مهدکودک شدید تا دوره‌های بعد، ریاضیات، حساب، هندسه، جبر و… یاد گرفته‌اید، مکانیک سیالات یاد گرفته‌اید، زیست‌شناسی یاد گرفته‌اید، جغرافیا و تاریخ یاد گرفته‌اید و… به مخاطب خودم می‌گویم چقدر از آن معلومات اصلاً در ذهن‌تان مانده؟ فقط معلوماتی در ذهن‌تان مانده که به طور تخصصی، مثلاً می‌خواستید مهندس بشوید و معلومات مربوط به آن در ذهن‌تان مانده اما سایر معلومات (تاریخ، جغرافی و…) در ذهن‌تان نمانده است. اما حالا می‌پرسم، آیا مشکلی در زندگی داشته‌اید که بگویید در سال چهارم دبیرستان یا سال دوم دانشگاه فلان مطلب را به ما یاد داده بودند و اگر یاد نداده بودند، مشکل من همچنان سر جایش بود. مثلاً مشکلی با همسرم یا فرزندانم یا دوستم، یا پدرم یا مادرم یا همکار داشته‌ام و چون در یکی از سال‌های تحصیلی فلان کتاب درسی را خوانده بودیم، توانستم مشکلم را رفع کنم. من فکر نکنم کسی چنین چیزی را در زندگی خود پیدا کند که بر اساس یک واحد درسی یا کتاب درسی توانسته مشکلی از مشکلاتش بکاهد. ممکن است معلم ریاضی در دبیرستان، و در حال تدریس ریاضی، نکته‌ای در باب زندگی گفته باشد و این درسی شده باشد اما این در کتاب درسی نبوده است. او از روی نیک‌خواهی این را گفته است. حالا ببینیم، آیا در میان درس‌ها و کتاب‌ها، برای رفع مشکلات زندگی هم چیزی در نظر گرفته شده بود؟ چه سودی دارد که ما بدانیم صادرات پنبه آرژانتین بیشتر است یا پرو؟ وقتی که در زندگی عملی خودمان و در برابر آسان‌ترین مسائل و مشکلات دچار درماندگی می‌شویم. بزرگ‌ترین جراحان، بزرگ‌ترین پزشکان، بزرگ‌ترین استادان فلسفه دانشگاه، بزرگ‌ترین مهندسان و… معلوم است که “آی‌کیو” بالایی دارند و مشخص است که معلومات زیادی هم دارند اما اگر همین افراد نتوانند با آبدارچی محل کار خودشان رفتار سالمی داشته باشد و رفتاری ساینده و فرساینده با آبدارچی محل کار خود داشته باشد، معنایش این است که چیزی که باید یاد می‌گرفته‌اند را یاد نگرفته‌اندحالا اگر بتوانند بزرگ‌ترین سدهای جهان را طراحی کنند، جراحی‌های سختی را انجام دهند و… اما نتوانند مثلاً با یک راننده تاکسی رفتاری سالم داشته باشند، هم وقت خوش خودشان و هم وقت خوش راننده تاکسی را از بین برده‌ و اوقات خودشان و راننده تاکسی را تلخ کرده‌اند. یعنی درد و رنجی بر خود و دیگری وارده کرده‌انداینها را ما باید یاد می‌گرفتیم.

 

سخن پایانی

وقتی فرانسویان نیروهای اشغالگر را از فرانسه خارج کردند، ژنرال دوگل از آندره موروا رمان‌نویس و متفکر بزرگ خواست تا وزارت آموزش و پرورش را برعهده بگیرد. موروا پذیرفت اما گفت من کتاب‌های درسی را اساساً عوض می‌کنم و تا پایان تحصیلات دبیرستان به بچه‌ها بیش از سه چیز نخواهم آموختیکی زبان و ادبیات فرانسه تا فرهنگ کشور خودشان را بشناسند. یکی ریاضیات که وقتی در حال خرید و فروش هستند کلاهی سرشان نرود و دیگر فقط درس‌های زندگی را به آنها یاد خواهم دادفیزیک و شیمی و تاریخ و جغرافی و… را می‌گذارم برای زمانی که وارد دانشگاه می‌شوند و می‌خواهند در رشته خاصی وارد شوند. اما چیزهایی هست که همه آنها به آن نیاز دارند، چه مرد چه زن، چه فقیر چه ثروتمند و… هر چه باشند به این نیاز دارند و من درس‌های زندگی را تا ۱۸ سالگی به آنها یاد خواهم داد، بقیه بماند برای دانشگاه. البته دوگل نپذیرفت و آندره موروا خودش سه جلد کتاب با نام “درس‌های زندگی” نوشت.

حرف من چیزی جز حرف موروا نیستبه ما هنر زندگی را نیاموخته‌اندما در هر شرایطی به درس‌های زندگی نیاز داریم، چه روابط اجتماعی گسترده‌ای داشته باشیم چه نداشته باشیم، چه شغل مهمی داشته باشیم چه نداشته باشیم و… بالاخره به این درس‌ها نیاز داریم و چرا تا ۱۸ سالگی مهم است که اینها را بیاموزیم؟ چون از ۱۸ سالگی به بعد دیر است و شخص باید وارد زندگی به معنای اجتماعی کلمه بشود. هیچ وقت به ما یاد نداده‌اند که با تنهایی خودمان چگونه مواجه شویم، چگونه در مقابل ناامیدی، مقاومت درونی پیدا کنیم و دست از امیدواری برنداریم، چگونه دیدگاه بدبینانه را وانهیم و دارای دیدگاه خوش‌بینانه شویم، چگونه تعادل بین آزادی و مسئولیت را در زندگی خود برقرار کنیم، چگونه زندگی خود را ارزشمند کنیم، چگونه زندگی خود را هدف‌دار کنیم، چگونه کارکرد زندگی خود را افزایش دهیم، با احساس وحشت از مرگ چگونه کنار بیاییم و… و چگونه انس پیدا کنیم، با اینکه ما مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی نیستیم.

چون می‌دانید که یکی از مشکلات ما این است که هر کدام از ما فکر می‌کنیم قوانینی که روانشناسان و بقیه صاحب‌نظران علوم انسانی کشف کرده‌اند راجع به بقیه صادق است، نه ما. یعنی بقیه اگر ورزش نکنند، دیر یا زود سلامت، نیرومندی و زیبایی بدن خود را از دست می‌دهند، ولی بدن من، بدون ورزش هم، سلامت، نیرومندی و زیبایی خودش را حفظ می‌کنداینکه چگونه ما یاد بگیریم که با بقیه بشریت سر و ته یک کرباس هستیم و این چیزی است که شوپنهاور بر آن تاکید می‌کرد که یاد بگیریم ما از قوانین حاکم بر مناسبات انسانی مستثنی نیستیم.

این به لحاظ نظری خیلی واضح است و همه به لحاظ نظری آن را می‌پذیرند اما کل زندگی ما به این خاطر که من فکر می‌کنم مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی هستم و اینها را برای بقیه گفته‌اند، سپری می‌شودچگونه یاد بگیریم که امید را از آرزو تمیز دهیم، و این دو تا را از آرزواندیشی و این سه تا را از توهم‌بافی و رویاپردازیما هم به امید نیاز داریم، هم آرزوهایی داریم، و هم در عین حال، آرزوهایمان نباید از یک حدی درازتر باشد، و هم هرگز نباید آرزواندیش باشیم و حالا امیدی که باید داشته باشم و آرزواندیشی‌ای که نباید داشته باشم، و توهم و رویاپردازی، مرزهایش کجاست؟ اینها را کسی به ما یاد نداده است. اینکه من چگونه می‌توانم آستانه تحمل درد و رنج را در زندگی افزایش بدهم، و واقعیت‌ها کمتر مرا به درد یا رنج مبتلا بکند؟

روش گفت‌وگوکردن چیست که من گفت‌وگو را با جروبحث و گپ‌زدن اشتباه نگیرم؟

گفت‌وگو زندگی را رشد می‌دهد، گپ‌وگفت برای سرگرمی زندگی لازم است و جروبحث برای هیچ چیز زندگی لازم نیست. فرق اینها در چیست، اینها را ما نیاموخته‌ایم. مذاکره چیست؟ نقش مذاکره در زندگی چیست؟ فرق بین نیاز و خواسته چیست، آیا من باید تابع نیازهای خود باشم، یا تابع خواسته‌های خود باید باشم، یا گاهی تابع نیازها و گاهی تابع خواسته‌ها، اصلاً اینها چه فرقی با هم دارند؟ در بازار که هر فروشنده‌ای می‌خواهد جنس خود را به گران‌ترین قیمت بفروشد و هر خریداری می‌خواهد به ارزان‌ترین قیمت همان جنس را بخرد، تعادل بین این دو خواستِ ناسازگار چگونه اگر انجام بگیرد عادلانه است؟ صرفه‌جویی با بخل چه فرقی دارد؟ مرز شجاعت با بی‌تامل دست به کاری زدن، کجاست؟ مرز بین ناسنجیده عمل‌کردن و متهورانه عمل‌کردن کجاست؟ مزایای سکوت که به لحاظ روانشناختی، اخلاقی و مناسبات اجتماعی، مهم است، چیست؟ و اینکه سکوت را جز به قدر ضرورت و جز به وقت ضرورت نباید شکست، سخن‌گفتن اصل زندگی نیست، و اینها را به ما یاد نداده‌اند. چگونه مناسبات من با دیگران می‌تواند مبتنی بر اصل رفاقت شود نه رقابت؟ چگونه من هم‌نوعان را به چشم رفیق راه نگاه کنم، نه به چشم رقیب؟ اینکه مناسبات انسانی وقتی رفیقانه است چه سمت و سویی پیدا می‌کند و وقتی رقیبانه است چه سمت و سویی پیدا می‌کند؟ من چگونه می‌توانم مقایسه نظری و مسابقه عملی با شما را در خودم تعطیل کنم؟ وقتی که در مقام نظر دائماً خودم را با شما مقایسه می‌کنم و در مقام عمل دائماً با شما در حال مسابقه هستم، این برای من ویرانگر است و نقش مخربی دارد، حالا من چگونه به این مقایسه و مسابقه پایان دهم؟ من چگونه اوقات شخصی خودم را (زمانی که با خود تنها هستم) بگذرانم؟ چگونه این اوقات را باید سپری کنم. چگونه بتوانم وقتم را برای کسب درآمد، خواسته‌های وجودی، و رایگان‌بخشی تنظیم کنم؟ تعادل بین این سه چگونه ممکن است که یکی جای دوتای دیگر یا دو تا جای یکی دیگر را پر نکند و… ما برای حل مسائل و مشکلات زندگی نیازمند یادگیری درس‌های زندگی هستیم.

در ایران، کتاب‌هایی برای آموزش درس‌های زندگی و هنر زندگی، کمتر وجود دارند. جواب‌نگرفتن همین نیاز است که ما را به کتاب‌های زرد کشانده، همچون؛ مدیریت یک دقیقه‌ای، چگونه در چند دقیقه ثروتمند شوید، ده راه سریع برای موفقیت و… و در فقدان درس‌های زندگی و کتاب‌هایی برای آموزش هنر زندگی است که این کتاب‌ها پدید می‌آید. کتاب‌های سودمند (برای آموزش هنر زندگی) که با کمک روانشناسان، ادیبان، اندیشمندان و… در این باب نوشته شده باشد هم در آموزش و پرورش ما مفقود است.


منبع: نشریه مروارید، شماره اول، مرداد و شهریور 1395

 

پنج نقص اساسی در نهاد آموزش و پرورش استاد مصطفی ملکیان


پنج نقص اساسی در نهاد آموزش و پرورش

اولین عیب و ایراد این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر فهم نیست/ ما مفهوم‌مدار نیستیم، واژه‌مدار هستیم. کاملاً با واژه‌ها با هم داد و ستد می‌کنیم/ وقتی استدلال در فضای ارتباطی مفقود شد آن وقت جایگزین‌های آن همچون القاپذیری، تلقین‌پذیری، تقلید، تعبد، تبعیت از افکار عمومی، تبعیت از مدهای فکری، تبعیت از روح زمانه، همرنگی با جماعت و… پیش می‌آید که بدیل‌های ویرانگری هم هستند/ همیشه با ارجاع به قول کسی، پذیرش مطلبی را از ما می‌طلبند/ ایدئولوژیک‌اندیشی این نیست که محتوای حرف تو چیست. معنایش این است که طرز برخوردت با رای خودت چیست/ ایدئولوژیک‌اندیشی این است که ما معتقد باشیم، سخن آخر و فیصله‌بخش، گفته شد و حالا باید برویم سراغ بقیه موضوعات، مسائل و مشکلات/ غیرایدئولوژیک‌اندیشی یعنی اینکه در باب هر موضوع، مساله یا مشکلی، می‌شود بازاندیشی کرد و از نو هم پرونده را گشود و از نو نقد و بررسی کرد که راه‌حل درست مساله یا راه رفع درست مشکل چیست/ معنوی‌ترین و روحانی‌ترین دیدگاه‌ها را در ظاهر بیان می‌کنیم، اما جسمانی‌ترین دیدگاه‌ها را در باب انسان داریم/ اینکه ما در درون خود چه می‌کشیم، دردها و رنج‌های ما چیست، آرزوها و خواسته‌های ما چیست، چه نظام ارزشی‌ای داریم و… مهم نیست و نسبت به آن اعتنایی وجود ندارد/ پنجمین عیب و ایراد در آموزش و پرورش ما، که خیلی بر آن تاکید دارم، «هنر زندگی» است که یاد داده نمی‌شود. هر چیزی یاد داده می‌شود جز هنر زندگی/ ما درباره هر چیزی اقرار می‌کنیم که آموزش، پرورش و پژوهش برای آن ضرورت دارد ولی در باب زندگی به ضرورت آموزش، پرورش و پژوهش اعتنا نداریم/ من کتاب‌های درسی را اساساً عوض می‌کنم و تا پایان تحصیلات دبیرستان به بچه‌ها بیش از سه چیز نخواهم آموخت/ به ما هنر زندگی را نیاموخته‌اند. ما در هر شرایطی به درس‌های زندگی نیاز داریم/ چگونه تعادل بین آزادی و مسئولیت را در زندگی خود برقرار کنیم، چگونه زندگی خود را ارزشمند کنیم، چگونه زندگی خود را هدف‌دار کنیم/ اینکه چگونه ما یاد بگیریم که با بقیه بشریت سر و ته یک کرباس هستیم و این چیزی است که شوپنهاور بر آن تاکید می‌کرد که یاد بگیریم ما از قوانین حاکم بر مناسبات انسانی مستثنی نیستیم/ روش گفت‌وگوکردن چیست که من گفت‌وگو را با جروبحث و گپ‌زدن اشتباه نگیرم/ در ایران، کتاب‌هایی برای آموزش درس‌های زندگی و هنر زندگی، کمتر وجود دارند. جواب‌نگرفتن همین نیاز است که ما را به کتاب‌های زرد کشانده، همچون؛ مدیریت یک دقیقه‌ای، چگونه در چند دقیقه ثروتمند شوید، ده راه سریع برای موفقیت و

گفت و گوی نشریه مروارید با مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان در کتاب‌ها، مقاله‌ها و سخنرانی‌های خود همواره نسبت به فرهنگ عمومی ما، نظام تعلیم و تربیت ما و… با حساسیت نگریسته و با نقدها و ارائه راه‌حل‌هایی مخاطبان خود را به عمیق‌تر اندیشیدن درباره مسائل و مشکلاتی که با آن مواجه هستند، فراخوانده است. در گزارشی که از گفت‌وگو با وی پیش رو دارید، به عیب‌ها و نقص‌های موجود در آموزش و پرورش ما، ضعف کتاب‌های درسی در شناساندن هنر زندگی به دانش‌آموزان و… پرداخته است.

 

تعریفی از نهاد آموزش و پرورش

واقعیت این است که من وقتی به آموزش و پرورش به معنای نهاد آموزش و پرورش که وزارت آموزش و پرورش فقط بخشی از آن است، نگاه می‌کنم، ۵ تا واقعیت دردناک در نهاد آموزش و پرورش می‌بینم. نهاد را به معنای جامعه‌شناختی آن در اینجا به کار می‌برم که مثلاً شامل وزرات آموزش و پرورش، وزارت علوم، تحقیقات و فن‌آوری، وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی، خطیبان، واعظان و سخنرانان، صدا و سیما، و همه آنهایی که آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته در حال تربیت من و تو هستند. من و تو به عنوان شهروندان این جامعه. بنابراین من فقط به وزرات آموزش و پرورش نظر ندارم، به نهاد آموزش و پرورش نظر دارم. اما شک نیست که در نهاد آموزش و پرورش، مهمترین سهم از آنِ وزارت آموزش و پرورش است. به جهت اینکه از سال‌های آغاز زندگی، ما را در چنگ خود دارد و سال‌های آغازین زندگی ما نسبت به سال‌های بعدی زندگی، بیشترین اهمیت را دارند، پس بیشترین نقد هم معطوف به وزارت آموزش و پرورش خواهد بود. اما به هر ترتیب کل نهاد آموزش و پرورش، ۵ تا عیب و نقص اساسی دارد. دو تا از این ۵ تا، به نظر من بنیادی‌تر و بنیانی‌تر هستند با اینکه چه بسا به نظر آید که ۳ تای بعدی، مهمترند.

 

تاکید بر حافظه، نه فهم!

اولین عیب و ایراد این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر فهم نیست، مبتنی بر حافظه است. یعنی از میان قوای ذهنی ما، همه تاکید فقط بر روی حافظه گذاشته شده است و کاری به فهم (Understanding) ندارند. یعنی به جای اینکه سعی بر این شود که مطلبی به مخاطب تفهیم شود، سعی می‌شود که مطلبی در حافظه مخاطب جای‌گیر شود. آن وقت طبعاً اثرش این است که به جای اینکه با مفهوم سر و کار داشته باشد با لفظ، واژه و تعابیر زبانی سر و کار داشته باشد. اگر من با مخاطبم بخواهم بر اساس تکیه بر فهم گفت‌وگو بکنم همیشه مفاهیم هستند که باید مورد توجه من باشند. ولی وقتی که بر اساس حافظه با طرف مقابل سخن می‌گویم، اینجا بر لفظ، واژه و تعابیر زبانی (اعم از واژه، عبارت یا جمله) تکیه می‌کنم.

معنایش این است که شما عمق واقعیت را درک نمی‌کنید اما بلد هستید واقعیتی را که عمق آن را درک نکرده‌اید در قالب زبان بیان کنید. این اثری است که در پی دارد. با اینکه در طول تاریخ ۵ مکتب درباره آموزش و پرورش وجود داشته و هر مکتب از آن ۵ مکتب را قبول کنیم (که البته در کشور ما مطلقاً معلوم نیست که کدامیک از آن ۵ مکتب مبنای آموزش و پرورش قرار گرفته) به هر حال هر ۵ مکتب در این شریک هستند که، باید فهم بشود واقعیتی که استاد به شاگرد خود می‌گوید. همان‌طور که گفتم نهاد آموزش و پرورش محل بحث من است. حالا آن استاد ممکن است مجری یک برنامه تلویزیونی باشد، همین طور معلمی که در دبستان یا دبیرستان در حال درس‌دادن به شاگردانش است و… بر اساس هر ۵ فلسفه‌ای که برای آموزش و پرورش داریم، ما باید واقعیت را تفهیم کنیم، نه اینکه کاری کنیم که مخاطب بی‌آنکه واقعیت را فهم کرده باشد بتواند آن را در قوالب زبانی بیان کند. حالا بعد با چند مثال این نکته را بیشتر باز خواهم کرد تا مرادم بهتر فهم شود. بنابراین ما مفهوم‌مدار نیستیم، واژه‌مدار هستیمکاملاً با واژه‌ها با هم داد و ستد می‌کنیم. البته واژه تعبیر دقیقی نیست و باید بگویم تعبیر زبانی، که گاهی واژه است، گاهی عبارت است و گاهی جمله. ولی به هر حال ما با تعابیر زبانی با هم داد و ستد می‌کنیم، یعنی ممکن است من با شما یک ساعت گفت‌وگو کنم و بعد از این یک ساعت الفاظی از ذهن من به ذهن شما یا از ذهن شما به ذهن من انتقال پیدا کرده باشد و هر دو هم به نظر راضی به نظر ‌آییم با اینکه اصلاً چیزی بین من و مخاطبم رد و بدل نشده و فقط الفاظ از ذهنی به ذهنی دیگر انتقال پیدا کرده‌اند. این عیب و نقص اول است که مهمترین عیب و نقص آموزش و پرورش در کشور ماست.

 

غیبت استدلال‌گرایی

عیب و نقص دوم را هم عرض می‌کنم و بعد مقصودم را روشن‌تر می‌کنم. عیب و نقص دوم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر جایگزین‌های استدلال است، که جایگزین‌های استدلال را با اینکه چندین چیز هستند ولی من اختصاراً به همه آنها تعبد می‌گویم. وگرنه وقتی استدلال در فضای ارتباطی مفقود شد آن وقت جایگزین‌های آن همچون القاپذیری، تلقین‌پذیری، تقلید، تعبد، تبعیت از افکار عمومی، تبعیت از مدهای فکری، تبعیت از روح زمانه، همرنگی با جماعتو… پیش می‌آید که بدیل‌های ویرانگری هم هستند. اما به هر حال چنین بدیل‌ها و جایگزین‌هایی وجود دارد. اما برای اینکه من دائماً این بدیل‌ها را اسم نبرم، یکی از آنها را که شاخص‌ترین آنهاست و روح همه آنها را در خود دارد اسم می‌برم که تعبد است. وگرنه همه بدیل‌هایی که عرض کردم، بدیل‌های ناسالم استدلال‌گرایی است. آموزش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر تعبد است یعنی به مخاطب ما نشان نمی‌دهد که تو چرا باید این مدعا را بپذیری، اگر بخواهد نشان بدهد که چرا باید این مدعا را بپذیری، باید دلیل این مدعا را بیاورد. البته دلیل انواع دارد و در این شکی نیست اما برای هر مدعایی باید دلیلی ارائه کرد. اما به جای این، می‌گویند این را بپذیر چون فلان کس گفته است. حالا آن کس از خود مربی کودک و معلم شروع می‌شود تا برسد به بالاتر و بالاتر و بالاتر. ولی بالاخره گویا زبان حال این است که، الف، ب است، چون ایکس گفته است که الف، ب است. با اینکه صورت استدلال این است که الف، ب است (این را از من بپذیر) چون الف، ج است و ج، ب است، در نتیجه الف، ب است. اگر تو از من خواستی که الف، ب است را از تو قبول کنم، باید برای من اثبات کنی که الف، ج است و ج، ب است. حالا می‌توانم بپذیرم که الف، ب است. این صورت استدلالی در آموزش و پرورش ما و در کتاب‌های درسی ما و… وجود ندارد.

همیشه با ارجاع به قول کسی، پذیرش مطلبی را از ما می‌طلبنداستدلال‌گرایی در نهاد آموزش و پرورش ما وجود ندارد و تعبد، یعنی بالمآل «شخصی» جای «دلیل» نشسته است. پشتوانه سخن شخصی است و نه دلیلی. حالا این شخص البته که متفاوت است، از معلم مهدکودک شروع می‌شود تا کسان دیگر، اما به هر حال یک شخص است. حالا مثال بزنم. ببینید، شما به فرزندتان یا خواهر و برادر کوچک‌تر خود که مثلاً سال پنجم ابتدایی است می‌گویید که پایتخت ایتالیا رم است. بعد آن مخاطب شما می‌گوید که مامان یا بابا یا خواهر یا برادر، مرکز ایتالیا رم است، نه پایتخت ایتالیا. هر چه شما می‌گویید پایتخت ایتالیا رم است، او می‌گوید نه، خانم معلم ما گفته که مرکز ایتالیا رم است. متوجه نیست که سخن شما و سخن معلم‌شان، یک سخن است. چرا؟ چون مفهوم مرکز و مفهوم پایتخت را درک نکرده است. واژه را می‌داند و واژه مرکز غیر از واژه پایتخت است و واژه پایتخت هم غیر از واژه مرکز است. چون این دو واژه با هم فرق می‌کنند گمان او بر این است که سخن شما غیر از سخن خانم معلم‌شان است. چون خانم معلم گفته مرکز ایتالیا رم است و شما می‌گویید پایتخت ایتالیا رم است. اگر با مفهوم سر و کار داشت، می‌فهمید که ورای لفظ مرکز و ورای لفظ پایتخت، برای آن یک مفهوم وجود دارد که آن مفهوم را گاهی با تعبیر پایتخت و گاهی با تعبیر مرکز به کار می‌برند. بنابراین اختلافی بین من و خانم معلم وجود ندارد. درست مانند داستانی که در مثنوی آمده است. چهار نفر پولی پیدا کردند و چون پول را با هم پیدا کردند قرار شد آن را صرف خرید یک چیز کنند. ایرانی اصرار داشت که فقط باید انگور بخریم، عرب اصرار داشت که فقط باید عنب بخریم، ترک و یونانی هم چیز دیگری می‌گفتند. نمی‌دانستند که یک چیز را می‌خواهند. چرا؟ چون در مفهوم رسوخ نکرده بودنددر واژه و در تعبیر زبانی مانده بودند. نزاعی میان آنها درگرفت اما کسی که هر چهار زبان را می‌دانست، گفت من می‌روم و چیزی که هر چهار نفر می‌خواهید را می‌خرم و تضمین می‌کنم که هر چهار نفر هم راضی باشید. رفت و میوه‌ای که به فارسی اسم آن انگور است را خرید و هر کدام با خود فکر کردند که این داور همان چیزی که من می‌خواستم را خریداری کرد. همه هم راضی بودند. فرق آن چهار نفر با فرد پنجم (داور) این بود که او مفهوماً دریافت کرده بود و در تعدد و تکثر الفاظ نمانده بود. پی برده بود که پشت این الفاظ متکثر، یک مفهوم واحد وجود دارد. بچه‌ای هم که الان می‌گوید؛ نه خیر مرکز ایتالیا رم است، چون خانم معلم ما گفته است و شما اشتباه می‌کنید که می‌گویید؛ پایتخت ایتالیا رم است به این دلیل است که متوجه نشده که مرکز همان پایتخت است. با مفهوم سر و کار نداشته، با لفظ سر و کار داشته است. این یک نکته، اما نکته دوم این است که حالا فرض می‌کنیم، مطلبی که خانم معلم‌تان گفته واقعاً خلاف مطلبی باشد که من گفتمچرا فوراً حرف خانم معلم‌تان را بر حرف من ترجیح دادید؟

حالا فرض می‌کنیم که خانم معلم‌تان گفته مرکز ایتالیا رم است و من گفتم پایتخت ایتالیا رم است و فرض کنیم دو رای کاملاً ناسازگار را بیان می‌کنیم. چرا فوری می‌گویی خانم معلم ما این را گفته؟ تازه باید بگوییم خانم معلم‌مان یک چیزی می‌گوید و پدر، مادر یا خواهر و برادرم چیز دیگری، باید ببینم کدام‌شان درست می‌گویند و این برمی‌گردد به اینکه تعبد جای استدلال را گرفته است. اگر تو با دو رای مواجه می‌شوی باید ببینی که معلم‌تان چه استدلالی دارد که مرکز ایتالیا رم است و من چه استدلالی دارم که می‌گویم پایتخت ایتالیا رم است، البته با این فرض که دو مطلب متفاوت را می‌گفتیم. اما اینکه فوری حکم بدهیم که خانم معلم‌مان درست می‌گوید نه اینکه پدر، مادر، خواهر بزرگ‌تر یا برادر بزرگ‌ترم درست می‌گوید، به این خاطر است که تعبد به جای استدلال قرار گرفته است. چون آن را خانم معلم گفته، سخن درستی است اما تو که Authority خانم معلم ما را برای من نداری، خواهر منی، یا برادر منی یا… اما Authority نداری. پشتوانه سخن خانم معلم به جای دلیل، خود خانم معلم است. سخن من به جای دلیل، خودم هستم و چون خانم معلم Authority بر من دارد و نه تو، پس من سخن خانم معلم را می‌پذیرم. این را اگر با بچه‌ها سر و کار داشته باشید به روشنی می‌بینید، البته در سنین بالا هم به طور عیان همه جا این را می‌بینید اما می‌خواهم بگویم که مبنای آن و سرآغاز آن را باید در کودکی دید. شما با بچه‌های دبستانی سر و کار داشته باشید، می‌بینید اکثر این بچه‌ها، مفهومی از کشور در دهن ندارند.

البته به حافظه می‌سپارند که ایران یک کشور است، آمریکا یک کشور است و… اما مفهومی از کشور در ذهن ندارند و هیچ‌کدام هم نمی‌گویند که ما اصلاً نمی‌فهمیم کشور یعنی چه؟ مفاهیمی مثل کشور متاسفانه در کتاب‌هایشان به کار می‌رود (اگر می‌گویم متاسفانه به این جهت است که اصلاً تفهیم نمی‌شود) و مثلاً مجلس نمایندگان را به کار می‌برند که چه تعداد عضو دارد، چه تعداد انتخابی و چه تعداد انتصابی هستند و… و همه اینها را حفظ می‌کنند. بر اساس نمره هم، ۲۰ می‌گیرند چون حافظه‌شان قوی است. اما اصلاً تصوری ندارند که مجلس یعنی چه؟ مجلس شورا یعنی چه؟ نماینده اصلاً یعنی چه؟ وقتی می‌گویند کسی نماینده شهری در مجلسی یا نماینده کشوری در کنگره‌ای است، تصوری ندارند که این یعنی چه؟ لذا این در فیزیک و شیمی هم همین‌طور است. باور بفرمایید زمانی من با یکی از استادان یکی از بهترین دانشگاه‌های فنی و مهندسی کشور صحبت می‌کردم و می‌دیدم مفاهیمی که خودش سال‌هاست آنها را تدریس می‌کند را مفهوماً ادراک نمی‌کنددائماً تبدّل ماده به انرژی و انرژی به ماده گفته می‌شود، اما وقتی از او می‌پرسیدم که انرژی به عالم اجسام تعلق دارد یا به ماورای عالم اجسام؟ متوجه نبود که چه می‌گویم، چرا؟ چون از اول یاد گرفته که قانون تبدّل ماده به انرژی، چنین فرمولی دارد. فوری به ما یاد می‌دهند که قانون تبدّل ماده به انرژی این است. ما می‌پذیریم و بر اساس آن هم مساله حل می‌کنیم. ولی اصلاً نمی‌دانیم و از خودمان هم نمی‌پرسیم که این انرژی که گفته می‌شود جسمانی است یا غیرجسمانی؟ به آن استاد می‌گفتم به هر حال انرژی مربوط به عالم طبیعت است و در عالم طبیعت هر چیزی بُعد دارد. می‌گفت بله، سپس می‌پرسیدم یعنی انرژی بُعد دارد؟ و اگر دارد پس با جسم هیچ فرقی ندارد. نمی‌خواهم بگویم این معمایی لاینحل است، نه، جواب واضحی دارد. می‌خواهم بگویم استادی که ۳۰ سال به تدریس در دانشگاه مشغول است، خودش مفهوماً از انرژی درکی ندارد. البته این در علوم اجتماعی خیلی واضح‌تر هم وجود دارد. عرض کردم اولین عیب و ایرادی که من می‌بینم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر حافظه است، نه بر فهم. و عیب و ایراد دوم این است که مبتنی بر تعبد است، نه بر استدلال. فرق‌اش هم این است که در استدلال پشتوانه سخن، دلیل است و در تعبد، پشتوانه سخن، شخصی است که سخنی را می‌گوید و قائل به آن سخن است.

 

ایدئولوژیک‌اندیشی

عیب سوم آموزش و پرورش ما، ایدئولوژیک‌اندیشی است. امروزه وقتی در مطبوعات می‌گوییم ایدئولوژی، بیشتر از هر چیزی ذهن ما به مارکسیست‌ها و سوسیالیست‌ها و چپ‌ها معطوف می‌شود که اینها ایدئولوژیک‌اندیش هستند. بعد ذهن ما متوجه مذهبی‌ها هم می‌شود که آدم‌های مذهبی هم ایدئولوژیک‌اندیش هستند. اما ایدئولوژیک‌اندیشی این نیست که محتوای حرف تو چیست. معنایش این است که طرز برخوردت با رای خودت چیستایدئولوژیک‌اندیش بودن به این نیست که تو مارکسیست باشی یا ضدمارکسیست باشی تا ایدئولوژیک‌اندیش نباشی. یا اگر ضدمذهب باشی از ایدئولوژیک‌اندیشی رهایی پیدا کرده‌ای. اصلاً و ابداً چنین نیست.

محتوای باورها و آرای من نیست که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک می‌کند، طرز مواجهه و برخورد من با باورها و آرا است که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک می‌کندحالا، ایدئولوژیک‌بودن را من این طور تعریف می‌کنم، که اگر شما معتقد باشید که در باب موضوعی یا مساله‌ای یا مشکلی، ختم سخن گفته شد و پرونده این موضوع یا مساله یا مشکل بسته شد، آن وقت شما درباره این موضوع، این مساله و این مشکل، ایدئولوژیک‌اندیش هستیدایدئولوژیک‌اندیشی این است که ما معتقد باشیم، سخن آخر و فیصله‌بخش، گفته شد و حالا باید برویم سراغ بقیه موضوعات، مسائل و مشکلاتاما این موضوع خاص یا مساله خاص یا مشکل خاص دیگر فیصله یافت. چون حق مطلب درباره آن گفته شد. حالا که گفته؟ چه شما بگویید مارکس گفته، عیسی گفته، اسپینوزا گفته، کانت گفته، بوعلی سینا گفته، سعدی گفته و… این مهم نیست که بگویید چه کسی گفته، مهم این است که معتقد باشید که پرونده این موضوع دیگر بسته شد، چون ختم سخن را در این باب از فلان کس شنیده‌ایم. به این معنا غیرایدئولوژیک‌اندیشی یعنی اینکه در باب هر موضوع، مساله یا مشکلی، می‌شود بازاندیشی کرد و از نو هم پرونده را گشود و از نو نقد و بررسی کرد که راه‌حل درست مساله یا راه رفع درست مشکل چیست. نه اینکه این مساله یا مشکل تا ابد حل یا رفع شد چون فلان کس مساله را حل و مشکل را رفع کرده است. ایدئولوژیک‌اندیشی یعنی پرونده را مختومه اعلام‌کردناین ایدئولوژیک‌اندیشی در آموزش و پرورش ما وجود داردمثلاً همه شاهان در کتاب‌های تاریخ، بدکار بوده‌اند، چون اقتضای ایدئولوژی ما این است. شما از مادها تا آخرین شاه ایران را در کتاب‌ها درنظر بگیرید، همه این شاهان با درجات مختلف، ظالم و سنگدل و بی‌رحم و خونخوار بوده‌اند. چون ما در باب یک موضوع مساله را مختومه اعلام کرده‌ایم. آن هم اینکه هر کسی جز از طریق خدا حکومت را در دست بگیرد، این دیگر فرقی ندارد که چه کسی باشد، هر که باشد ظالم، سنگدل، بی‌رحم و خونخوار است. آن وقت باید چقدر واقعیات تاریخی را تحریف کنید برای اینکه با این ایدئولوژی بسازد. چاره دیگری هم ندارید باید قلب واقعیت کنیدبه جای اینکه آرای خود را تابع واقعیت‌ها بکنید، باید واقعیت‌ها را تابع آرای خود بکنید. البته واقعیت‌ها هیچ وقت تابع آرای شما نمی‌شوند. پس توهمات را باید به جای واقعیت‌ها به بچه‌ها یاد داد تا آن توهمات با ایدئولوژی مورد نظر سازگار باشد!

خلاصه اینکه اگر در باب موضوع یا مساله یا مشکلی بگوییم که ختم سخن گفته شده است چاره‌ای جز این نداریم که مجبور شویم تاریخ، فرهنگ، جامعه، واقعیت‌های فردی انسان و واقعیت‌های جمعی را در جوامع تحریف کنیم برای اینکه بناست حرفی که زده شده، حرف آخر تلقی شود. پس باید همه چیز فدای آن شود و این در آموزش و پرورش ما وجود دارد. چون فلان کس در فلان سخنرانی که دیروز انجام داد حرف آخر را زد پس حرف دیگری نباید گفته شود، و ختم سخن گفته شده و این به میزانی که هر کس زورش برسد ابراز می‌شود. ممکن است من که رئیس یک اداره کشاورزی کوچک در یک شهر کوچک هستم ختم سخن را بگویم. زمانی هم ختم سخن را یک سیاست مدار، یک رئیس جمهور و… می‌گوید.

 

ظاهرگرایی

عیب چهارم در آموزش و پرورش ما، جمود در رفتار در برابر ذهن استجمود در ظاهر در برابر باطن. رفتارگرایی افراطی و به پشت رفتارها ننگریستنبه ذهنی که صاحب این رفتار بوده، بی‌اعتنابودن. به تعبیر عرفا، نوعی ظاهرگرایی و ظاهربینی و کاری با باطن آدمیان نداشتن. یعنی اینکه منی که این رفتار از من ظاهر شده، چه رفتارم درست بوده چه نادرست، من چه معنایی از این رفتار در نظر دارم. به نیت من، انگیزه من، هدف من، مقصد و مقصود من، آرمان من و ارزش من، کاری نداریم، فقط تنظیم رفتار به صورتی که موردنظر است اهمیت دارد. ولی به اینکه پشت این رفتار، چه ذهنی هست و آن ذهن از این رفتار چه معنایی، چه هدفی و چه انگیزه‌ای داشته کاری نداشته باشیماینکه فرد در فلان آئین شرکت کند مهم است، نه اینکه از انجام آن آئین چه دریافت می‌کند. این ظاهرگرایی را ما از کودکی به بچه‌ها القا می‌کنیم. همیشه نوعی متحدالشکل‌بودن رفتاری، برای ما مهم است. اما اینکه افراد پشت این رفتار، چه می‌اندیشند، چه باورهایی دارند، و چه احساسات و عواطفی دارند، چه خواسته‌هایی دارند و ارزش‌هایشان چیست؟ آرمان‌های آنها چیست؟ و… مطلقاً با آن کاری ندارند. فقط و فقط به فیزیک نگاه می‌کنند و وقتی فقط به فیزیک نگاه کنیم طبعاً فقط داریم به بدن نگاه می‌کنیم و گفتار و کرداری که از بدن صادر می‌شود. اما اینکه پشت این بدن چه ذهن و روانی هست، اصلاً مهم تلقی نمی‌شود. به تعبیری ماتریالیست‌ترین و فیزیکالیست‌ترین دیدی که نسبت به انسان می‌شود وجود داشته باشد را ما داریم، با اینکه فکر می‌کنیم معنوی‌اندیش هستیم.

معنوی‌ترین و روحانی‌ترین دیدگاه‌ها را در ظاهر بیان می‌کنیم، اما جسمانی‌ترین دیدگاه‌ها را در باب انسان داریمچون فقط به بدن انسان نظر داریم و رفتار و کرداری که از آن صادر می‌شود، نه اینکه پشت این گفتار یا کردار چه هست؟ می‌خواهند انسان را در روحانی‌ترین وجه در نظر بگیرند و بحث‌شان این است که «از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود»، «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند» و… ولی در واقع ماتریالیستی‌ترین دیدگاه در باب انسان را به کار می‌گیرند. چون معتقد نیستند که انسان پشت بدن خود، ذهنی دارد و ما باید به اصلاح آن ذهن بیندیشیم، و پشت آن ذهن به تعبیری جان و روانی وجود دارد که ما باید به آن بیندیشیم، به آنها کاری ندارند. بدن فرد مهم است و چون بدنت مهم است، اینکه چه ماده‌ای را می‌خوری یا می‌آشامی، مهم است و اینکه چه لباسی می‌پوشی یا نمی‌پوشی مهم است. اینکه الفاظ و یا اوراد خاصی بر زبانت جاری می‌شود یا نمی‌شود مهم است.

خلاصه، انسان مساوی با بدن انسان است در حالی که می‌خواستند بگویند اصلاً پوسته وجودی ما بدن‌مان است. معنوی‌ترین و عرفانی‌ترین سخنان را درباره انسان می‌گویند ولی وقتی به مقام عمل می‌رسیم، انسان منحصر در جسم دیده می‌شود و به غیر آن کاری ندارند. پس تایید سخنی که گفته می‌شود از طریق بدن و زبان کفایت می‌کند و اینکه پشت آن چیست اهمیتی ندارداین تناقض بسیار بزرگی در آموزش و پرورش ماستوقتی قصد داریم به بچه‌ها شعر یاد بدهیم، عرفانی‌ترین شعرها را یاد می‌دهیم و خودمان را پاره‌ای از خدا می‌انگاریم و بعد می‌گوییم فرشتگان به این جسم سجده کرده‌اند. اما کاری ندارند با ذهن و روانی که پشت این بدن است. فقط می‌گویند آدابی را رعایت کنید، اعمالی را انجام دهید، آن سکوتی که ما می‌خواهیم داشته باشید، آن سخنی که ما دوست داریم را بگویید و… اما اینکه ما در درون خود چه می‌کشیم، دردها و رنج‌های ما چیست، آرزوها و خواسته‌های ما چیست، چه نظام ارزشی‌ای داریم و… مهم نیست و نسبت به آن اعتنایی وجود ندارد.

 

غیبتِ درس‌های زندگی

پنجمین عیب و ایراد در آموزش و پرورش ما، که خیلی بر آن تاکید دارم، «هنر زندگی» است که یاد داده نمی‌شود. هر چیزی یاد داده می‌شود جز هنر زندگی. به نظرم بیشترین مصیبت مربوط به نوع سوم از کتاب‌خوانی است که در سخنرانی تبریز هم اشاره کرده بودم. خواندن نوع اول و نوع دوم کم و بیش وجود دارد. ما سه نوع خواندن را باید از هم تفکیک کنیم.

در نوع اول، بر اساس تقسیم کار اجتماعی به سراغ مطالعه می‌رویم و برای اینکه در شغل، هنر و حرفه خود و تخصصی که داریم رشد بهتری داشته باشیم کتاب می‌خوانیم. این نوع کتاب‌خوانی موجب می‌شود که فرد در کنکور قبول بشود، در دوره کارشناسی ارشد قبول بشود و… این نوع کتاب‌خواندن نازل‌ترین نوع کتاب‌خوانی است، نه بی‌ارزش بلکه در قیاس با نوع دوم و سوم، اهمیت کمتری دارد.

نوع دوم کتاب‌خوانی به جهت اینکه در شغل یا حرفه‌ای ورزیده‌تر شویم انجام نمی‌شود بلکه برای لذت‌بردن است. انسان کنجکاوی دارد و برای ارضای کنجکاوی خود می‌کوشد و یکی از کنجکاوی‌ها نیز کنجکاوی علمی است که از طریق کتاب هم ارضا می‌شود. یکی به سراغ کتاب‌های تاریخ می‌رود، یکی به سراغ کتاب‌های فیزیک و… این نوع کتاب‌خوانی در قیاس با نوع اول کمتر در بین ما ایرانیان رواج دارد اما کم و بیش هم دیده می‌شود.

اما نوع سوم کتابخوانی که در آموزش و پرورش ما مطلقاً درباره آن صحبت نمی‌شود، کتاب‌خواندن برای یادگرفتن هنر زندگی است. زندگی‌کردن یک هنر است و بسیار هم پیچیده است. ما برای سه‌تار نواختن سال‌ها باید کار کنیم، تمرین کنیم، آموزش ببینیم و نزد استاد برویم تا یاد بگیریم که سه‌تار بنوازیم. اما زندگی انگار چیزی است که به محض اینکه وارد آن شدیم، به طور فطری، هنر آن را بلد هستیم. در حالی که این خطاست و هیچ کاری به این اندازه دشوار نیست و ما برای آن به آموزش احتیاج داریم.

ما درباره هر چیزی اقرار می‌کنیم که آموزش، پرورش و پژوهش برای آن ضرورت دارد ولی در باب زندگی به ضرورت آموزش، پرورش و پژوهش اعتنا نداریم.

در کتاب‌های درسی ما، از مهدکودک تا دکترا چیزی به عنوان هنر زندگی وجود ندارد. با اینکه در هر ۵ مکتب آموزش و پرورش برای پاسخ‌دادن به همین پرسش به وجود آمده و توجه‌دادن به هنر زندگی. شما وقتی بچه را در دو سالگی به مهدکودک تحویل می‌دهید و در ۳۲ سالگی، دکترایی به او می‌دهید معنایش آن است ۳۰ سال این بچه را در اختیار خودتان دارید. حالا در این ۳۰ سال، بچه ماده خامی است که شما می‌خواهید از آن چیزی بسازید، آن چیز چیست؟ آن ۵ مکتب به همین پرسش نظر دارند. مثلاً فرض کنید شما خمیر مجسمه‌سازی در دست دارید و از شما بپرسند این خمیر را می‌خواهید به چه شکلی درآورید؟ منطقاً می‌شود از کسی که خمیر را در دست دارد و با آن کار می‌کند پرسید که چه شکلی از آن درخواهید آورد؟ حالا این خمیر انسانی که به مهدکودک فرستاده می‌شود و سال‌ها در حال آموزش‌دیدن است را چه شکلی خواهیم داد؟ چه کم داشته که او را به آموزش و پرورش تحویل داده‌اند؟ هر جواب از آن ۵ جواب را که درباره فلسفه آموزش و پرورش حرف می‌زند، یک چیز می‌گوید و آن اینکه این موجود به هر حال باید زندگی بکند و برای زندگی‌کردن مهارت‌های بسیار پیچیده‌ای لازم است و این را باید به او آموخت. حالا من افراد را به شهود خودشان ارجاع می‌دهم. شما که ۳۰ سال در مدرسه و دانشگاه بوده‌اید، از اول که وارد مهدکودک شدید تا دوره‌های بعد، ریاضیات، حساب، هندسه، جبر و… یاد گرفته‌اید، مکانیک سیالات یاد گرفته‌اید، زیست‌شناسی یاد گرفته‌اید، جغرافیا و تاریخ یاد گرفته‌اید و… به مخاطب خودم می‌گویم چقدر از آن معلومات اصلاً در ذهن‌تان مانده؟ فقط معلوماتی در ذهن‌تان مانده که به طور تخصصی، مثلاً می‌خواستید مهندس بشوید و معلومات مربوط به آن در ذهن‌تان مانده اما سایر معلومات (تاریخ، جغرافی و…) در ذهن‌تان نمانده است. اما حالا می‌پرسم، آیا مشکلی در زندگی داشته‌اید که بگویید در سال چهارم دبیرستان یا سال دوم دانشگاه فلان مطلب را به ما یاد داده بودند و اگر یاد نداده بودند، مشکل من همچنان سر جایش بود. مثلاً مشکلی با همسرم یا فرزندانم یا دوستم، یا پدرم یا مادرم یا همکار داشته‌ام و چون در یکی از سال‌های تحصیلی فلان کتاب درسی را خوانده بودیم، توانستم مشکلم را رفع کنم. من فکر نکنم کسی چنین چیزی را در زندگی خود پیدا کند که بر اساس یک واحد درسی یا کتاب درسی توانسته مشکلی از مشکلاتش بکاهد. ممکن است معلم ریاضی در دبیرستان، و در حال تدریس ریاضی، نکته‌ای در باب زندگی گفته باشد و این درسی شده باشد اما این در کتاب درسی نبوده است. او از روی نیک‌خواهی این را گفته است. حالا ببینیم، آیا در میان درس‌ها و کتاب‌ها، برای رفع مشکلات زندگی هم چیزی در نظر گرفته شده بود؟ چه سودی دارد که ما بدانیم صادرات پنبه آرژانتین بیشتر است یا پرو؟ وقتی که در زندگی عملی خودمان و در برابر آسان‌ترین مسائل و مشکلات دچار درماندگی می‌شویم. بزرگ‌ترین جراحان، بزرگ‌ترین پزشکان، بزرگ‌ترین استادان فلسفه دانشگاه، بزرگ‌ترین مهندسان و… معلوم است که “آی‌کیو” بالایی دارند و مشخص است که معلومات زیادی هم دارند اما اگر همین افراد نتوانند با آبدارچی محل کار خودشان رفتار سالمی داشته باشد و رفتاری ساینده و فرساینده با آبدارچی محل کار خود داشته باشد، معنایش این است که چیزی که باید یاد می‌گرفته‌اند را یاد نگرفته‌اندحالا اگر بتوانند بزرگ‌ترین سدهای جهان را طراحی کنند، جراحی‌های سختی را انجام دهند و… اما نتوانند مثلاً با یک راننده تاکسی رفتاری سالم داشته باشند، هم وقت خوش خودشان و هم وقت خوش راننده تاکسی را از بین برده‌ و اوقات خودشان و راننده تاکسی را تلخ کرده‌اند. یعنی درد و رنجی بر خود و دیگری وارده کرده‌انداینها را ما باید یاد می‌گرفتیم.

 

سخن پایانی

وقتی فرانسویان نیروهای اشغالگر را از فرانسه خارج کردند، ژنرال دوگل از آندره موروا رمان‌نویس و متفکر بزرگ خواست تا وزارت آموزش و پرورش را برعهده بگیرد. موروا پذیرفت اما گفت من کتاب‌های درسی را اساساً عوض می‌کنم و تا پایان تحصیلات دبیرستان به بچه‌ها بیش از سه چیز نخواهم آموختیکی زبان و ادبیات فرانسه تا فرهنگ کشور خودشان را بشناسند. یکی ریاضیات که وقتی در حال خرید و فروش هستند کلاهی سرشان نرود و دیگر فقط درس‌های زندگی را به آنها یاد خواهم دادفیزیک و شیمی و تاریخ و جغرافی و… را می‌گذارم برای زمانی که وارد دانشگاه می‌شوند و می‌خواهند در رشته خاصی وارد شوند. اما چیزهایی هست که همه آنها به آن نیاز دارند، چه مرد چه زن، چه فقیر چه ثروتمند و… هر چه باشند به این نیاز دارند و من درس‌های زندگی را تا ۱۸ سالگی به آنها یاد خواهم داد، بقیه بماند برای دانشگاه. البته دوگل نپذیرفت و آندره موروا خودش سه جلد کتاب با نام “درس‌های زندگی” نوشت.

حرف من چیزی جز حرف موروا نیستبه ما هنر زندگی را نیاموخته‌اندما در هر شرایطی به درس‌های زندگی نیاز داریم، چه روابط اجتماعی گسترده‌ای داشته باشیم چه نداشته باشیم، چه شغل مهمی داشته باشیم چه نداشته باشیم و… بالاخره به این درس‌ها نیاز داریم و چرا تا ۱۸ سالگی مهم است که اینها را بیاموزیم؟ چون از ۱۸ سالگی به بعد دیر است و شخص باید وارد زندگی به معنای اجتماعی کلمه بشود. هیچ وقت به ما یاد نداده‌اند که با تنهایی خودمان چگونه مواجه شویم، چگونه در مقابل ناامیدی، مقاومت درونی پیدا کنیم و دست از امیدواری برنداریم، چگونه دیدگاه بدبینانه را وانهیم و دارای دیدگاه خوش‌بینانه شویم، چگونه تعادل بین آزادی و مسئولیت را در زندگی خود برقرار کنیم، چگونه زندگی خود را ارزشمند کنیم، چگونه زندگی خود را هدف‌دار کنیم، چگونه کارکرد زندگی خود را افزایش دهیم، با احساس وحشت از مرگ چگونه کنار بیاییم و… و چگونه انس پیدا کنیم، با اینکه ما مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی نیستیم.

چون می‌دانید که یکی از مشکلات ما این است که هر کدام از ما فکر می‌کنیم قوانینی که روانشناسان و بقیه صاحب‌نظران علوم انسانی کشف کرده‌اند راجع به بقیه صادق است، نه ما. یعنی بقیه اگر ورزش نکنند، دیر یا زود سلامت، نیرومندی و زیبایی بدن خود را از دست می‌دهند، ولی بدن من، بدون ورزش هم، سلامت، نیرومندی و زیبایی خودش را حفظ می‌کنداینکه چگونه ما یاد بگیریم که با بقیه بشریت سر و ته یک کرباس هستیم و این چیزی است که شوپنهاور بر آن تاکید می‌کرد که یاد بگیریم ما از قوانین حاکم بر مناسبات انسانی مستثنی نیستیم.

این به لحاظ نظری خیلی واضح است و همه به لحاظ نظری آن را می‌پذیرند اما کل زندگی ما به این خاطر که من فکر می‌کنم مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی هستم و اینها را برای بقیه گفته‌اند، سپری می‌شودچگونه یاد بگیریم که امید را از آرزو تمیز دهیم، و این دو تا را از آرزواندیشی و این سه تا را از توهم‌بافی و رویاپردازیما هم به امید نیاز داریم، هم آرزوهایی داریم، و هم در عین حال، آرزوهایمان نباید از یک حدی درازتر باشد، و هم هرگز نباید آرزواندیش باشیم و حالا امیدی که باید داشته باشم و آرزواندیشی‌ای که نباید داشته باشم، و توهم و رویاپردازی، مرزهایش کجاست؟ اینها را کسی به ما یاد نداده است. اینکه من چگونه می‌توانم آستانه تحمل درد و رنج را در زندگی افزایش بدهم، و واقعیت‌ها کمتر مرا به درد یا رنج مبتلا بکند؟

روش گفت‌وگوکردن چیست که من گفت‌وگو را با جروبحث و گپ‌زدن اشتباه نگیرم؟

گفت‌وگو زندگی را رشد می‌دهد، گپ‌وگفت برای سرگرمی زندگی لازم است و جروبحث برای هیچ چیز زندگی لازم نیست. فرق اینها در چیست، اینها را ما نیاموخته‌ایم. مذاکره چیست؟ نقش مذاکره در زندگی چیست؟ فرق بین نیاز و خواسته چیست، آیا من باید تابع نیازهای خود باشم، یا تابع خواسته‌های خود باید باشم، یا گاهی تابع نیازها و گاهی تابع خواسته‌ها، اصلاً اینها چه فرقی با هم دارند؟ در بازار که هر فروشنده‌ای می‌خواهد جنس خود را به گران‌ترین قیمت بفروشد و هر خریداری می‌خواهد به ارزان‌ترین قیمت همان جنس را بخرد، تعادل بین این دو خواستِ ناسازگار چگونه اگر انجام بگیرد عادلانه است؟ صرفه‌جویی با بخل چه فرقی دارد؟ مرز شجاعت با بی‌تامل دست به کاری زدن، کجاست؟ مرز بین ناسنجیده عمل‌کردن و متهورانه عمل‌کردن کجاست؟ مزایای سکوت که به لحاظ روانشناختی، اخلاقی و مناسبات اجتماعی، مهم است، چیست؟ و اینکه سکوت را جز به قدر ضرورت و جز به وقت ضرورت نباید شکست، سخن‌گفتن اصل زندگی نیست، و اینها را به ما یاد نداده‌اند. چگونه مناسبات من با دیگران می‌تواند مبتنی بر اصل رفاقت شود نه رقابت؟ چگونه من هم‌نوعان را به چشم رفیق راه نگاه کنم، نه به چشم رقیب؟ اینکه مناسبات انسانی وقتی رفیقانه است چه سمت و سویی پیدا می‌کند و وقتی رقیبانه است چه سمت و سویی پیدا می‌کند؟ من چگونه می‌توانم مقایسه نظری و مسابقه عملی با شما را در خودم تعطیل کنم؟ وقتی که در مقام نظر دائماً خودم را با شما مقایسه می‌کنم و در مقام عمل دائماً با شما در حال مسابقه هستم، این برای من ویرانگر است و نقش مخربی دارد، حالا من چگونه به این مقایسه و مسابقه پایان دهم؟ من چگونه اوقات شخصی خودم را (زمانی که با خود تنها هستم) بگذرانم؟ چگونه این اوقات را باید سپری کنم. چگونه بتوانم وقتم را برای کسب درآمد، خواسته‌های وجودی، و رایگان‌بخشی تنظیم کنم؟ تعادل بین این سه چگونه ممکن است که یکی جای دوتای دیگر یا دو تا جای یکی دیگر را پر نکند و… ما برای حل مسائل و مشکلات زندگی نیازمند یادگیری درس‌های زندگی هستیم.

در ایران، کتاب‌هایی برای آموزش درس‌های زندگی و هنر زندگی، کمتر وجود دارند. جواب‌نگرفتن همین نیاز است که ما را به کتاب‌های زرد کشانده، همچون؛ مدیریت یک دقیقه‌ای، چگونه در چند دقیقه ثروتمند شوید، ده راه سریع برای موفقیت و… و در فقدان درس‌های زندگی و کتاب‌هایی برای آموزش هنر زندگی است که این کتاب‌ها پدید می‌آید. کتاب‌های سودمند (برای آموزش هنر زندگی) که با کمک روانشناسان، ادیبان، اندیشمندان و… در این باب نوشته شده باشد هم در آموزش و پرورش ما مفقود است.


منبع: نشریه مروارید، شماره اول، مرداد و شهریور 1395