ویژگی های انسان مدرن
تربیت دینی، چالش ها و روش ها در عصر حاضر
به نام خدا
یکی از سوالات مورد توجه متعلمان و مربیان این است که چرا آموزش و پرورش دینی در بین جوانان ما چندان موفق نیست؟ یا چرا انتظاراتی که ما از آموزش و پرورش داشته ایم محقق نشده است؟ واقعیت این است که از 500 سال پیش به این سو و ابتدا در اروپای غربی و سپس در آمریکای شمالی و بعد در کانادا و استرالیا و حدود یک قرن است که در سراسر دنیا انسان جدیدی به وجود آمده است. انسانی که به عنوان انسان مدرن لقب گرفته است. انسان مدرن به خاطر اینکه بعد از انسان سنتی به دنیا آمده است مدرن نیست. بحث زمان و مکان و تاریخ نیست. بحث این است که انسانی به وجود آمده است که از لحاظ فرهنگی با انسان سنتی متفاوت است. وقتی گفته می شود فرهنگ، یعنی مجموعه مولفه های درونی انسان و تمدن یعنی مجموعه مولفه های بیرون انسان. فرهنگ در واقع آن است که در درون ما می گذرد. در ذهن و زندگی ما جریان دارد. فرهنگ به سه دسته قابل تقسیم است. بخشی از فرهنگ ما احساسات و عواطف ماست. بخشی باورهای ما و بخشی نیازهای ما می باشد. وقتی گفته می شود انسان سنتی با انسان مدرن متفاوت است به این معناست که انسان مدرن از لحاظ فرهنگی با انسان سنتی تفاوت دارد. یعنی نیازها و عواطف و باورهای یک انسان مدرن با یک انسان سنتی متفاوت است. به همین خاطر می توان گفت جز در موارد نادری مثل قبایل آفریقایی و استرالیایی، بقیه انسانها مدرن اند. البته این مدرنیته مراتب دارد و تفاوت ما انسانها در مراتب و درجات مدرنیته است. ما با نیاکان خودمان همه به لحاظ باورها و هم به لحاظ احساسات و عواطف و هم به لحاظ نیازهای خودمان متفاوت هستیم. وقتی با انسان مدرن سروکار داریم باید بدانیم با چه چیزی سروکار داریم. این اولین خصیصه آموزش و پرورش موفق است. معلم باید بداند با چه کسی در حال گفتگو هست. مخاطبش چه کسی است. بنابراین در تعلیم و تربیت موفق هم باید مخاطب شناخته شود و ویژگی های انسان مدرن مشخص شود. انسان مدرن با انسان پیشامدرن تفاوتهایی دارد که عبارتند از تفاوتهای اجتناب پذیر و تفاوت های اجتناب ناپذیر. انسان مدرن سلسله ویژگی هایی دارد که تا انسان مدرن است نمی توان از او این ویژگی ها را گرفت. لاینفک و جدانشدنی از انسان مدرن است. اینها را می گویند اجتناب ناپذیر. همین طور انسان مدرن ویژگی هایی دارد که اجتناب پذیرند. شما می توانید این ویژگی ها را از انسان مدرن جدا کنید. مثلا نوجوان خصائصی دارد که اجتناب پذیرند به این معنا که نوجوان تا نوجوان هست این ویژگی ها را داراست و می توان بعضی از آنها را گرفت. مثال دیگری می زنم مرد بودن ویژگی هایی دارد که نمی توان آنها را گرفت. منطق اقتضا می کند که ما ببینیم این ویژگی های جداشدنی، ویژگی های خوبی هستند یا بد. اگر خوب هستند پس آنها را از انسان مدرن نگیریم و اگر بد هستند با آنها ستیزه کنیم و آنها را از انسان مدرن دور کنیم. اما وقتی ما با ویژگیهای اجتناب ناپذیر مواجه هستیم ویژگی هایی که انسان مدرن تا مدرن هست آنها را دارد وضعیت چگونه می شود؟ محل بحث ما همین جاست. اگر این ویژگی های اجتناب ناپذیر خوب هستند ما باید خود را با آنها تطبیق دهیم. اگر این ویژگیهای اجتناب ناپذیر بد بودند در این صورت وضع انسان مدرن وضعیت کسی است که طبیب به او می گوید من نمی توانم برای تو نسخه ای بپیچم، این بیماری شما سیر منطقی دارد که باید طی شود. اگر این مسیر را طی نکنید با هیچ نسخه ای خوب نمی شود و هرگاه این مسیر منطقی طی شود بدون نسخه هم بیماری خوب می شود. اگر انسان مدرن بعضی ویژگی های اجتناب ناپذیری دارد که بد هست ما باید با او مثل بیماری رفتار کنیم تا مدت بیماری اش سپری شود. نمی توان تا زمانی که این بیماری را دارد با او مبارزه کرد. تعلیم و تربیت دینی ما زمانی موفق هست که برنامه ریزان تعلیم و تربیت و معلمان و مربیان بدانند که با مخاطبانی سروکار دارند که مدرن اند و چون مدرن هستند باید ویژگی های اجتناب ناپذیر آنها را در نظر گرفت و با آنها کنار آمد. هر جا تعلیم و تربیت دینی ما ناموفق بوده زمانی بوده است که در برخورد با انسان مدرن، ویژگی های اجتناب ناپذیر آنان را در نظر نگرفته است. مثلا 1000 سال پیش نیاکان ما، فرزندان خود را روی بام می بردند و می گفتند که ما هر اتاقی بخواهیم بسازیم باید چهار ستون داشته باشد اما آسمان به این عظمت هیچ ستونی ندارد یا می گفتند که ستاره ها روشن هستند و هیچ وقت روغن آنها تمام نمی شود. اما الان وقتی ما فرزندانمان را به بام می بریم توضیح می دهیم که ستاره ای که الان می بینی ممکن است میلیاردها سال پیش از بین رفته باشد و نور آن ده میلیارد سال پیش حرکت کرده و الان به ما رسیده و آسمان هم سقف و ستون ندارد. بلکه مجموعه ای از کرات و ستاره ها و کهکشان را تشکیل می دهد. سوال این است که آیا ساختمان چشم ما با چشم نیاکان مان تغییر کرده است؟ پس چطور وقتی نیاکان ما نگاه می کردند سقف می دیدند و چراغ های چسبیده به سقف و ما الان نه سقف می بینیم و نه چراغ. هیچ تغییر شیمیایی صورت نگرفته است حال اگر شما به پشت بام بروید دیگر نمی توانید آسمان را سقف و ستون ببینید هر چقدر هم که به خودتان فشار آورید نمی توانید این تصور را داشته باشید. بعضی ویژگی ها در انسان مدرن هست که شما چه بخواهید چه نخواهید این ویژگی ها قابل انفکاک نیست. تعلیم و تربیت دینی باید با این ویژگی های اجتناب ناپذیر اگر خوب هستند به جهت خوبی شان سازگار بیفتد و اگر بدند به جهت اینکه انفکاک ناپذیرند تسلیم شود.
ویژگی های اجتناب ناپذیر انسان مدرن:
یازده ویژگی انسان مدرن دارد که سه تای آنها که مهم تر هستند را بیان میکنم. همین طور برای موفق بودن تعلیم و تربیت دینی باید این سه ویژگی رعایت شود.
1-اولین و مهم ترین ویژگی انسان مدرن، عقلانیت است که مقوم مدرنیته است. ملاک و عامل تفاوت انسان سنتی و مدرن است. عقلانیت غیر از عقل است. انسان سنتی دیوانه نبوده است. تعریف عقلانیت این است " متناسب ساختن میزان دلبستگی به یک عقیده با شواهدی که آن عقیده را تایید کند." به همان اندازه که میزان دلبستگی شما به یک عقیده تناسب مستقیم با شواهدی که آن عقیده را تایید می کند داشته باشد عقلانی تر هست. مثلا روزی شخصی را در فاصله سه متری می بینم و تشخیص می دهم که آقای ایکس است. یک بار در فاصله ده متری می بینم و تشخیص می دهم که آقای ایکس است و یک بار در فضای تاریک و دورتر می بینم باز هم گمان می برم که آقای ایکس است و یک بار از بالای کوه می بینم و گمان می کنم که آقای ایکس است. در این چهار مورد من تشخیص دادم که کسی را که می بینم آقای ایکس است اما آیا تشخیص اول من با تشخیص چهارم یکی هست؟ اگر غیرت و حمیتی که من نسبت به تشخیص اولی می دهم نسبت به چهارمی هم همان یقین و اعتقاد را داشته باشم این عقلانی نیست. در حالی که شواهد کم شده است میزان عقیده من ثابت مانده است و این عقلانی نیست. دلبستگی و پایبندی به هر عقیده باید به میزانی باشد که شواهد، آن را تایید می کنند. هر چه شواهد ضعیف تر شود دلبستگی و پایبندی هم باید کم شود و بالعکس. اگر یک تناسب مستقیم میان دلبستگی و پایبندی به یک عقیده با شواهد و مدارکی که آن عقیده را تایید می کند برقرار کنیم آن موقع یک انسان عقلانی هستیم. مثلا شما با تمام شواهد و مدارک معتقدید که امروز سه شنبه است اگر من بگویم دوشنبه است عکس العمل شما این است که می گویید اشتباه می کنم. حال اگر بگویم تعداد دروازه بانان جهنم به جای نوزده تا هجده تا یا بیست تا هست شما بر می خروشید و عکس العمل شدیدتری نشان می دهید و حتی شخص را به فساد در عقیده متهم می کنید. این نشان غیر عقلانی بودن است. انسان عقلانی اگر ببیند مدارک و شواهد بیشتری عقیده اش را تایید می کند میزان پایبندی و دلبستگی او به آنها بیشتر می شود. مثال دیگر، می گویند پیامبر سایه نداشته اند و من می گویم نخیر پیامبر سایه داشتند. شما ممکن است من را به صدها چیز متهم کنید و بگویید مگر ممکن است که پیامبر سایه داشته باشد. ما بارها شنیده ایم که پیامبر سایه نداشتند اما انصاف دهید شما برای اینکه پیامبر سایه نداشته اند چقدر دلیل دارید؟ چه شواهد و مدارکی در عالم دارید که نشان دهد پیامبر سایه نداشته است. شما نسبت به چیزی که هیچ تاییدی برایش موجود نیست حمیت و غیرت می ورزید، اما نسبت به یک عقیده ی مقوا و موید و تایید شده به وسیله ادله چندان حمیت نمی ورزید و اگر کسی نسبت به آن اشتباه کند می گویید خطا کرده است. اقتضای عقلانیت این است که مانند دماسنج که خود را با فضای محیط هماهنگ می کند من همیشه دماسنجی باشم که میزان دلبستگی و پاینبدی ام را با میزان شواهدی که نسبت به یک عقیده وجود دارد متناسب کنم. این عقلانیت است که علت العلل سایر ویژگی های مدرنیته است. آثار و ظواهری دارد که مهمترین اثر آن استدلال گرایی است. استدلال گرایی، مهم ترین مظهر عقلانیت است. اگر کسی هر سخنی را بگوید نمی پذیرد مگر اینکه دلیلی ارائه کند به سود آن گزاره که من نتوانم رد کنم. استدلال گرایی بزرگ ترین مولفه و خصیصه عقلانیت است. انسان مدرن امروز کاملا استدلال گراست و بدین معنا کاملا از تعبد گرایی بیرون است (تعبد به معنای ایمان منظور نیست). تعبد گرایی به این معنا که شما بگویید الف ب است چون فلانی گفته است که الف ب است. این استدلال تعبد گرایانه است. اگر این فرم استدلالی، ذهن شما را نا آرام نکند شما تعبد گرا هستید. تعبد گرا یعنی کسی که از این فرم استدلالی ناراحت نمی شود. تعبدگرایی به این معنا دقیقا مخالف استدلال گرایی است. اما انسان استدلالی می گوید الف ب است. اگر شما از او دلیل بخواهید می گوید چون "الف ج است" و "ج ب است" پس " الف ب است". انسان سنتی تعبدگرا بود. این فرم استدلالی که "الف ب است" چون گفته اند که "الف ب است"، ذهن انسان پیشامدرن را نمی آزرد. امروز بسیاری از پدران و مادران می گویند برخلاف گذشته که پدرسالاری یا مادرسالاری بود امروز فرزندسالاری است. در صورتی که به نظر من این دوران، دوران استدلال سالاری است. در گذشته اگر پدر می گفت الف ب است بچه می پذیرفت و می گفت چون پدر گفته است الف ب است پس الف ب است. اما امروز بچه ها نمی پذیرند که الف ب است چون پدر یا مادر گفته اند که الف ب است و مطالبه دلیل می کنند. چون پدر و مادر دلیل ندارند می گویند امروز دوران فرزند سالاری است دیگر. این تا حد فراوانی فرزندسالاری نیست استدلال سالاری است. یعنی کودکان ما، تعبدگرا نیستند بلکه سخن عقلانی را می پذیرند. اما در سخن پدر یا مادر استدلال نمی بینیم. اگر بخواهید بدانید که چه موقع تسلیم فرزند سالاری نامطلوب یا مطلوب شده اید، باید به این دقت کنید که هر موقع تسلیم حرف فرزند خودتان شدید چون دلیلی نداشته اید که او را متقاعد کنید نگران نشوید این یعنی شما استدلال گرا هستید. اما اگر شما حرف فرزندتان را قبول کنید با این که دلیل هم برای او دارید این فرزند سالاری نامطلوب است. بزرگترین ویژگی انسان مدرن عقلانیت است و بزرگترین ویژگی و مظهر عقلانیت استدلال گرایی است. نتیجه اینکه تعلیم و تربیت دینی تا استدلال نداشته باشد نا موفق است. متعلمان و متربیان ما مانند گذشته نیستند که تا بگویید فلانی چنین گفته است آنان قبول کنند و بگویند چون او گفته است پس درست است. آنها می گویند هر کسی هر چه گفته بگوید دلیل شما در حال حاضر چیست. آنهایی که از اول تا آخر می گویند قال فلانی قال بهمانی ناموفق اند. حال می خواهد این قال که شما می گویید پیامبر باشد، امام باشد، یا معصوم. هر کسی می خواهد باشد این روش ناموفق است. اما اگر بگویید پیامبر گفته است الف ب است اما در عین حال اگر ایشان هم نمی گفت ما دلیل داشتیم که الف ب است این روش موفق است وگرنه صرف اینکه بگویید فلان کس گفته است موفق نمی شوید. دوران این روش گذشته است. سخن معصومین وقتی قابل قبول است که شما بتوانید به سود آنها استدلال کنید. اگر بتوانید استدلال کنید چه پیامبر گفته باشد چه غیر پیامبر، مخاطب می پذیرد. اما گر نتوانید استدلال کنید چه پیامبر گفته باشد چه غیر پیامبر، مخاطب نمی پذیرد. حتی اگر این ویژگی مناسب نباشد و اگر شما باور دارید انسان مدرن خیلی بد است چون حرف پیامبر را نمی پذیرد مگر با استدلال و دلیل، این همانند همان مثال بیماری است که باید دوران بیماری اش را بگذراند. و اگر هم خوب است که خوب است.
گالیله در جریان محاکمه ای که برایش پیش آمده بود گفت: "روحانیون مسیحی از بدو تولد ما تا آخر عمرمان دائما به گوش ما می خوانند که بزرگترین نعمتی که خدا به انسان عطا کرده، عقل است. ولی بعدا که می خواهیم هر مطلبی را با رجوع به عقلمان فهم کنیم جلوی ما می ایستند." مثال گالیله این بود که من به شما ساعتی هدیه می کنم. اما به شما می گویم که هر وقت خواستید بدانید ساعت چند است مبادا به ساعت نگاه کنید بلکه بروید و از فلان شخص بپرسید که ساعت چند است. نتیجه این می وشد که ظاهر کار این است که ساعتی را هدیه داده ام ولی در عمل چیزی جز سنگینی و وزر و وبال نیست. ساعت وقتی هدیه است که دائما بتوانیم به آن رجوع کنیم. گالیله می گفت روحانیون مسیحی با ما اینگونه رفتار کردند و گفتند بزرگترین هدیه خدا عقل است اما هر گاه در هر مساله ای خواستیم بدانیم گفتند که همه چیز در کتاب مقدس است.
استدلال گرایی ویژگی اجتناب ناپذیر بسیار مطلوب انسان مدرن است تنها سرمایه ای که خدا در مسائل نظری به ما داده است عقل می باشد و در مسائل عملی وجدان اخلاقی است. هر ماخذ دیگری هم باید حجیت خود را از این دو منبع کسب کند. عدم توفیق تعلیم و تربیت دینی ما این است که به این ویژگی توجه نمی کند.
دومین ویژگی انسان مدرن که اجتناب ناپذیر است این است که انسان مدرن در عین اینکه آخرت را انکار نمی کند، اما در عین حال معتقد است که اگر دین برای من پیامی دارد باید این پیام، اثر و نتیجه خودش را در این دنیا نشان دهد. انسان مدرن نمی گوید آخرت وجود ندارد بلکه می گوید چه آخرت وجود داشته باشد یا نداشته باشد، دین باید فعلا زندگی این جهانی مرا دستخوش آرامش، شادی، امید، معناداری و رضایت باطن کند. آرامش درونی برای من به ارمغان آورد. انسان متدین به نظر انسان مدرن انسانی است که زندگی همراه با آرامش و شادی داشته باشد همراه با امید، معناداری، رضایت باطن. اگر شما بگویید دین من در این دنیا نمی تواند کاری انجام دهد اما در آخرت چیزهای زیادی به انسان می دهد انسان مدرن می گوید آخرت چه باشد چه نباشد در حال حاضر من این دنیا را از دست نمی دهم. نمی گوید بهشت نیست بلکه می گوید اگر بهشتی هم باشد باید در این جهان تحقق یابد وقتی در اینجا بهشت در درون من نیست چگونه باور کنم که در آخرت بهشت است. به این معنا انسان مدرن سخن همه عارفان را می گوید که می گفتند :"من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخره اعمی". اگر در اینجا چشمتان باز نشده فکر نکنید در جای دیگر چشمتان باز می شود. چشم اگر بخواهد باز شود در این دنیا هم باز می شود. این یعنی، دین برای این جهان من (نه اقتصاد و سیاست این جهانی بلکه برای انسان در درون خودش) نیز وعده هایش تحقق یابد. اینکه کسانی بگویند دین ورزی کنید این زندگی را با این روشها بگذرانید و آنطور زندگی نکنید و از این گونه سخنان، آنوقت اگر بپرسیم نتیجه این تبعیت چیست می گویند نتیجه اش را از زمانی که عزرائیل به سراغتان آمد و مردید خواهید دید. قبل از آمدن عزرائیل اثری ندارد و برای بعد از مرگ و عالم برزخ این روش زندگی و تبعیت خوب است. این از دید انسان مدرن قابل قبول نیست. این همان چیزی است که ما از آن به سکولاریسم تعبیر می کنیم. البته سکولاریسم به این معنا که می گوییم ( البته چندین معنا دارد) یعنی به آثار و نتایج این جهانی پیام مکاتب و مذاهب و ادیان توجه داشتن. سکولاریسم یعنی من فعلا به این جهان می نگرم. وعده ها را وقتی می پذیرم که آثارش در اینجا ظاهر شود. وقتی متعلمان ما می بینند تمام آنچه را من به عنوان تعلیم و تربیت دین به آنها داده ام نه اضطراب نه تشویش و نه دلهره را از او دور نکرده است یعنی به او آرامش نداده و از او غم و حسرت و ندامت را نزدوده است. شادی به او نداده و یاس و درماندگی را از او نزدوده است. امید نداده، باری به هر جهت بودن را نزدوده، معنایی به زندگی او نداده است. در نهایت در درون خودش هم با خودش نزاع دارد، یعنی رضایت باطن ندارد. خوب این دین چه هنری دارد؟ این چه مسلک و مذهبی و آیینی است؟ من طالب آرامشم، طالب امید و شادی، طالب معناداری زندگی و در جواب می گویند که اینجا این چیزها وجود ندارد. شما که با قشر نوجوان سر و کار دارید می بینید که دائما می گویند با خودم نمی توانم کنار بیایم. از خودم بدم میاد. زندگی برام معنا ندارد و نا امید و مضطرب و مشوش هستم. شما می گویید دین این را گفته و آن چیز را گفته است. او می گوید پس کجاست پاسخ سوالات من؟ اگر دین گفته است "الا بذکر الله تطمئن القلوب" باید مکانیزم این را نیز نشان دهید که چگونه یاد خدا دل را آرام می کند. می خواهند تعالیم هر مسلک و مرامی دراین دنیا آثار و نتایج خود را نشان دهد.
سکولاریسم از آثار و نتایج انسان مدرن است. این نگرش با زندگی آخرت منافات ندارد بلکه تایید دیدگاه دقیقی در مورد زندگی آخر است و آن این است که زندگی آخرت چیزی نیست جز تحقق زندگی این جهانی. یعنی من می میرم، من را به جهنم نمی کشانند بلکه وقتی من می میرم خودم را در جهنم می یابم، چون در اینجا جهنم بوده و جهنم و بهشت چیزی جز شکفتگی درون من نیست. هر گاه کسی از طریق دین شما به آرامش رسید دین شما توانسته است پیامش را برساند. با شعار و کلی گویی و از موضع بالا برخورد کردن و متهم به فساد عقیده کردن هیچ مسئله ای حل نمی شود. دین شما باید آرامش دهد، شادی بیاورد، امید دهد، رضایت باطن را محقق کند و به زندگی مردم معنا دهد. مقتضای ویژگی دوم این است که شما هر چه می توانید در تعلیم و تربیت تان رفتارشناسی متناسب با نویدهای دینی عرضه کنید. رفتار شناسی به این معناست که وقتی دین می گوید شما را به آن مراحل می رسانم بتوانید بگویید گام اول رسیدن به آن مرحله چیست و گام دوم و سوم و ... کجاست. یکی از بزرگترین نقایص متفکرین جهان اسلام نسبت به متفکران جهان مسیحیت و بودا این است که یک وضع مطلوب مفقود را نشان می دهند. باغ مصفایی را نشان می دهند ولی اینکه ما چقدر از این باغ فاصله داریم و باید از این بیابانی که هستیم چگونه به آن باغ برسیم مشخص نیست. من تمام عطش و شوقم معطوف باغ است. اما چه باید بکنم که از اینجا به آنجا برسم؟ این مراحل را متفکران جهان اسلام معرفی نمی کنند. اینکه بودیسم و مسیحیت در جهان نفوذ می کنند، خدعه نیست. نفوذ می کنند چون گام های نزدیک شدن به آن باغ را می توانند نشان دهند. می گویند که گام اول برای نزدیک شدن این است، گام دوم این است و گام صد هزارم این است و گام پنج هزار و یکم ورود به بهشت است. این یعنی متناسب کردن رفتارشناسی با آن ایده آلها. برای رسیدن از وضع موجود نامطلوب به وضع مطلوب ناموجود یک رفتار شناسی لازم است که ما این را نداریم. دائما می گویند حسد نداشته باشید. اما نمی گویید حال که من حسد دارم چه بکنم که این حسد در من ریشه کن شود.
ویژگی سوم که از ویژگی های اجتناب ناپذیر است این است که انسان مدرن اعتقادش را به تاریخ از دست داده است و همیشه نظر به حال دارد. او را با فکر در مورد گذشته نمی توان راضی نگهداشت. همه وقت به این نظر دارد که در حال حاضر و در وضع کنونی، برای مسائل نظری من چه راه حل هایی وجود دارد و برای مسائل عملی من چه راه رفع هایی وجود دارد. این که بگوییم که تو در گذشته اینچنین و آنچنان بوده ای، سیر در گذشته است و برای انسان مدرن همیشه شک برانگیز است. انسان مدرن می گوید که من کار ندارم چه داشته ایم یا نیاکان من چگونه بوده اند. من الان چه هستم؟ اصلا نمی خواهم در گذشته سیر کنم. می خواهم در حال زندگی کنم. در روانشناسی یکی از بزرگترین علائم پیری، (پیری روانشناختی غیر از پیری زیست شناختی است) این است که شما به جای اینکه به فکر آینده باشید دائم به فکر گذشته باشید. جوان هیچ وقت به گذشته اش فکر نمی کند بلکه به آینده اش فکر می کند. تمدن ما متاسفانه الان پیر شده است چرا که دائم در حال سیر در گذشته است. تمام تعلیمات دینی ما، تاریخ گذشته ماست. دین نیست بلکه تاریخ دین است. ما آنیم که از میان ما ابن سینا، صدرای شیرازی، برخواسته است. همه اینها درست است و از لحاظ تاریخی هیچ شک و شبهه ای در آن نیست اما بالاخره عایدی من در حال حاضر از ابن سینا و صدرای شیرازی و معصومین چیست؟ چیزی که اکنون در مملکت ما باب شده است این است که توقع می رود از هر کسی که می پرسند الگوی شما کیست اگر پاسخ دهنده خانم باشد بگوید حضرت زهرا و اگر مرد باشد بگوید حضرت علی. من می گویم بسیار عالی است که الگوی این افراد حضرت علی یا حضرت زهرا می باشد. اما حضرت زهرایی را که فقط اسمش را می شناسم چگونه می تواند الگوی من باشد؟ علی بن ابیطالبی که من فقط نامش را می دانم چگونه می تواند الگو باشد؟ علاوه بر اینکه من باید علی ابن ابیطالب را دقیقا بشناسم، باید ببینم که حضرت علی برای زندگی امروز من چه پیامی دارد. ایا ممکن است شما یک کتاب طب بوعلی سینا را بخوانید و دیگر به هیچ جراح و رادیوگرافی مراجعه نکنید. ممکن نیست. شما می گویید که من قبول دارم که ابن سینا طبیب حاذق و ماهری بوده است ولی امروزه وی برای مشکلات جسمانی ما پیامی ندارد. امروزه کتاب ابن سینا را در طب نمی خوانند بلکه در تاریخ طب می خوانند. به همین ترتیب نباید طب روحانی من هم اینگونه باشد. نمی توان دائما گفت بحارالانوار یا وسایل الشیعه را ورق بزن و بخوان. باید دین باشد نه تاریخ دین. این قران، نهج البلاغه، بحارالانوار برای امروز ما چه دارد؟ روزگاری کارکردی داشته و موفق بوده است. امروز هر پیامی دارد عرضه کند و مشکلات امروز را حل کند. بنابراین دائما ما را عطف به اینکه تو آنی که از تمدن تو فلان شخص بیرون آمده است و ... راه حل نیست. پس تعلیم و تربیت دینی ما باید تفاخر به گذشته را که فقط کار تمدن های ضعیف، فرومانده و کار تمدن های پیر است را به کنار بگذارد. امروز ما برای گفتن چه چیزی داریم. این هم متاسفانه در تعلیم و تربیت ما در نظر گرفته نشده است. تعلیم و تربیت ما به جای اینکه نسخه های به روز آمده را به دست دهد دائما ما را ارجاع می دهد به اینکه در گذشته طبیبانی داشته ایم و روزگاری نسخه های کارآمدی داشتند. اما آن نسخه ها برای امروز کارآمد نیستند مگر مجددا به صورت جدیدی برداشت شوند. ما نباید مانند آفریقایی ها که روی غنی ترین ذخایر طلا و نقره هستند و همیشه گرسنه اند به دلیل اینکه نمی توانند استخراج کنند، باشیم. باید بتوانیم آنها را استخراج کنیم. امروز قران، نهج البلاغه استخراج مطلوب نشده است. دلیل آن هم این است که 23 سال از انقلاب می گذرد و شما می گویید جوانان ما آن هایی که ما می خواهیم نیستند. چرا؟ به دلیل اینکه شما نتوانستید چیزی را عرضه کنید. جوانان بی جهت عاشق و جذب یک مسلک و مرام نمی شوند. اگر جذب شد یعنی آن مسلک توانسته دردها و رنجهای او را تشفی دهد. این امر در زمان ما انجام نگرفته است و به همین دلیل تاکنون موفق نبوده ایم.
وزارت خانه آموزش و پرورش سال 1380
·
محمد صادقی: مجموعه کتابهای «چگونه دنیا را متحد کنیم»، «دنیایی را تصور کن که...»، «من و دنیای احساساتم»، «من و دنیای بیرونم» و... که آثاری از برژیت لابه، میشل پوش، الیزابت تسلر و بریگیت کولخ هستند، توسط نشر «آسمان خیال» در سالهای اخیر منتشر شده و برخی از این آثار نیز به زودی منتشر خواهند شد. از نکتههای قابلتوجه در این مجموعه، مقدمههایی است که مصطفی ملکیان برای ترجمه فارسی کتابهای این مجموعه نوشته است.
در گفتوگویی که پیش رو دارید، پرسشهایی را با وی درباره این کتابها و نگاه او به کتابهای کودک و نوجوان در میان گذاشتهام. ملکیان در همه این سالها که در قامت یکی از چهرههای روشنفکری ایران، شناخته شده است، به موضوع تعلیم و تربیت و اصلاح فرهنگ بیش و قبل از هر چیزی نظر داشته و در این مقدمهها نیز بخشی از دغدغههای ارجمندش پیش روی مخاطبان قرار میگیرد.
***
این کتابهایی که شما مقدمههایی برای آنها نوشتهاید را خودتان انتخاب کردهاید و یا پس از ترجمه، آنها را دیدهاید و برای آنها مقدمه نوشتهاید؟
نه دقیقاً شق اول و نه دقیقاً شق دوم. با این مجموعه، از طریق خانم دکتر پروانه عروجنیا که آن زمان با همسرشان (دکتر مالک حسینی) در آلمان زندگی میکردند آشنایی پیدا کردم. بعد از اینکه نسبت به نویسندگان این مجموعه شناخت پیدا کردم، خودم ترغیب میکردم که کتابهای بیشتری از این مجموعه ترجمه بشود. چون بعضی از این کتابها از فرانسه ترجمه شده بود و بعضی از آلمانی، تصحیح این کتابها را برعهده نگرفتم اما چون این پروژه خیلی برای من اهمیت داشت، هم به مترجمان و هم به ناشر متعهد شدم که برای هر جلد مقدمهای بنویسم. این مقدمهنویسی به دو جهت به نظرم ضروری میآمد. یکی اینکه؛ پدران و مادران این کودکان و نوجوانان باید چیزهایی را بدانند تا بهتر اشراف پیدا کنند به کاری که این کتابهای خاص با فرزندان آنها میکند. دوم اینکه، برای این کتابها نوشتن یک مبانی نظری لازم به نظر میرسید. پس به این دو جهت، اول برای راهنماییکردن پدران و مادران، و دوم هم ضرورت طرح مبانی نظری، درباره محتوای ارائهشده، پیشنهاد کردم که مطالبی نوشته شود و خودم شروع به نوشتن کردم. تاکنون برخی از جلدهای این مجموعه منتشر شده و دو جلد دیگر آن هم اکنون زیر چاپ است. یکی با ترجمه خانم بیتا عظیمینژادان (دنیای فیلو) و دیگری با ترجمه خانم مرجان حجازیفر (من و دنیای درونم) که برای این دو کتاب هم مقدمههایی نوشتهام.
شما با ادبیات کودک و نوجوان سر و کار دارید؟ یعنی این زمینه را میشناسید؟
علاقه من به ادبیات کودک و نوجوان خیلی زیاد است و لااقل از سال 1380 که به دوست عزیزم آقای دکتر سعید ناجی میگفتم که ضرورت دارد به کتابهای کودک و نوجوان بیشتر بپردازیم و حتی قبل از سال 1380، به ادبیات کودک و نوجوان علاقه و توجه داشتم. به این جهت که فکر میکردم، ما باید از کودکی شروع کنیم، نه زمانی که شخصیت و منشِ بچه شکل گرفت و مثلاً در 30 سالگی و 35 سالگی به آموزش و پرورش شخص بپردازیم. به این جهت، آثار نویسندگانی که برای کودکان و نوجوانان مینوشتند را میخواندم. چه کسانی که در سطح جهانی خیلی اهمیت دارند، مثل هانس کریستین آندرسن و... و چه کسانی که در سطح جهانی اهمیت ندارند ولی به هر حال دغدغه آنها این بود. اما واقعیت این است که بیشتر به محتوای این آثار توجه داشتم. چون آثاری که برای کودکان و نوجوانان نوشته میشوند، از یک فرم هم برخوردارند که فرم هنری است. من در این زمینه صلاحیت ندارم که ما باید در چه سنی و از چه نوع نقاشیهایی استفاده کنیم، چه رنگهایی را باید بیشتر در نقاشیها به کار ببریم، نوشته و نقاشی چه ربط و نسبتی باید با هم داشته باشند و... اینها یک سلسله امور خیلی فنی و پیچیدهای است که من از آن آگاهی ندارم. بنابراین من به جنبه زیباییشناسی فرم و صورت و شکل نمیپرداختم. همیشه نوشته و داستانی که برای کودک و نوجوان نوشته شده بود را میخواندم، به لحاظ اینکه بدانم به کودک و نوجوان چه میگوید. یعنی به لحاظ محتوا و پیام، به کتاب توجه میکردم الان هم همین جور مینگرم. بعضی وقتها ناشری به من میگوید که به نظر شما این نقاشی مناسب است؟ من هم پاسخ میدهم که راستش نمیدانم. همسرم -خانم سیمین صالح- کتابی را ترجمه کرده که دربردارنده آموزههای اکهارت توله (Eckhart Tolle) است برای کودکان و نوجوانان، که نشر هرمس آن را منتشر خواهد کرد. این کتاب نقاشیهایی هم دارد، من خودم نمیتوانم فهم کنم که آیا این نقاشیها تناسب دارد با متن یا نه. البته اعتماد میکنند به ناشر آلمانی یا ناشر انگلیسی ولی خودم که دقت میکنم خیلی نمیتوانم فهم کنم که آیا این نقاشیها برای چنین محتوایی مناسب هست یا نه. اما وقتی به محتوا نگاه میکنم و میبینم اگر بچه آهستهکاری را یاد بگیرد و بداند که چه فشار عظیمی بر جسم و ذهن و روان ما از راه شتابزدگی، به معنای دقیق کلمه، وارد میآید (یعنی وقتی چند کار را با هم انجام میدهیم) این مغتنم است. شما نمیدانید شتابزدگی که اقتضای زندگی مدرن است با ما چه میکند. یعنی وقتی که شما در یک زمان چند کار را با هم انجام میدهید. من همیشه به دوستانم میگویم وقتی بودا از آیین هندو انشعاب کرد و خودش برای خودش مکتبی را بنیانگذاری کرد، بزرگترین راهبان و مرتاضان آیین هندو برای برگرداندن او به آیین هندو، با او جلسهای تشکیل دادند. در آن جلسه، راهبان و مرتاضان بزرگ، هر کدام، هنری عرضه کردند. یکی گفت من روی آب راه میروم، یکی گفت من طیالارض میکنم، یکی گفت من میتوانم پشت دیوار را ببینم، یکی گفت من با نگاهم اشیاء را میتوانم جا به جا کنم و... بعد خطاب به بودا گفتند، استاد شما چه میکنید؟ خواستند چیزی برای گفتن نداشته باشد و بعد بگویند این چه حرفهایی است که میزنی. بودا گفت من کاری میکنم که هیچ کدام از شما نمیتوانید. گفت، من وقتی غذا میخورم، فقط غذا میخورم. وقتی سخن میگویم، فقط سخن میگویم. وقتی میخوابم، فقط میخوابم. بودا درست متوجه شده بود و به نظر من این از همه آن کارها مهمتر است. اما ما این جور نیستیم، به زبان ساده و متعارف این طور بگویم که ما در هیچ کاری حضور قلب نداریم. چون در یک زمان واحد به یک کار نمیپردازیم. ما الان نمیتوانیم یک هزارم مشی بودا را هم در زندگی خودمان داشته باشیم چون ما دائماً در حال انجامn تا کار هستیم. این موجب میشود که جسم ما به پیری زودرس و هزار وضع نامناسب دیگر مبتلا شود که مهمترین آن پیری زودرس است. ذهن و روان ما در حال آسیبدیدن است و حالا وقتی «اکهارت توله» به نوجوان ما میگوید که چگونه باید زندگی کرد، من روی این محتوا داوری میکنم و اگر بپسندم آن کتاب را ترویج میکنم. اما نه در جهات هنری، و ای کاش ما کسانی را داشتیم که میتوانستند با توجه به روانشناسی کودک و نوجوان روی آثاری که برای کودکان و نوجوانان منتشر میشوند از لحاظ زیباییشناسی (که بسیار اهمیت دارد) بهتر کار کنند. نمیدانم شما کتاب «آهستگی» اثر میلان کوندرا را خواندهاید یا نه. آنجا کوندرا نشان میدهد که ما آهستگی نداریم و آهستگی را از دست دادهایم. به خیال خودمان هم فکر میکنیم خیلی هنرمندیم که وقتی داریم صبحانه میخوریم، در عین حال تلفن را هم جواب میدهیم و در عین حال داریم به همسرمان هم میگوییم که حواست باشد که غذای مرا برای اینکه به اداره ببرم آماده کنی، و در عین حال بند کفشمان را هم میبندیم و گمان میکنیم که داریم صرفهجویانه از وقت استفاده میکنیم. اما نمیدانیم که داریم با خودمان چه میکنیم. این را کوندرا البته کمعمقتر از آنچه بودا میگفت، در کتاب «آهستگی» نشان داده است. هرچند کتابهای کوندرا چندان هم به خوبی و به طور کامل به زبان فارسی ترجمه نشده است.
به طور خلاصه، میتوانید اهمیت کتابهایی که در این مجموعه (و برای کودکان و نوجوانان) ترجمه شده را بیان کنید؟
من فکر میکنم که سه نکته در کتابهایی که به آن اشاره کردید وجود دارد. یکی اینکه، از آن حوزههایی که برای آموزش به کودک و نوجوان لازم است، لااقل سه حوزه آن مورد توجه نویسندگان این کتابها بوده است. حوزه فلسفه، حوزه روانشناسی و حوزه اخلاق. اینها تنها حوزههای لازم نیستند، اما این نویسندگان تا جایی که من آثارشان را دیدهام، به فلسفه، روانشناسی و اخلاق، توجه دارند. نکته دوم که خیلی برای من مهم است، اینکه مطلقاً این کتابها ایدئولوژیک نیستند. یعنی شما میبینید، در عین حال که همه چیز را میگوید، از خود نویسنده اتخاذ موضع نمیبینیم. یعنی برای خود کودک امکان تامل را فراهم میکند. مثلاً یکی از کتابها درباره مسائل اجتماعی است، بچهها در مدرسه درباره تصمیم دموکراتیک با هم بحث میکنند ولی آخرش حرف نهایی را نمیزند. باز میگذارد و کودک و نوجوان باید تامل بکند که دموکراسی ترجیح دارد یا ندارد یا هر چیز دیگری. در باب زشتی و زیبایی، در باب ظلم و عدالت و... و در باب هر چیزی، این مفتوحگذاشتن را مهم میدانم. نتیجهگیری قطعی نکردن و ایدئولوژیکنبودن در این کتابها بسیار مهم است. نکته سوم را هم از قول دیگران (صاحبنظران) میگویم و آن اینکه، طرحها و نقاشیهای کتاب به لحاظ روانشناختی خیلی اهمیت دارد.
شما که به کتابها و ادبیات کودک و نوجوان علاقه دارید و آن را دنبال میکنید، ارزیابیتان از این کتابها در قیاس با کتابهای بزرگسالان در بازار کتاب ایران چیست؟ با توجه به دغدغههای خودتان که از «غیبتِ هنر زندگی در کتابها» همواره سخن گفتهاید، این کتابها را چگونه میبینید؟
من شکی ندارم که ادبیات کودک و نوجوان ما از ادبیات بزرگسالان ما بهتر است. یعنی درصد کتابهایی که هنر زندگی را یاد میدهند در کتابهای کودک و نوجوان، به مراتب بیشتر از کتابهای بزرگسالان است. اما یک خطر هم ادبیات کودک و نوجوان را تهدید میکند، چون وقتی بچهها تصمیم بگیرند که کتابی را داشته باشند پدران و مادرانشان حتماً آن کتاب را برایشان میخرند. بنابراین ناشری که این کتابها را منتشر میکند از فروش آنچه تولید میکند اطمینان دارد. بزرگسالان کتاب را میسنجند و خریداری میکنند اما بچه وقتی کتابی را میخواهد، مادر یا پدرش معمولاً مخالفت نمیکند. برای همین ریسک سرمایهگذاری در تولید این کتابها پایین است و این باعث میشود که اگر وجدان کاری بالایی وجود نداشته باشد کتابهای بیارزش هم منتشر بشود چون میدانند که به هر حال فروش خواهد رفت. میخواهم بگویم خطر وجود کتابهای زرد در این زمینه وجود دارد. به نظرم، اگر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، روش سابق خود را در کار ادامه داده بود، فکر میکنم کودکان و نوجوانان ما متفاوت بودند با وضعی که اکنون میبینیم. بهترین آثاری که من در زمینه ادبیات کودک و نوجوان (به زبان فارسی) خواندهام، همان کتابهایی است که 40 سال قبل و قبلتر، توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر میشد. نشریات پیک هم در آن زمان نشریات خوبی بود که وزارت فرهنگ منتشر میکرد. اگر ما میتوانستیم ادبیات جهانی را سادهسازی کنیم و در اختیار کودکان و نوجوانان بگذاریم، یعنی اگر آثار رماننویسان بزرگ، داستاننویسان بزرگ، شاعران بزرگ، نمایشنامهنویسان بزرگ و... را با حفظ محتوا، سادهسازی میکردیم تا کودک و نوجوان ما شکسپیر، سروانتس و... را بسناسد (که این کار به عزم ناشرانی قوی و مستقل نیازمند است که کارشان فقط همین باشد) کار بسیار موثری بود. چنانچه در غرب این کار انجام میشود و در باب شکسپیر برای کارگر، شکسپیر برای دانشآموز دبیرستانی و برای ردههای مختلف کتابهایی وجود دارد که اگر ما هم میتوانستیم چنین کارهایی بکنیم بسیار موثر بود. در زمان گذشته، کتاب «بینوایان» توسط حسینقلی مستعان (در دو جلد) ترجمه شده بود و در همان زمان، چندین روایت مختصرشده و آسانشده هم برای نوجوانان ترجمه و منتشر شده بود تا پیام ویکتور هوگو را در داستانی دلانگیز دریابند. به یاد دارم که گیورگیس آقاسی هم بینوایان را ترجمه و تلخیص کرده بود که بسیار عالی بود و اثر فراوانی بر من گذاشت. آن زمان اول دبیرستان بودم، کتاب را به دوستانم میدادم و یادم است که با چه تاسفی کتاب را به من پس میدادند چون آن زمان خیلی باب نبود که مردم کتاب بخرند. بعد من کتاب را به سایر همکلاسیها میدادم و به یاد دارم که همگی کتاب را دوست داشتند. آن زمان کتاب «گوژپشت نتردام» هم ترجمه و تلخیص شده بود و با اینکه به نظر میآید برای کودک و نوجوان خیلی قابلفهم نیست ولی آن هم به فارسی ترجمه شده بود. ما به ادبیات جهانی، چه رمان، چه شعر و... نیاز داریم. اخیراً هم آقای محمدرضا پارسایار کتاب «بینوایان» را ترجمه کرده که ترجمه بسیار خوبی هم هست. اگر جوانان ما باحوصله کتاب «بینوایان» را بخوانند خیلی برایشان ارزشمند و اثرگذار است زیرا از ابعاد مختلف دربردارنده درسهای زندگی است. هم قصهها و هم میانپردههای این کتاب، شامل نکتههای مهمی است. برای مثال وقتی در داستان از سختگیریهای ژاور در قانونگرایی میگوید در فصلی هم از این میگوید که چقدر باید به قانون التزام داشته باشیم یا نداشته باشیم. خود این متنهایی که از داستان بیرون میآید (میانپردهها) واقعاً به تنهایی یک کتاب عمیقاً آموزنده است.
* این گفتوگو با تیتر "خطر رواج کتابهای زرد در حوزه کودک و نوجوان" در روزنامه ایران، به تاریخ: 25 خرداد 1395 منتشر شد.
پنج نقص اساسی در نهاد آموزش و پرورش
اولین عیب و ایراد این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر فهم نیست/ ما مفهوممدار نیستیم، واژهمدار هستیم. کاملاً با واژهها با هم داد و ستد میکنیم/ وقتی استدلال در فضای ارتباطی مفقود شد آن وقت جایگزینهای آن همچون القاپذیری، تلقینپذیری، تقلید، تعبد، تبعیت از افکار عمومی، تبعیت از مدهای فکری، تبعیت از روح زمانه، همرنگی با جماعت و… پیش میآید که بدیلهای ویرانگری هم هستند/ همیشه با ارجاع به قول کسی، پذیرش مطلبی را از ما میطلبند/ ایدئولوژیکاندیشی این نیست که محتوای حرف تو چیست. معنایش این است که طرز برخوردت با رای خودت چیست/ ایدئولوژیکاندیشی این است که ما معتقد باشیم، سخن آخر و فیصلهبخش، گفته شد و حالا باید برویم سراغ بقیه موضوعات، مسائل و مشکلات/ غیرایدئولوژیکاندیشی یعنی اینکه در باب هر موضوع، مساله یا مشکلی، میشود بازاندیشی کرد و از نو هم پرونده را گشود و از نو نقد و بررسی کرد که راهحل درست مساله یا راه رفع درست مشکل چیست/ معنویترین و روحانیترین دیدگاهها را در ظاهر بیان میکنیم، اما جسمانیترین دیدگاهها را در باب انسان داریم/ اینکه ما در درون خود چه میکشیم، دردها و رنجهای ما چیست، آرزوها و خواستههای ما چیست، چه نظام ارزشیای داریم و… مهم نیست و نسبت به آن اعتنایی وجود ندارد/ پنجمین عیب و ایراد در آموزش و پرورش ما، که خیلی بر آن تاکید دارم، «هنر زندگی» است که یاد داده نمیشود. هر چیزی یاد داده میشود جز هنر زندگی/ ما درباره هر چیزی اقرار میکنیم که آموزش، پرورش و پژوهش برای آن ضرورت دارد ولی در باب زندگی به ضرورت آموزش، پرورش و پژوهش اعتنا نداریم/ من کتابهای درسی را اساساً عوض میکنم و تا پایان تحصیلات دبیرستان به بچهها بیش از سه چیز نخواهم آموخت/ به ما هنر زندگی را نیاموختهاند. ما در هر شرایطی به درسهای زندگی نیاز داریم/ چگونه تعادل بین آزادی و مسئولیت را در زندگی خود برقرار کنیم، چگونه زندگی خود را ارزشمند کنیم، چگونه زندگی خود را هدفدار کنیم/ اینکه چگونه ما یاد بگیریم که با بقیه بشریت سر و ته یک کرباس هستیم و این چیزی است که شوپنهاور بر آن تاکید میکرد که یاد بگیریم ما از قوانین حاکم بر مناسبات انسانی مستثنی نیستیم/ روش گفتوگوکردن چیست که من گفتوگو را با جروبحث و گپزدن اشتباه نگیرم/ در ایران، کتابهایی برای آموزش درسهای زندگی و هنر زندگی، کمتر وجود دارند. جوابنگرفتن همین نیاز است که ما را به کتابهای زرد کشانده، همچون؛ مدیریت یک دقیقهای، چگونه در چند دقیقه ثروتمند شوید، ده راه سریع برای موفقیت و…
گفت و گوی نشریه مروارید با مصطفی ملکیان
مصطفی ملکیان در کتابها، مقالهها و سخنرانیهای خود همواره نسبت به فرهنگ عمومی ما، نظام تعلیم و تربیت ما و… با حساسیت نگریسته و با نقدها و ارائه راهحلهایی مخاطبان خود را به عمیقتر اندیشیدن درباره مسائل و مشکلاتی که با آن مواجه هستند، فراخوانده است. در گزارشی که از گفتوگو با وی پیش رو دارید، به عیبها و نقصهای موجود در آموزش و پرورش ما، ضعف کتابهای درسی در شناساندن هنر زندگی به دانشآموزان و… پرداخته است.
تعریفی از نهاد آموزش و پرورش
واقعیت این است که من وقتی به آموزش و پرورش به معنای نهاد آموزش و پرورش که وزارت آموزش و پرورش فقط بخشی از آن است، نگاه میکنم، ۵ تا واقعیت دردناک در نهاد آموزش و پرورش میبینم. نهاد را به معنای جامعهشناختی آن در اینجا به کار میبرم که مثلاً شامل وزرات آموزش و پرورش، وزارت علوم، تحقیقات و فنآوری، وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی، خطیبان، واعظان و سخنرانان، صدا و سیما، و همه آنهایی که آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته در حال تربیت من و تو هستند. من و تو به عنوان شهروندان این جامعه. بنابراین من فقط به وزرات آموزش و پرورش نظر ندارم، به نهاد آموزش و پرورش نظر دارم. اما شک نیست که در نهاد آموزش و پرورش، مهمترین سهم از آنِ وزارت آموزش و پرورش است. به جهت اینکه از سالهای آغاز زندگی، ما را در چنگ خود دارد و سالهای آغازین زندگی ما نسبت به سالهای بعدی زندگی، بیشترین اهمیت را دارند، پس بیشترین نقد هم معطوف به وزارت آموزش و پرورش خواهد بود. اما به هر ترتیب کل نهاد آموزش و پرورش، ۵ تا عیب و نقص اساسی دارد. دو تا از این ۵ تا، به نظر من بنیادیتر و بنیانیتر هستند با اینکه چه بسا به نظر آید که ۳ تای بعدی، مهمترند.
تاکید بر حافظه، نه فهم!
اولین عیب و ایراد این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر فهم نیست، مبتنی بر حافظه است. یعنی از میان قوای ذهنی ما، همه تاکید فقط بر روی حافظه گذاشته شده است و کاری به فهم (Understanding) ندارند. یعنی به جای اینکه سعی بر این شود که مطلبی به مخاطب تفهیم شود، سعی میشود که مطلبی در حافظه مخاطب جایگیر شود. آن وقت طبعاً اثرش این است که به جای اینکه با مفهوم سر و کار داشته باشد با لفظ، واژه و تعابیر زبانی سر و کار داشته باشد. اگر من با مخاطبم بخواهم بر اساس تکیه بر فهم گفتوگو بکنم همیشه مفاهیم هستند که باید مورد توجه من باشند. ولی وقتی که بر اساس حافظه با طرف مقابل سخن میگویم، اینجا بر لفظ، واژه و تعابیر زبانی (اعم از واژه، عبارت یا جمله) تکیه میکنم.
معنایش این است که شما عمق واقعیت را درک نمیکنید اما بلد هستید واقعیتی را که عمق آن را درک نکردهاید در قالب زبان بیان کنید. این اثری است که در پی دارد. با اینکه در طول تاریخ ۵ مکتب درباره آموزش و پرورش وجود داشته و هر مکتب از آن ۵ مکتب را قبول کنیم (که البته در کشور ما مطلقاً معلوم نیست که کدامیک از آن ۵ مکتب مبنای آموزش و پرورش قرار گرفته) به هر حال هر ۵ مکتب در این شریک هستند که، باید فهم بشود واقعیتی که استاد به شاگرد خود میگوید. همانطور که گفتم نهاد آموزش و پرورش محل بحث من است. حالا آن استاد ممکن است مجری یک برنامه تلویزیونی باشد، همین طور معلمی که در دبستان یا دبیرستان در حال درسدادن به شاگردانش است و… بر اساس هر ۵ فلسفهای که برای آموزش و پرورش داریم، ما باید واقعیت را تفهیم کنیم، نه اینکه کاری کنیم که مخاطب بیآنکه واقعیت را فهم کرده باشد بتواند آن را در قوالب زبانی بیان کند. حالا بعد با چند مثال این نکته را بیشتر باز خواهم کرد تا مرادم بهتر فهم شود. بنابراین ما مفهوممدار نیستیم، واژهمدار هستیم. کاملاً با واژهها با هم داد و ستد میکنیم. البته واژه تعبیر دقیقی نیست و باید بگویم تعبیر زبانی، که گاهی واژه است، گاهی عبارت است و گاهی جمله. ولی به هر حال ما با تعابیر زبانی با هم داد و ستد میکنیم، یعنی ممکن است من با شما یک ساعت گفتوگو کنم و بعد از این یک ساعت الفاظی از ذهن من به ذهن شما یا از ذهن شما به ذهن من انتقال پیدا کرده باشد و هر دو هم به نظر راضی به نظر آییم با اینکه اصلاً چیزی بین من و مخاطبم رد و بدل نشده و فقط الفاظ از ذهنی به ذهنی دیگر انتقال پیدا کردهاند. این عیب و نقص اول است که مهمترین عیب و نقص آموزش و پرورش در کشور ماست.
غیبت استدلالگرایی
عیب و نقص دوم را هم عرض میکنم و بعد مقصودم را روشنتر میکنم. عیب و نقص دوم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر جایگزینهای استدلال است، که جایگزینهای استدلال را با اینکه چندین چیز هستند ولی من اختصاراً به همه آنها تعبد میگویم. وگرنه وقتی استدلال در فضای ارتباطی مفقود شد آن وقت جایگزینهای آن همچون القاپذیری، تلقینپذیری، تقلید، تعبد، تبعیت از افکار عمومی، تبعیت از مدهای فکری، تبعیت از روح زمانه، همرنگی با جماعتو… پیش میآید که بدیلهای ویرانگری هم هستند. اما به هر حال چنین بدیلها و جایگزینهایی وجود دارد. اما برای اینکه من دائماً این بدیلها را اسم نبرم، یکی از آنها را که شاخصترین آنهاست و روح همه آنها را در خود دارد اسم میبرم که تعبد است. وگرنه همه بدیلهایی که عرض کردم، بدیلهای ناسالم استدلالگرایی است. آموزش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر تعبد است یعنی به مخاطب ما نشان نمیدهد که تو چرا باید این مدعا را بپذیری، اگر بخواهد نشان بدهد که چرا باید این مدعا را بپذیری، باید دلیل این مدعا را بیاورد. البته دلیل انواع دارد و در این شکی نیست اما برای هر مدعایی باید دلیلی ارائه کرد. اما به جای این، میگویند این را بپذیر چون فلان کس گفته است. حالا آن کس از خود مربی کودک و معلم شروع میشود تا برسد به بالاتر و بالاتر و بالاتر. ولی بالاخره گویا زبان حال این است که، الف، ب است، چون ایکس گفته است که الف، ب است. با اینکه صورت استدلال این است که الف، ب است (این را از من بپذیر) چون الف، ج است و ج، ب است، در نتیجه الف، ب است. اگر تو از من خواستی که الف، ب است را از تو قبول کنم، باید برای من اثبات کنی که الف، ج است و ج، ب است. حالا میتوانم بپذیرم که الف، ب است. این صورت استدلالی در آموزش و پرورش ما و در کتابهای درسی ما و… وجود ندارد.
همیشه با ارجاع به قول کسی، پذیرش مطلبی را از ما میطلبند. استدلالگرایی در نهاد آموزش و پرورش ما وجود ندارد و تعبد، یعنی بالمآل «شخصی» جای «دلیل» نشسته است. پشتوانه سخن شخصی است و نه دلیلی. حالا این شخص البته که متفاوت است، از معلم مهدکودک شروع میشود تا کسان دیگر، اما به هر حال یک شخص است. حالا مثال بزنم. ببینید، شما به فرزندتان یا خواهر و برادر کوچکتر خود که مثلاً سال پنجم ابتدایی است میگویید که پایتخت ایتالیا رم است. بعد آن مخاطب شما میگوید که مامان یا بابا یا خواهر یا برادر، مرکز ایتالیا رم است، نه پایتخت ایتالیا. هر چه شما میگویید پایتخت ایتالیا رم است، او میگوید نه، خانم معلم ما گفته که مرکز ایتالیا رم است. متوجه نیست که سخن شما و سخن معلمشان، یک سخن است. چرا؟ چون مفهوم مرکز و مفهوم پایتخت را درک نکرده است. واژه را میداند و واژه مرکز غیر از واژه پایتخت است و واژه پایتخت هم غیر از واژه مرکز است. چون این دو واژه با هم فرق میکنند گمان او بر این است که سخن شما غیر از سخن خانم معلمشان است. چون خانم معلم گفته مرکز ایتالیا رم است و شما میگویید پایتخت ایتالیا رم است. اگر با مفهوم سر و کار داشت، میفهمید که ورای لفظ مرکز و ورای لفظ پایتخت، برای آن یک مفهوم وجود دارد که آن مفهوم را گاهی با تعبیر پایتخت و گاهی با تعبیر مرکز به کار میبرند. بنابراین اختلافی بین من و خانم معلم وجود ندارد. درست مانند داستانی که در مثنوی آمده است. چهار نفر پولی پیدا کردند و چون پول را با هم پیدا کردند قرار شد آن را صرف خرید یک چیز کنند. ایرانی اصرار داشت که فقط باید انگور بخریم، عرب اصرار داشت که فقط باید عنب بخریم، ترک و یونانی هم چیز دیگری میگفتند. نمیدانستند که یک چیز را میخواهند. چرا؟ چون در مفهوم رسوخ نکرده بودند. در واژه و در تعبیر زبانی مانده بودند. نزاعی میان آنها درگرفت اما کسی که هر چهار زبان را میدانست، گفت من میروم و چیزی که هر چهار نفر میخواهید را میخرم و تضمین میکنم که هر چهار نفر هم راضی باشید. رفت و میوهای که به فارسی اسم آن انگور است را خرید و هر کدام با خود فکر کردند که این داور همان چیزی که من میخواستم را خریداری کرد. همه هم راضی بودند. فرق آن چهار نفر با فرد پنجم (داور) این بود که او مفهوماً دریافت کرده بود و در تعدد و تکثر الفاظ نمانده بود. پی برده بود که پشت این الفاظ متکثر، یک مفهوم واحد وجود دارد. بچهای هم که الان میگوید؛ نه خیر مرکز ایتالیا رم است، چون خانم معلم ما گفته است و شما اشتباه میکنید که میگویید؛ پایتخت ایتالیا رم است به این دلیل است که متوجه نشده که مرکز همان پایتخت است. با مفهوم سر و کار نداشته، با لفظ سر و کار داشته است. این یک نکته، اما نکته دوم این است که حالا فرض میکنیم، مطلبی که خانم معلمتان گفته واقعاً خلاف مطلبی باشد که من گفتم. چرا فوراً حرف خانم معلمتان را بر حرف من ترجیح دادید؟
حالا فرض میکنیم که خانم معلمتان گفته مرکز ایتالیا رم است و من گفتم پایتخت ایتالیا رم است و فرض کنیم دو رای کاملاً ناسازگار را بیان میکنیم. چرا فوری میگویی خانم معلم ما این را گفته؟ تازه باید بگوییم خانم معلممان یک چیزی میگوید و پدر، مادر یا خواهر و برادرم چیز دیگری، باید ببینم کدامشان درست میگویند و این برمیگردد به اینکه تعبد جای استدلال را گرفته است. اگر تو با دو رای مواجه میشوی باید ببینی که معلمتان چه استدلالی دارد که مرکز ایتالیا رم است و من چه استدلالی دارم که میگویم پایتخت ایتالیا رم است، البته با این فرض که دو مطلب متفاوت را میگفتیم. اما اینکه فوری حکم بدهیم که خانم معلممان درست میگوید نه اینکه پدر، مادر، خواهر بزرگتر یا برادر بزرگترم درست میگوید، به این خاطر است که تعبد به جای استدلال قرار گرفته است. چون آن را خانم معلم گفته، سخن درستی است اما تو که Authority خانم معلم ما را برای من نداری، خواهر منی، یا برادر منی یا… اما Authority نداری. پشتوانه سخن خانم معلم به جای دلیل، خود خانم معلم است. سخن من به جای دلیل، خودم هستم و چون خانم معلم Authority بر من دارد و نه تو، پس من سخن خانم معلم را میپذیرم. این را اگر با بچهها سر و کار داشته باشید به روشنی میبینید، البته در سنین بالا هم به طور عیان همه جا این را میبینید اما میخواهم بگویم که مبنای آن و سرآغاز آن را باید در کودکی دید. شما با بچههای دبستانی سر و کار داشته باشید، میبینید اکثر این بچهها، مفهومی از کشور در دهن ندارند.
البته به حافظه میسپارند که ایران یک کشور است، آمریکا یک کشور است و… اما مفهومی از کشور در ذهن ندارند و هیچکدام هم نمیگویند که ما اصلاً نمیفهمیم کشور یعنی چه؟ مفاهیمی مثل کشور متاسفانه در کتابهایشان به کار میرود (اگر میگویم متاسفانه به این جهت است که اصلاً تفهیم نمیشود) و مثلاً مجلس نمایندگان را به کار میبرند که چه تعداد عضو دارد، چه تعداد انتخابی و چه تعداد انتصابی هستند و… و همه اینها را حفظ میکنند. بر اساس نمره هم، ۲۰ میگیرند چون حافظهشان قوی است. اما اصلاً تصوری ندارند که مجلس یعنی چه؟ مجلس شورا یعنی چه؟ نماینده اصلاً یعنی چه؟ وقتی میگویند کسی نماینده شهری در مجلسی یا نماینده کشوری در کنگرهای است، تصوری ندارند که این یعنی چه؟ لذا این در فیزیک و شیمی هم همینطور است. باور بفرمایید زمانی من با یکی از استادان یکی از بهترین دانشگاههای فنی و مهندسی کشور صحبت میکردم و میدیدم مفاهیمی که خودش سالهاست آنها را تدریس میکند را مفهوماً ادراک نمیکند. دائماً تبدّل ماده به انرژی و انرژی به ماده گفته میشود، اما وقتی از او میپرسیدم که انرژی به عالم اجسام تعلق دارد یا به ماورای عالم اجسام؟ متوجه نبود که چه میگویم، چرا؟ چون از اول یاد گرفته که قانون تبدّل ماده به انرژی، چنین فرمولی دارد. فوری به ما یاد میدهند که قانون تبدّل ماده به انرژی این است. ما میپذیریم و بر اساس آن هم مساله حل میکنیم. ولی اصلاً نمیدانیم و از خودمان هم نمیپرسیم که این انرژی که گفته میشود جسمانی است یا غیرجسمانی؟ به آن استاد میگفتم به هر حال انرژی مربوط به عالم طبیعت است و در عالم طبیعت هر چیزی بُعد دارد. میگفت بله، سپس میپرسیدم یعنی انرژی بُعد دارد؟ و اگر دارد پس با جسم هیچ فرقی ندارد. نمیخواهم بگویم این معمایی لاینحل است، نه، جواب واضحی دارد. میخواهم بگویم استادی که ۳۰ سال به تدریس در دانشگاه مشغول است، خودش مفهوماً از انرژی درکی ندارد. البته این در علوم اجتماعی خیلی واضحتر هم وجود دارد. عرض کردم اولین عیب و ایرادی که من میبینم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر حافظه است، نه بر فهم. و عیب و ایراد دوم این است که مبتنی بر تعبد است، نه بر استدلال. فرقاش هم این است که در استدلال پشتوانه سخن، دلیل است و در تعبد، پشتوانه سخن، شخصی است که سخنی را میگوید و قائل به آن سخن است.
ایدئولوژیکاندیشی
عیب سوم آموزش و پرورش ما، ایدئولوژیکاندیشی است. امروزه وقتی در مطبوعات میگوییم ایدئولوژی، بیشتر از هر چیزی ذهن ما به مارکسیستها و سوسیالیستها و چپها معطوف میشود که اینها ایدئولوژیکاندیش هستند. بعد ذهن ما متوجه مذهبیها هم میشود که آدمهای مذهبی هم ایدئولوژیکاندیش هستند. اما ایدئولوژیکاندیشی این نیست که محتوای حرف تو چیست. معنایش این است که طرز برخوردت با رای خودت چیست. ایدئولوژیکاندیش بودن به این نیست که تو مارکسیست باشی یا ضدمارکسیست باشی تا ایدئولوژیکاندیش نباشی. یا اگر ضدمذهب باشی از ایدئولوژیکاندیشی رهایی پیدا کردهای. اصلاً و ابداً چنین نیست.
محتوای باورها و آرای من نیست که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک میکند، طرز مواجهه و برخورد من با باورها و آرا است که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک میکند. حالا، ایدئولوژیکبودن را من این طور تعریف میکنم، که اگر شما معتقد باشید که در باب موضوعی یا مسالهای یا مشکلی، ختم سخن گفته شد و پرونده این موضوع یا مساله یا مشکل بسته شد، آن وقت شما درباره این موضوع، این مساله و این مشکل، ایدئولوژیکاندیش هستید. ایدئولوژیکاندیشی این است که ما معتقد باشیم، سخن آخر و فیصلهبخش، گفته شد و حالا باید برویم سراغ بقیه موضوعات، مسائل و مشکلات. اما این موضوع خاص یا مساله خاص یا مشکل خاص دیگر فیصله یافت. چون حق مطلب درباره آن گفته شد. حالا که گفته؟ چه شما بگویید مارکس گفته، عیسی گفته، اسپینوزا گفته، کانت گفته، بوعلی سینا گفته، سعدی گفته و… این مهم نیست که بگویید چه کسی گفته، مهم این است که معتقد باشید که پرونده این موضوع دیگر بسته شد، چون ختم سخن را در این باب از فلان کس شنیدهایم. به این معنا غیرایدئولوژیکاندیشی یعنی اینکه در باب هر موضوع، مساله یا مشکلی، میشود بازاندیشی کرد و از نو هم پرونده را گشود و از نو نقد و بررسی کرد که راهحل درست مساله یا راه رفع درست مشکل چیست. نه اینکه این مساله یا مشکل تا ابد حل یا رفع شد چون فلان کس مساله را حل و مشکل را رفع کرده است. ایدئولوژیکاندیشی یعنی پرونده را مختومه اعلامکردن. این ایدئولوژیکاندیشی در آموزش و پرورش ما وجود دارد. مثلاً همه شاهان در کتابهای تاریخ، بدکار بودهاند، چون اقتضای ایدئولوژی ما این است. شما از مادها تا آخرین شاه ایران را در کتابها درنظر بگیرید، همه این شاهان با درجات مختلف، ظالم و سنگدل و بیرحم و خونخوار بودهاند. چون ما در باب یک موضوع مساله را مختومه اعلام کردهایم. آن هم اینکه هر کسی جز از طریق خدا حکومت را در دست بگیرد، این دیگر فرقی ندارد که چه کسی باشد، هر که باشد ظالم، سنگدل، بیرحم و خونخوار است. آن وقت باید چقدر واقعیات تاریخی را تحریف کنید برای اینکه با این ایدئولوژی بسازد. چاره دیگری هم ندارید باید قلب واقعیت کنید. به جای اینکه آرای خود را تابع واقعیتها بکنید، باید واقعیتها را تابع آرای خود بکنید. البته واقعیتها هیچ وقت تابع آرای شما نمیشوند. پس توهمات را باید به جای واقعیتها به بچهها یاد داد تا آن توهمات با ایدئولوژی مورد نظر سازگار باشد!
خلاصه اینکه اگر در باب موضوع یا مساله یا مشکلی بگوییم که ختم سخن گفته شده است چارهای جز این نداریم که مجبور شویم تاریخ، فرهنگ، جامعه، واقعیتهای فردی انسان و واقعیتهای جمعی را در جوامع تحریف کنیم برای اینکه بناست حرفی که زده شده، حرف آخر تلقی شود. پس باید همه چیز فدای آن شود و این در آموزش و پرورش ما وجود دارد. چون فلان کس در فلان سخنرانی که دیروز انجام داد حرف آخر را زد پس حرف دیگری نباید گفته شود، و ختم سخن گفته شده و این به میزانی که هر کس زورش برسد ابراز میشود. ممکن است من که رئیس یک اداره کشاورزی کوچک در یک شهر کوچک هستم ختم سخن را بگویم. زمانی هم ختم سخن را یک سیاست مدار، یک رئیس جمهور و… میگوید.
ظاهرگرایی
عیب چهارم در آموزش و پرورش ما، جمود در رفتار در برابر ذهن است. جمود در ظاهر در برابر باطن. رفتارگرایی افراطی و به پشت رفتارها ننگریستن. به ذهنی که صاحب این رفتار بوده، بیاعتنابودن. به تعبیر عرفا، نوعی ظاهرگرایی و ظاهربینی و کاری با باطن آدمیان نداشتن. یعنی اینکه منی که این رفتار از من ظاهر شده، چه رفتارم درست بوده چه نادرست، من چه معنایی از این رفتار در نظر دارم. به نیت من، انگیزه من، هدف من، مقصد و مقصود من، آرمان من و ارزش من، کاری نداریم، فقط تنظیم رفتار به صورتی که موردنظر است اهمیت دارد. ولی به اینکه پشت این رفتار، چه ذهنی هست و آن ذهن از این رفتار چه معنایی، چه هدفی و چه انگیزهای داشته کاری نداشته باشیم. اینکه فرد در فلان آئین شرکت کند مهم است، نه اینکه از انجام آن آئین چه دریافت میکند. این ظاهرگرایی را ما از کودکی به بچهها القا میکنیم. همیشه نوعی متحدالشکلبودن رفتاری، برای ما مهم است. اما اینکه افراد پشت این رفتار، چه میاندیشند، چه باورهایی دارند، و چه احساسات و عواطفی دارند، چه خواستههایی دارند و ارزشهایشان چیست؟ آرمانهای آنها چیست؟ و… مطلقاً با آن کاری ندارند. فقط و فقط به فیزیک نگاه میکنند و وقتی فقط به فیزیک نگاه کنیم طبعاً فقط داریم به بدن نگاه میکنیم و گفتار و کرداری که از بدن صادر میشود. اما اینکه پشت این بدن چه ذهن و روانی هست، اصلاً مهم تلقی نمیشود. به تعبیری ماتریالیستترین و فیزیکالیستترین دیدی که نسبت به انسان میشود وجود داشته باشد را ما داریم، با اینکه فکر میکنیم معنویاندیش هستیم.
معنویترین و روحانیترین دیدگاهها را در ظاهر بیان میکنیم، اما جسمانیترین دیدگاهها را در باب انسان داریم. چون فقط به بدن انسان نظر داریم و رفتار و کرداری که از آن صادر میشود، نه اینکه پشت این گفتار یا کردار چه هست؟ میخواهند انسان را در روحانیترین وجه در نظر بگیرند و بحثشان این است که «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود»، «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند» و… ولی در واقع ماتریالیستیترین دیدگاه در باب انسان را به کار میگیرند. چون معتقد نیستند که انسان پشت بدن خود، ذهنی دارد و ما باید به اصلاح آن ذهن بیندیشیم، و پشت آن ذهن به تعبیری جان و روانی وجود دارد که ما باید به آن بیندیشیم، به آنها کاری ندارند. بدن فرد مهم است و چون بدنت مهم است، اینکه چه مادهای را میخوری یا میآشامی، مهم است و اینکه چه لباسی میپوشی یا نمیپوشی مهم است. اینکه الفاظ و یا اوراد خاصی بر زبانت جاری میشود یا نمیشود مهم است.
خلاصه، انسان مساوی با بدن انسان است در حالی که میخواستند بگویند اصلاً پوسته وجودی ما بدنمان است. معنویترین و عرفانیترین سخنان را درباره انسان میگویند ولی وقتی به مقام عمل میرسیم، انسان منحصر در جسم دیده میشود و به غیر آن کاری ندارند. پس تایید سخنی که گفته میشود از طریق بدن و زبان کفایت میکند و اینکه پشت آن چیست اهمیتی ندارد. این تناقض بسیار بزرگی در آموزش و پرورش ماست. وقتی قصد داریم به بچهها شعر یاد بدهیم، عرفانیترین شعرها را یاد میدهیم و خودمان را پارهای از خدا میانگاریم و بعد میگوییم فرشتگان به این جسم سجده کردهاند. اما کاری ندارند با ذهن و روانی که پشت این بدن است. فقط میگویند آدابی را رعایت کنید، اعمالی را انجام دهید، آن سکوتی که ما میخواهیم داشته باشید، آن سخنی که ما دوست داریم را بگویید و… اما اینکه ما در درون خود چه میکشیم، دردها و رنجهای ما چیست، آرزوها و خواستههای ما چیست، چه نظام ارزشیای داریم و… مهم نیست و نسبت به آن اعتنایی وجود ندارد.
غیبتِ درسهای زندگی
پنجمین عیب و ایراد در آموزش و پرورش ما، که خیلی بر آن تاکید دارم، «هنر زندگی» است که یاد داده نمیشود. هر چیزی یاد داده میشود جز هنر زندگی. به نظرم بیشترین مصیبت مربوط به نوع سوم از کتابخوانی است که در سخنرانی تبریز هم اشاره کرده بودم. خواندن نوع اول و نوع دوم کم و بیش وجود دارد. ما سه نوع خواندن را باید از هم تفکیک کنیم.
در نوع اول، بر اساس تقسیم کار اجتماعی به سراغ مطالعه میرویم و برای اینکه در شغل، هنر و حرفه خود و تخصصی که داریم رشد بهتری داشته باشیم کتاب میخوانیم. این نوع کتابخوانی موجب میشود که فرد در کنکور قبول بشود، در دوره کارشناسی ارشد قبول بشود و… این نوع کتابخواندن نازلترین نوع کتابخوانی است، نه بیارزش بلکه در قیاس با نوع دوم و سوم، اهمیت کمتری دارد.
نوع دوم کتابخوانی به جهت اینکه در شغل یا حرفهای ورزیدهتر شویم انجام نمیشود بلکه برای لذتبردن است. انسان کنجکاوی دارد و برای ارضای کنجکاوی خود میکوشد و یکی از کنجکاویها نیز کنجکاوی علمی است که از طریق کتاب هم ارضا میشود. یکی به سراغ کتابهای تاریخ میرود، یکی به سراغ کتابهای فیزیک و… این نوع کتابخوانی در قیاس با نوع اول کمتر در بین ما ایرانیان رواج دارد اما کم و بیش هم دیده میشود.
اما نوع سوم کتابخوانی که در آموزش و پرورش ما مطلقاً درباره آن صحبت نمیشود، کتابخواندن برای یادگرفتن هنر زندگی است. زندگیکردن یک هنر است و بسیار هم پیچیده است. ما برای سهتار نواختن سالها باید کار کنیم، تمرین کنیم، آموزش ببینیم و نزد استاد برویم تا یاد بگیریم که سهتار بنوازیم. اما زندگی انگار چیزی است که به محض اینکه وارد آن شدیم، به طور فطری، هنر آن را بلد هستیم. در حالی که این خطاست و هیچ کاری به این اندازه دشوار نیست و ما برای آن به آموزش احتیاج داریم.
ما درباره هر چیزی اقرار میکنیم که آموزش، پرورش و پژوهش برای آن ضرورت دارد ولی در باب زندگی به ضرورت آموزش، پرورش و پژوهش اعتنا نداریم.
در کتابهای درسی ما، از مهدکودک تا دکترا چیزی به عنوان هنر زندگی وجود ندارد. با اینکه در هر ۵ مکتب آموزش و پرورش برای پاسخدادن به همین پرسش به وجود آمده و توجهدادن به هنر زندگی. شما وقتی بچه را در دو سالگی به مهدکودک تحویل میدهید و در ۳۲ سالگی، دکترایی به او میدهید معنایش آن است ۳۰ سال این بچه را در اختیار خودتان دارید. حالا در این ۳۰ سال، بچه ماده خامی است که شما میخواهید از آن چیزی بسازید، آن چیز چیست؟ آن ۵ مکتب به همین پرسش نظر دارند. مثلاً فرض کنید شما خمیر مجسمهسازی در دست دارید و از شما بپرسند این خمیر را میخواهید به چه شکلی درآورید؟ منطقاً میشود از کسی که خمیر را در دست دارد و با آن کار میکند پرسید که چه شکلی از آن درخواهید آورد؟ حالا این خمیر انسانی که به مهدکودک فرستاده میشود و سالها در حال آموزشدیدن است را چه شکلی خواهیم داد؟ چه کم داشته که او را به آموزش و پرورش تحویل دادهاند؟ هر جواب از آن ۵ جواب را که درباره فلسفه آموزش و پرورش حرف میزند، یک چیز میگوید و آن اینکه این موجود به هر حال باید زندگی بکند و برای زندگیکردن مهارتهای بسیار پیچیدهای لازم است و این را باید به او آموخت. حالا من افراد را به شهود خودشان ارجاع میدهم. شما که ۳۰ سال در مدرسه و دانشگاه بودهاید، از اول که وارد مهدکودک شدید تا دورههای بعد، ریاضیات، حساب، هندسه، جبر و… یاد گرفتهاید، مکانیک سیالات یاد گرفتهاید، زیستشناسی یاد گرفتهاید، جغرافیا و تاریخ یاد گرفتهاید و… به مخاطب خودم میگویم چقدر از آن معلومات اصلاً در ذهنتان مانده؟ فقط معلوماتی در ذهنتان مانده که به طور تخصصی، مثلاً میخواستید مهندس بشوید و معلومات مربوط به آن در ذهنتان مانده اما سایر معلومات (تاریخ، جغرافی و…) در ذهنتان نمانده است. اما حالا میپرسم، آیا مشکلی در زندگی داشتهاید که بگویید در سال چهارم دبیرستان یا سال دوم دانشگاه فلان مطلب را به ما یاد داده بودند و اگر یاد نداده بودند، مشکل من همچنان سر جایش بود. مثلاً مشکلی با همسرم یا فرزندانم یا دوستم، یا پدرم یا مادرم یا همکار داشتهام و چون در یکی از سالهای تحصیلی فلان کتاب درسی را خوانده بودیم، توانستم مشکلم را رفع کنم. من فکر نکنم کسی چنین چیزی را در زندگی خود پیدا کند که بر اساس یک واحد درسی یا کتاب درسی توانسته مشکلی از مشکلاتش بکاهد. ممکن است معلم ریاضی در دبیرستان، و در حال تدریس ریاضی، نکتهای در باب زندگی گفته باشد و این درسی شده باشد اما این در کتاب درسی نبوده است. او از روی نیکخواهی این را گفته است. حالا ببینیم، آیا در میان درسها و کتابها، برای رفع مشکلات زندگی هم چیزی در نظر گرفته شده بود؟ چه سودی دارد که ما بدانیم صادرات پنبه آرژانتین بیشتر است یا پرو؟ وقتی که در زندگی عملی خودمان و در برابر آسانترین مسائل و مشکلات دچار درماندگی میشویم. بزرگترین جراحان، بزرگترین پزشکان، بزرگترین استادان فلسفه دانشگاه، بزرگترین مهندسان و… معلوم است که “آیکیو” بالایی دارند و مشخص است که معلومات زیادی هم دارند اما اگر همین افراد نتوانند با آبدارچی محل کار خودشان رفتار سالمی داشته باشد و رفتاری ساینده و فرساینده با آبدارچی محل کار خود داشته باشد، معنایش این است که چیزی که باید یاد میگرفتهاند را یاد نگرفتهاند. حالا اگر بتوانند بزرگترین سدهای جهان را طراحی کنند، جراحیهای سختی را انجام دهند و… اما نتوانند مثلاً با یک راننده تاکسی رفتاری سالم داشته باشند، هم وقت خوش خودشان و هم وقت خوش راننده تاکسی را از بین برده و اوقات خودشان و راننده تاکسی را تلخ کردهاند. یعنی درد و رنجی بر خود و دیگری وارده کردهاند. اینها را ما باید یاد میگرفتیم.
سخن پایانی
وقتی فرانسویان نیروهای اشغالگر را از فرانسه خارج کردند، ژنرال دوگل از آندره موروا رماننویس و متفکر بزرگ خواست تا وزارت آموزش و پرورش را برعهده بگیرد. موروا پذیرفت اما گفت من کتابهای درسی را اساساً عوض میکنم و تا پایان تحصیلات دبیرستان به بچهها بیش از سه چیز نخواهم آموخت. یکی زبان و ادبیات فرانسه تا فرهنگ کشور خودشان را بشناسند. یکی ریاضیات که وقتی در حال خرید و فروش هستند کلاهی سرشان نرود و دیگر فقط درسهای زندگی را به آنها یاد خواهم داد. فیزیک و شیمی و تاریخ و جغرافی و… را میگذارم برای زمانی که وارد دانشگاه میشوند و میخواهند در رشته خاصی وارد شوند. اما چیزهایی هست که همه آنها به آن نیاز دارند، چه مرد چه زن، چه فقیر چه ثروتمند و… هر چه باشند به این نیاز دارند و من درسهای زندگی را تا ۱۸ سالگی به آنها یاد خواهم داد، بقیه بماند برای دانشگاه. البته دوگل نپذیرفت و آندره موروا خودش سه جلد کتاب با نام “درسهای زندگی” نوشت.
حرف من چیزی جز حرف موروا نیست. به ما هنر زندگی را نیاموختهاند. ما در هر شرایطی به درسهای زندگی نیاز داریم، چه روابط اجتماعی گستردهای داشته باشیم چه نداشته باشیم، چه شغل مهمی داشته باشیم چه نداشته باشیم و… بالاخره به این درسها نیاز داریم و چرا تا ۱۸ سالگی مهم است که اینها را بیاموزیم؟ چون از ۱۸ سالگی به بعد دیر است و شخص باید وارد زندگی به معنای اجتماعی کلمه بشود. هیچ وقت به ما یاد ندادهاند که با تنهایی خودمان چگونه مواجه شویم، چگونه در مقابل ناامیدی، مقاومت درونی پیدا کنیم و دست از امیدواری برنداریم، چگونه دیدگاه بدبینانه را وانهیم و دارای دیدگاه خوشبینانه شویم، چگونه تعادل بین آزادی و مسئولیت را در زندگی خود برقرار کنیم، چگونه زندگی خود را ارزشمند کنیم، چگونه زندگی خود را هدفدار کنیم، چگونه کارکرد زندگی خود را افزایش دهیم، با احساس وحشت از مرگ چگونه کنار بیاییم و… و چگونه انس پیدا کنیم، با اینکه ما مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی نیستیم.
چون میدانید که یکی از مشکلات ما این است که هر کدام از ما فکر میکنیم قوانینی که روانشناسان و بقیه صاحبنظران علوم انسانی کشف کردهاند راجع به بقیه صادق است، نه ما. یعنی بقیه اگر ورزش نکنند، دیر یا زود سلامت، نیرومندی و زیبایی بدن خود را از دست میدهند، ولی بدن من، بدون ورزش هم، سلامت، نیرومندی و زیبایی خودش را حفظ میکند. اینکه چگونه ما یاد بگیریم که با بقیه بشریت سر و ته یک کرباس هستیم و این چیزی است که شوپنهاور بر آن تاکید میکرد که یاد بگیریم ما از قوانین حاکم بر مناسبات انسانی مستثنی نیستیم.
این به لحاظ نظری خیلی واضح است و همه به لحاظ نظری آن را میپذیرند اما کل زندگی ما به این خاطر که من فکر میکنم مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی هستم و اینها را برای بقیه گفتهاند، سپری میشود. چگونه یاد بگیریم که امید را از آرزو تمیز دهیم، و این دو تا را از آرزواندیشی و این سه تا را از توهمبافی و رویاپردازی. ما هم به امید نیاز داریم، هم آرزوهایی داریم، و هم در عین حال، آرزوهایمان نباید از یک حدی درازتر باشد، و هم هرگز نباید آرزواندیش باشیم و حالا امیدی که باید داشته باشم و آرزواندیشیای که نباید داشته باشم، و توهم و رویاپردازی، مرزهایش کجاست؟ اینها را کسی به ما یاد نداده است. اینکه من چگونه میتوانم آستانه تحمل درد و رنج را در زندگی افزایش بدهم، و واقعیتها کمتر مرا به درد یا رنج مبتلا بکند؟
روش گفتوگوکردن چیست که من گفتوگو را با جروبحث و گپزدن اشتباه نگیرم؟
گفتوگو زندگی را رشد میدهد، گپوگفت برای سرگرمی زندگی لازم است و جروبحث برای هیچ چیز زندگی لازم نیست. فرق اینها در چیست، اینها را ما نیاموختهایم. مذاکره چیست؟ نقش مذاکره در زندگی چیست؟ فرق بین نیاز و خواسته چیست، آیا من باید تابع نیازهای خود باشم، یا تابع خواستههای خود باید باشم، یا گاهی تابع نیازها و گاهی تابع خواستهها، اصلاً اینها چه فرقی با هم دارند؟ در بازار که هر فروشندهای میخواهد جنس خود را به گرانترین قیمت بفروشد و هر خریداری میخواهد به ارزانترین قیمت همان جنس را بخرد، تعادل بین این دو خواستِ ناسازگار چگونه اگر انجام بگیرد عادلانه است؟ صرفهجویی با بخل چه فرقی دارد؟ مرز شجاعت با بیتامل دست به کاری زدن، کجاست؟ مرز بین ناسنجیده عملکردن و متهورانه عملکردن کجاست؟ مزایای سکوت که به لحاظ روانشناختی، اخلاقی و مناسبات اجتماعی، مهم است، چیست؟ و اینکه سکوت را جز به قدر ضرورت و جز به وقت ضرورت نباید شکست، سخنگفتن اصل زندگی نیست، و اینها را به ما یاد ندادهاند. چگونه مناسبات من با دیگران میتواند مبتنی بر اصل رفاقت شود نه رقابت؟ چگونه من همنوعان را به چشم رفیق راه نگاه کنم، نه به چشم رقیب؟ اینکه مناسبات انسانی وقتی رفیقانه است چه سمت و سویی پیدا میکند و وقتی رقیبانه است چه سمت و سویی پیدا میکند؟ من چگونه میتوانم مقایسه نظری و مسابقه عملی با شما را در خودم تعطیل کنم؟ وقتی که در مقام نظر دائماً خودم را با شما مقایسه میکنم و در مقام عمل دائماً با شما در حال مسابقه هستم، این برای من ویرانگر است و نقش مخربی دارد، حالا من چگونه به این مقایسه و مسابقه پایان دهم؟ من چگونه اوقات شخصی خودم را (زمانی که با خود تنها هستم) بگذرانم؟ چگونه این اوقات را باید سپری کنم. چگونه بتوانم وقتم را برای کسب درآمد، خواستههای وجودی، و رایگانبخشی تنظیم کنم؟ تعادل بین این سه چگونه ممکن است که یکی جای دوتای دیگر یا دو تا جای یکی دیگر را پر نکند و… ما برای حل مسائل و مشکلات زندگی نیازمند یادگیری درسهای زندگی هستیم.
در ایران، کتابهایی برای آموزش درسهای زندگی و هنر زندگی، کمتر وجود دارند. جوابنگرفتن همین نیاز است که ما را به کتابهای زرد کشانده، همچون؛ مدیریت یک دقیقهای، چگونه در چند دقیقه ثروتمند شوید، ده راه سریع برای موفقیت و… و در فقدان درسهای زندگی و کتابهایی برای آموزش هنر زندگی است که این کتابها پدید میآید. کتابهای سودمند (برای آموزش هنر زندگی) که با کمک روانشناسان، ادیبان، اندیشمندان و… در این باب نوشته شده باشد هم در آموزش و پرورش ما مفقود است.
منبع: نشریه مروارید، شماره اول، مرداد و شهریور 1395
پنج نقص اساسی در نهاد آموزش و پرورش
اولین عیب و ایراد این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر فهم نیست/ ما مفهوممدار نیستیم، واژهمدار هستیم. کاملاً با واژهها با هم داد و ستد میکنیم/ وقتی استدلال در فضای ارتباطی مفقود شد آن وقت جایگزینهای آن همچون القاپذیری، تلقینپذیری، تقلید، تعبد، تبعیت از افکار عمومی، تبعیت از مدهای فکری، تبعیت از روح زمانه، همرنگی با جماعت و… پیش میآید که بدیلهای ویرانگری هم هستند/ همیشه با ارجاع به قول کسی، پذیرش مطلبی را از ما میطلبند/ ایدئولوژیکاندیشی این نیست که محتوای حرف تو چیست. معنایش این است که طرز برخوردت با رای خودت چیست/ ایدئولوژیکاندیشی این است که ما معتقد باشیم، سخن آخر و فیصلهبخش، گفته شد و حالا باید برویم سراغ بقیه موضوعات، مسائل و مشکلات/ غیرایدئولوژیکاندیشی یعنی اینکه در باب هر موضوع، مساله یا مشکلی، میشود بازاندیشی کرد و از نو هم پرونده را گشود و از نو نقد و بررسی کرد که راهحل درست مساله یا راه رفع درست مشکل چیست/ معنویترین و روحانیترین دیدگاهها را در ظاهر بیان میکنیم، اما جسمانیترین دیدگاهها را در باب انسان داریم/ اینکه ما در درون خود چه میکشیم، دردها و رنجهای ما چیست، آرزوها و خواستههای ما چیست، چه نظام ارزشیای داریم و… مهم نیست و نسبت به آن اعتنایی وجود ندارد/ پنجمین عیب و ایراد در آموزش و پرورش ما، که خیلی بر آن تاکید دارم، «هنر زندگی» است که یاد داده نمیشود. هر چیزی یاد داده میشود جز هنر زندگی/ ما درباره هر چیزی اقرار میکنیم که آموزش، پرورش و پژوهش برای آن ضرورت دارد ولی در باب زندگی به ضرورت آموزش، پرورش و پژوهش اعتنا نداریم/ من کتابهای درسی را اساساً عوض میکنم و تا پایان تحصیلات دبیرستان به بچهها بیش از سه چیز نخواهم آموخت/ به ما هنر زندگی را نیاموختهاند. ما در هر شرایطی به درسهای زندگی نیاز داریم/ چگونه تعادل بین آزادی و مسئولیت را در زندگی خود برقرار کنیم، چگونه زندگی خود را ارزشمند کنیم، چگونه زندگی خود را هدفدار کنیم/ اینکه چگونه ما یاد بگیریم که با بقیه بشریت سر و ته یک کرباس هستیم و این چیزی است که شوپنهاور بر آن تاکید میکرد که یاد بگیریم ما از قوانین حاکم بر مناسبات انسانی مستثنی نیستیم/ روش گفتوگوکردن چیست که من گفتوگو را با جروبحث و گپزدن اشتباه نگیرم/ در ایران، کتابهایی برای آموزش درسهای زندگی و هنر زندگی، کمتر وجود دارند. جوابنگرفتن همین نیاز است که ما را به کتابهای زرد کشانده، همچون؛ مدیریت یک دقیقهای، چگونه در چند دقیقه ثروتمند شوید، ده راه سریع برای موفقیت و…
گفت و گوی نشریه مروارید با مصطفی ملکیان
مصطفی ملکیان در کتابها، مقالهها و سخنرانیهای خود همواره نسبت به فرهنگ عمومی ما، نظام تعلیم و تربیت ما و… با حساسیت نگریسته و با نقدها و ارائه راهحلهایی مخاطبان خود را به عمیقتر اندیشیدن درباره مسائل و مشکلاتی که با آن مواجه هستند، فراخوانده است. در گزارشی که از گفتوگو با وی پیش رو دارید، به عیبها و نقصهای موجود در آموزش و پرورش ما، ضعف کتابهای درسی در شناساندن هنر زندگی به دانشآموزان و… پرداخته است.
تعریفی از نهاد آموزش و پرورش
واقعیت این است که من وقتی به آموزش و پرورش به معنای نهاد آموزش و پرورش که وزارت آموزش و پرورش فقط بخشی از آن است، نگاه میکنم، ۵ تا واقعیت دردناک در نهاد آموزش و پرورش میبینم. نهاد را به معنای جامعهشناختی آن در اینجا به کار میبرم که مثلاً شامل وزرات آموزش و پرورش، وزارت علوم، تحقیقات و فنآوری، وزرات فرهنگ و ارشاد اسلامی، خطیبان، واعظان و سخنرانان، صدا و سیما، و همه آنهایی که آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته در حال تربیت من و تو هستند. من و تو به عنوان شهروندان این جامعه. بنابراین من فقط به وزرات آموزش و پرورش نظر ندارم، به نهاد آموزش و پرورش نظر دارم. اما شک نیست که در نهاد آموزش و پرورش، مهمترین سهم از آنِ وزارت آموزش و پرورش است. به جهت اینکه از سالهای آغاز زندگی، ما را در چنگ خود دارد و سالهای آغازین زندگی ما نسبت به سالهای بعدی زندگی، بیشترین اهمیت را دارند، پس بیشترین نقد هم معطوف به وزارت آموزش و پرورش خواهد بود. اما به هر ترتیب کل نهاد آموزش و پرورش، ۵ تا عیب و نقص اساسی دارد. دو تا از این ۵ تا، به نظر من بنیادیتر و بنیانیتر هستند با اینکه چه بسا به نظر آید که ۳ تای بعدی، مهمترند.
تاکید بر حافظه، نه فهم!
اولین عیب و ایراد این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر فهم نیست، مبتنی بر حافظه است. یعنی از میان قوای ذهنی ما، همه تاکید فقط بر روی حافظه گذاشته شده است و کاری به فهم (Understanding) ندارند. یعنی به جای اینکه سعی بر این شود که مطلبی به مخاطب تفهیم شود، سعی میشود که مطلبی در حافظه مخاطب جایگیر شود. آن وقت طبعاً اثرش این است که به جای اینکه با مفهوم سر و کار داشته باشد با لفظ، واژه و تعابیر زبانی سر و کار داشته باشد. اگر من با مخاطبم بخواهم بر اساس تکیه بر فهم گفتوگو بکنم همیشه مفاهیم هستند که باید مورد توجه من باشند. ولی وقتی که بر اساس حافظه با طرف مقابل سخن میگویم، اینجا بر لفظ، واژه و تعابیر زبانی (اعم از واژه، عبارت یا جمله) تکیه میکنم.
معنایش این است که شما عمق واقعیت را درک نمیکنید اما بلد هستید واقعیتی را که عمق آن را درک نکردهاید در قالب زبان بیان کنید. این اثری است که در پی دارد. با اینکه در طول تاریخ ۵ مکتب درباره آموزش و پرورش وجود داشته و هر مکتب از آن ۵ مکتب را قبول کنیم (که البته در کشور ما مطلقاً معلوم نیست که کدامیک از آن ۵ مکتب مبنای آموزش و پرورش قرار گرفته) به هر حال هر ۵ مکتب در این شریک هستند که، باید فهم بشود واقعیتی که استاد به شاگرد خود میگوید. همانطور که گفتم نهاد آموزش و پرورش محل بحث من است. حالا آن استاد ممکن است مجری یک برنامه تلویزیونی باشد، همین طور معلمی که در دبستان یا دبیرستان در حال درسدادن به شاگردانش است و… بر اساس هر ۵ فلسفهای که برای آموزش و پرورش داریم، ما باید واقعیت را تفهیم کنیم، نه اینکه کاری کنیم که مخاطب بیآنکه واقعیت را فهم کرده باشد بتواند آن را در قوالب زبانی بیان کند. حالا بعد با چند مثال این نکته را بیشتر باز خواهم کرد تا مرادم بهتر فهم شود. بنابراین ما مفهوممدار نیستیم، واژهمدار هستیم. کاملاً با واژهها با هم داد و ستد میکنیم. البته واژه تعبیر دقیقی نیست و باید بگویم تعبیر زبانی، که گاهی واژه است، گاهی عبارت است و گاهی جمله. ولی به هر حال ما با تعابیر زبانی با هم داد و ستد میکنیم، یعنی ممکن است من با شما یک ساعت گفتوگو کنم و بعد از این یک ساعت الفاظی از ذهن من به ذهن شما یا از ذهن شما به ذهن من انتقال پیدا کرده باشد و هر دو هم به نظر راضی به نظر آییم با اینکه اصلاً چیزی بین من و مخاطبم رد و بدل نشده و فقط الفاظ از ذهنی به ذهنی دیگر انتقال پیدا کردهاند. این عیب و نقص اول است که مهمترین عیب و نقص آموزش و پرورش در کشور ماست.
غیبت استدلالگرایی
عیب و نقص دوم را هم عرض میکنم و بعد مقصودم را روشنتر میکنم. عیب و نقص دوم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر جایگزینهای استدلال است، که جایگزینهای استدلال را با اینکه چندین چیز هستند ولی من اختصاراً به همه آنها تعبد میگویم. وگرنه وقتی استدلال در فضای ارتباطی مفقود شد آن وقت جایگزینهای آن همچون القاپذیری، تلقینپذیری، تقلید، تعبد، تبعیت از افکار عمومی، تبعیت از مدهای فکری، تبعیت از روح زمانه، همرنگی با جماعتو… پیش میآید که بدیلهای ویرانگری هم هستند. اما به هر حال چنین بدیلها و جایگزینهایی وجود دارد. اما برای اینکه من دائماً این بدیلها را اسم نبرم، یکی از آنها را که شاخصترین آنهاست و روح همه آنها را در خود دارد اسم میبرم که تعبد است. وگرنه همه بدیلهایی که عرض کردم، بدیلهای ناسالم استدلالگرایی است. آموزش ما مبتنی بر استدلال نیست. مبتنی بر تعبد است یعنی به مخاطب ما نشان نمیدهد که تو چرا باید این مدعا را بپذیری، اگر بخواهد نشان بدهد که چرا باید این مدعا را بپذیری، باید دلیل این مدعا را بیاورد. البته دلیل انواع دارد و در این شکی نیست اما برای هر مدعایی باید دلیلی ارائه کرد. اما به جای این، میگویند این را بپذیر چون فلان کس گفته است. حالا آن کس از خود مربی کودک و معلم شروع میشود تا برسد به بالاتر و بالاتر و بالاتر. ولی بالاخره گویا زبان حال این است که، الف، ب است، چون ایکس گفته است که الف، ب است. با اینکه صورت استدلال این است که الف، ب است (این را از من بپذیر) چون الف، ج است و ج، ب است، در نتیجه الف، ب است. اگر تو از من خواستی که الف، ب است را از تو قبول کنم، باید برای من اثبات کنی که الف، ج است و ج، ب است. حالا میتوانم بپذیرم که الف، ب است. این صورت استدلالی در آموزش و پرورش ما و در کتابهای درسی ما و… وجود ندارد.
همیشه با ارجاع به قول کسی، پذیرش مطلبی را از ما میطلبند. استدلالگرایی در نهاد آموزش و پرورش ما وجود ندارد و تعبد، یعنی بالمآل «شخصی» جای «دلیل» نشسته است. پشتوانه سخن شخصی است و نه دلیلی. حالا این شخص البته که متفاوت است، از معلم مهدکودک شروع میشود تا کسان دیگر، اما به هر حال یک شخص است. حالا مثال بزنم. ببینید، شما به فرزندتان یا خواهر و برادر کوچکتر خود که مثلاً سال پنجم ابتدایی است میگویید که پایتخت ایتالیا رم است. بعد آن مخاطب شما میگوید که مامان یا بابا یا خواهر یا برادر، مرکز ایتالیا رم است، نه پایتخت ایتالیا. هر چه شما میگویید پایتخت ایتالیا رم است، او میگوید نه، خانم معلم ما گفته که مرکز ایتالیا رم است. متوجه نیست که سخن شما و سخن معلمشان، یک سخن است. چرا؟ چون مفهوم مرکز و مفهوم پایتخت را درک نکرده است. واژه را میداند و واژه مرکز غیر از واژه پایتخت است و واژه پایتخت هم غیر از واژه مرکز است. چون این دو واژه با هم فرق میکنند گمان او بر این است که سخن شما غیر از سخن خانم معلمشان است. چون خانم معلم گفته مرکز ایتالیا رم است و شما میگویید پایتخت ایتالیا رم است. اگر با مفهوم سر و کار داشت، میفهمید که ورای لفظ مرکز و ورای لفظ پایتخت، برای آن یک مفهوم وجود دارد که آن مفهوم را گاهی با تعبیر پایتخت و گاهی با تعبیر مرکز به کار میبرند. بنابراین اختلافی بین من و خانم معلم وجود ندارد. درست مانند داستانی که در مثنوی آمده است. چهار نفر پولی پیدا کردند و چون پول را با هم پیدا کردند قرار شد آن را صرف خرید یک چیز کنند. ایرانی اصرار داشت که فقط باید انگور بخریم، عرب اصرار داشت که فقط باید عنب بخریم، ترک و یونانی هم چیز دیگری میگفتند. نمیدانستند که یک چیز را میخواهند. چرا؟ چون در مفهوم رسوخ نکرده بودند. در واژه و در تعبیر زبانی مانده بودند. نزاعی میان آنها درگرفت اما کسی که هر چهار زبان را میدانست، گفت من میروم و چیزی که هر چهار نفر میخواهید را میخرم و تضمین میکنم که هر چهار نفر هم راضی باشید. رفت و میوهای که به فارسی اسم آن انگور است را خرید و هر کدام با خود فکر کردند که این داور همان چیزی که من میخواستم را خریداری کرد. همه هم راضی بودند. فرق آن چهار نفر با فرد پنجم (داور) این بود که او مفهوماً دریافت کرده بود و در تعدد و تکثر الفاظ نمانده بود. پی برده بود که پشت این الفاظ متکثر، یک مفهوم واحد وجود دارد. بچهای هم که الان میگوید؛ نه خیر مرکز ایتالیا رم است، چون خانم معلم ما گفته است و شما اشتباه میکنید که میگویید؛ پایتخت ایتالیا رم است به این دلیل است که متوجه نشده که مرکز همان پایتخت است. با مفهوم سر و کار نداشته، با لفظ سر و کار داشته است. این یک نکته، اما نکته دوم این است که حالا فرض میکنیم، مطلبی که خانم معلمتان گفته واقعاً خلاف مطلبی باشد که من گفتم. چرا فوراً حرف خانم معلمتان را بر حرف من ترجیح دادید؟
حالا فرض میکنیم که خانم معلمتان گفته مرکز ایتالیا رم است و من گفتم پایتخت ایتالیا رم است و فرض کنیم دو رای کاملاً ناسازگار را بیان میکنیم. چرا فوری میگویی خانم معلم ما این را گفته؟ تازه باید بگوییم خانم معلممان یک چیزی میگوید و پدر، مادر یا خواهر و برادرم چیز دیگری، باید ببینم کدامشان درست میگویند و این برمیگردد به اینکه تعبد جای استدلال را گرفته است. اگر تو با دو رای مواجه میشوی باید ببینی که معلمتان چه استدلالی دارد که مرکز ایتالیا رم است و من چه استدلالی دارم که میگویم پایتخت ایتالیا رم است، البته با این فرض که دو مطلب متفاوت را میگفتیم. اما اینکه فوری حکم بدهیم که خانم معلممان درست میگوید نه اینکه پدر، مادر، خواهر بزرگتر یا برادر بزرگترم درست میگوید، به این خاطر است که تعبد به جای استدلال قرار گرفته است. چون آن را خانم معلم گفته، سخن درستی است اما تو که Authority خانم معلم ما را برای من نداری، خواهر منی، یا برادر منی یا… اما Authority نداری. پشتوانه سخن خانم معلم به جای دلیل، خود خانم معلم است. سخن من به جای دلیل، خودم هستم و چون خانم معلم Authority بر من دارد و نه تو، پس من سخن خانم معلم را میپذیرم. این را اگر با بچهها سر و کار داشته باشید به روشنی میبینید، البته در سنین بالا هم به طور عیان همه جا این را میبینید اما میخواهم بگویم که مبنای آن و سرآغاز آن را باید در کودکی دید. شما با بچههای دبستانی سر و کار داشته باشید، میبینید اکثر این بچهها، مفهومی از کشور در دهن ندارند.
البته به حافظه میسپارند که ایران یک کشور است، آمریکا یک کشور است و… اما مفهومی از کشور در ذهن ندارند و هیچکدام هم نمیگویند که ما اصلاً نمیفهمیم کشور یعنی چه؟ مفاهیمی مثل کشور متاسفانه در کتابهایشان به کار میرود (اگر میگویم متاسفانه به این جهت است که اصلاً تفهیم نمیشود) و مثلاً مجلس نمایندگان را به کار میبرند که چه تعداد عضو دارد، چه تعداد انتخابی و چه تعداد انتصابی هستند و… و همه اینها را حفظ میکنند. بر اساس نمره هم، ۲۰ میگیرند چون حافظهشان قوی است. اما اصلاً تصوری ندارند که مجلس یعنی چه؟ مجلس شورا یعنی چه؟ نماینده اصلاً یعنی چه؟ وقتی میگویند کسی نماینده شهری در مجلسی یا نماینده کشوری در کنگرهای است، تصوری ندارند که این یعنی چه؟ لذا این در فیزیک و شیمی هم همینطور است. باور بفرمایید زمانی من با یکی از استادان یکی از بهترین دانشگاههای فنی و مهندسی کشور صحبت میکردم و میدیدم مفاهیمی که خودش سالهاست آنها را تدریس میکند را مفهوماً ادراک نمیکند. دائماً تبدّل ماده به انرژی و انرژی به ماده گفته میشود، اما وقتی از او میپرسیدم که انرژی به عالم اجسام تعلق دارد یا به ماورای عالم اجسام؟ متوجه نبود که چه میگویم، چرا؟ چون از اول یاد گرفته که قانون تبدّل ماده به انرژی، چنین فرمولی دارد. فوری به ما یاد میدهند که قانون تبدّل ماده به انرژی این است. ما میپذیریم و بر اساس آن هم مساله حل میکنیم. ولی اصلاً نمیدانیم و از خودمان هم نمیپرسیم که این انرژی که گفته میشود جسمانی است یا غیرجسمانی؟ به آن استاد میگفتم به هر حال انرژی مربوط به عالم طبیعت است و در عالم طبیعت هر چیزی بُعد دارد. میگفت بله، سپس میپرسیدم یعنی انرژی بُعد دارد؟ و اگر دارد پس با جسم هیچ فرقی ندارد. نمیخواهم بگویم این معمایی لاینحل است، نه، جواب واضحی دارد. میخواهم بگویم استادی که ۳۰ سال به تدریس در دانشگاه مشغول است، خودش مفهوماً از انرژی درکی ندارد. البته این در علوم اجتماعی خیلی واضحتر هم وجود دارد. عرض کردم اولین عیب و ایرادی که من میبینم این است که آموزش و پرورش ما مبتنی بر حافظه است، نه بر فهم. و عیب و ایراد دوم این است که مبتنی بر تعبد است، نه بر استدلال. فرقاش هم این است که در استدلال پشتوانه سخن، دلیل است و در تعبد، پشتوانه سخن، شخصی است که سخنی را میگوید و قائل به آن سخن است.
ایدئولوژیکاندیشی
عیب سوم آموزش و پرورش ما، ایدئولوژیکاندیشی است. امروزه وقتی در مطبوعات میگوییم ایدئولوژی، بیشتر از هر چیزی ذهن ما به مارکسیستها و سوسیالیستها و چپها معطوف میشود که اینها ایدئولوژیکاندیش هستند. بعد ذهن ما متوجه مذهبیها هم میشود که آدمهای مذهبی هم ایدئولوژیکاندیش هستند. اما ایدئولوژیکاندیشی این نیست که محتوای حرف تو چیست. معنایش این است که طرز برخوردت با رای خودت چیست. ایدئولوژیکاندیش بودن به این نیست که تو مارکسیست باشی یا ضدمارکسیست باشی تا ایدئولوژیکاندیش نباشی. یا اگر ضدمذهب باشی از ایدئولوژیکاندیشی رهایی پیدا کردهای. اصلاً و ابداً چنین نیست.
محتوای باورها و آرای من نیست که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک میکند، طرز مواجهه و برخورد من با باورها و آرا است که مرا ایدئولوژیک یا غیرایدئولوژیک میکند. حالا، ایدئولوژیکبودن را من این طور تعریف میکنم، که اگر شما معتقد باشید که در باب موضوعی یا مسالهای یا مشکلی، ختم سخن گفته شد و پرونده این موضوع یا مساله یا مشکل بسته شد، آن وقت شما درباره این موضوع، این مساله و این مشکل، ایدئولوژیکاندیش هستید. ایدئولوژیکاندیشی این است که ما معتقد باشیم، سخن آخر و فیصلهبخش، گفته شد و حالا باید برویم سراغ بقیه موضوعات، مسائل و مشکلات. اما این موضوع خاص یا مساله خاص یا مشکل خاص دیگر فیصله یافت. چون حق مطلب درباره آن گفته شد. حالا که گفته؟ چه شما بگویید مارکس گفته، عیسی گفته، اسپینوزا گفته، کانت گفته، بوعلی سینا گفته، سعدی گفته و… این مهم نیست که بگویید چه کسی گفته، مهم این است که معتقد باشید که پرونده این موضوع دیگر بسته شد، چون ختم سخن را در این باب از فلان کس شنیدهایم. به این معنا غیرایدئولوژیکاندیشی یعنی اینکه در باب هر موضوع، مساله یا مشکلی، میشود بازاندیشی کرد و از نو هم پرونده را گشود و از نو نقد و بررسی کرد که راهحل درست مساله یا راه رفع درست مشکل چیست. نه اینکه این مساله یا مشکل تا ابد حل یا رفع شد چون فلان کس مساله را حل و مشکل را رفع کرده است. ایدئولوژیکاندیشی یعنی پرونده را مختومه اعلامکردن. این ایدئولوژیکاندیشی در آموزش و پرورش ما وجود دارد. مثلاً همه شاهان در کتابهای تاریخ، بدکار بودهاند، چون اقتضای ایدئولوژی ما این است. شما از مادها تا آخرین شاه ایران را در کتابها درنظر بگیرید، همه این شاهان با درجات مختلف، ظالم و سنگدل و بیرحم و خونخوار بودهاند. چون ما در باب یک موضوع مساله را مختومه اعلام کردهایم. آن هم اینکه هر کسی جز از طریق خدا حکومت را در دست بگیرد، این دیگر فرقی ندارد که چه کسی باشد، هر که باشد ظالم، سنگدل، بیرحم و خونخوار است. آن وقت باید چقدر واقعیات تاریخی را تحریف کنید برای اینکه با این ایدئولوژی بسازد. چاره دیگری هم ندارید باید قلب واقعیت کنید. به جای اینکه آرای خود را تابع واقعیتها بکنید، باید واقعیتها را تابع آرای خود بکنید. البته واقعیتها هیچ وقت تابع آرای شما نمیشوند. پس توهمات را باید به جای واقعیتها به بچهها یاد داد تا آن توهمات با ایدئولوژی مورد نظر سازگار باشد!
خلاصه اینکه اگر در باب موضوع یا مساله یا مشکلی بگوییم که ختم سخن گفته شده است چارهای جز این نداریم که مجبور شویم تاریخ، فرهنگ، جامعه، واقعیتهای فردی انسان و واقعیتهای جمعی را در جوامع تحریف کنیم برای اینکه بناست حرفی که زده شده، حرف آخر تلقی شود. پس باید همه چیز فدای آن شود و این در آموزش و پرورش ما وجود دارد. چون فلان کس در فلان سخنرانی که دیروز انجام داد حرف آخر را زد پس حرف دیگری نباید گفته شود، و ختم سخن گفته شده و این به میزانی که هر کس زورش برسد ابراز میشود. ممکن است من که رئیس یک اداره کشاورزی کوچک در یک شهر کوچک هستم ختم سخن را بگویم. زمانی هم ختم سخن را یک سیاست مدار، یک رئیس جمهور و… میگوید.
ظاهرگرایی
عیب چهارم در آموزش و پرورش ما، جمود در رفتار در برابر ذهن است. جمود در ظاهر در برابر باطن. رفتارگرایی افراطی و به پشت رفتارها ننگریستن. به ذهنی که صاحب این رفتار بوده، بیاعتنابودن. به تعبیر عرفا، نوعی ظاهرگرایی و ظاهربینی و کاری با باطن آدمیان نداشتن. یعنی اینکه منی که این رفتار از من ظاهر شده، چه رفتارم درست بوده چه نادرست، من چه معنایی از این رفتار در نظر دارم. به نیت من، انگیزه من، هدف من، مقصد و مقصود من، آرمان من و ارزش من، کاری نداریم، فقط تنظیم رفتار به صورتی که موردنظر است اهمیت دارد. ولی به اینکه پشت این رفتار، چه ذهنی هست و آن ذهن از این رفتار چه معنایی، چه هدفی و چه انگیزهای داشته کاری نداشته باشیم. اینکه فرد در فلان آئین شرکت کند مهم است، نه اینکه از انجام آن آئین چه دریافت میکند. این ظاهرگرایی را ما از کودکی به بچهها القا میکنیم. همیشه نوعی متحدالشکلبودن رفتاری، برای ما مهم است. اما اینکه افراد پشت این رفتار، چه میاندیشند، چه باورهایی دارند، و چه احساسات و عواطفی دارند، چه خواستههایی دارند و ارزشهایشان چیست؟ آرمانهای آنها چیست؟ و… مطلقاً با آن کاری ندارند. فقط و فقط به فیزیک نگاه میکنند و وقتی فقط به فیزیک نگاه کنیم طبعاً فقط داریم به بدن نگاه میکنیم و گفتار و کرداری که از بدن صادر میشود. اما اینکه پشت این بدن چه ذهن و روانی هست، اصلاً مهم تلقی نمیشود. به تعبیری ماتریالیستترین و فیزیکالیستترین دیدی که نسبت به انسان میشود وجود داشته باشد را ما داریم، با اینکه فکر میکنیم معنویاندیش هستیم.
معنویترین و روحانیترین دیدگاهها را در ظاهر بیان میکنیم، اما جسمانیترین دیدگاهها را در باب انسان داریم. چون فقط به بدن انسان نظر داریم و رفتار و کرداری که از آن صادر میشود، نه اینکه پشت این گفتار یا کردار چه هست؟ میخواهند انسان را در روحانیترین وجه در نظر بگیرند و بحثشان این است که «از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود»، «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند» و… ولی در واقع ماتریالیستیترین دیدگاه در باب انسان را به کار میگیرند. چون معتقد نیستند که انسان پشت بدن خود، ذهنی دارد و ما باید به اصلاح آن ذهن بیندیشیم، و پشت آن ذهن به تعبیری جان و روانی وجود دارد که ما باید به آن بیندیشیم، به آنها کاری ندارند. بدن فرد مهم است و چون بدنت مهم است، اینکه چه مادهای را میخوری یا میآشامی، مهم است و اینکه چه لباسی میپوشی یا نمیپوشی مهم است. اینکه الفاظ و یا اوراد خاصی بر زبانت جاری میشود یا نمیشود مهم است.
خلاصه، انسان مساوی با بدن انسان است در حالی که میخواستند بگویند اصلاً پوسته وجودی ما بدنمان است. معنویترین و عرفانیترین سخنان را درباره انسان میگویند ولی وقتی به مقام عمل میرسیم، انسان منحصر در جسم دیده میشود و به غیر آن کاری ندارند. پس تایید سخنی که گفته میشود از طریق بدن و زبان کفایت میکند و اینکه پشت آن چیست اهمیتی ندارد. این تناقض بسیار بزرگی در آموزش و پرورش ماست. وقتی قصد داریم به بچهها شعر یاد بدهیم، عرفانیترین شعرها را یاد میدهیم و خودمان را پارهای از خدا میانگاریم و بعد میگوییم فرشتگان به این جسم سجده کردهاند. اما کاری ندارند با ذهن و روانی که پشت این بدن است. فقط میگویند آدابی را رعایت کنید، اعمالی را انجام دهید، آن سکوتی که ما میخواهیم داشته باشید، آن سخنی که ما دوست داریم را بگویید و… اما اینکه ما در درون خود چه میکشیم، دردها و رنجهای ما چیست، آرزوها و خواستههای ما چیست، چه نظام ارزشیای داریم و… مهم نیست و نسبت به آن اعتنایی وجود ندارد.
غیبتِ درسهای زندگی
پنجمین عیب و ایراد در آموزش و پرورش ما، که خیلی بر آن تاکید دارم، «هنر زندگی» است که یاد داده نمیشود. هر چیزی یاد داده میشود جز هنر زندگی. به نظرم بیشترین مصیبت مربوط به نوع سوم از کتابخوانی است که در سخنرانی تبریز هم اشاره کرده بودم. خواندن نوع اول و نوع دوم کم و بیش وجود دارد. ما سه نوع خواندن را باید از هم تفکیک کنیم.
در نوع اول، بر اساس تقسیم کار اجتماعی به سراغ مطالعه میرویم و برای اینکه در شغل، هنر و حرفه خود و تخصصی که داریم رشد بهتری داشته باشیم کتاب میخوانیم. این نوع کتابخوانی موجب میشود که فرد در کنکور قبول بشود، در دوره کارشناسی ارشد قبول بشود و… این نوع کتابخواندن نازلترین نوع کتابخوانی است، نه بیارزش بلکه در قیاس با نوع دوم و سوم، اهمیت کمتری دارد.
نوع دوم کتابخوانی به جهت اینکه در شغل یا حرفهای ورزیدهتر شویم انجام نمیشود بلکه برای لذتبردن است. انسان کنجکاوی دارد و برای ارضای کنجکاوی خود میکوشد و یکی از کنجکاویها نیز کنجکاوی علمی است که از طریق کتاب هم ارضا میشود. یکی به سراغ کتابهای تاریخ میرود، یکی به سراغ کتابهای فیزیک و… این نوع کتابخوانی در قیاس با نوع اول کمتر در بین ما ایرانیان رواج دارد اما کم و بیش هم دیده میشود.
اما نوع سوم کتابخوانی که در آموزش و پرورش ما مطلقاً درباره آن صحبت نمیشود، کتابخواندن برای یادگرفتن هنر زندگی است. زندگیکردن یک هنر است و بسیار هم پیچیده است. ما برای سهتار نواختن سالها باید کار کنیم، تمرین کنیم، آموزش ببینیم و نزد استاد برویم تا یاد بگیریم که سهتار بنوازیم. اما زندگی انگار چیزی است که به محض اینکه وارد آن شدیم، به طور فطری، هنر آن را بلد هستیم. در حالی که این خطاست و هیچ کاری به این اندازه دشوار نیست و ما برای آن به آموزش احتیاج داریم.
ما درباره هر چیزی اقرار میکنیم که آموزش، پرورش و پژوهش برای آن ضرورت دارد ولی در باب زندگی به ضرورت آموزش، پرورش و پژوهش اعتنا نداریم.
در کتابهای درسی ما، از مهدکودک تا دکترا چیزی به عنوان هنر زندگی وجود ندارد. با اینکه در هر ۵ مکتب آموزش و پرورش برای پاسخدادن به همین پرسش به وجود آمده و توجهدادن به هنر زندگی. شما وقتی بچه را در دو سالگی به مهدکودک تحویل میدهید و در ۳۲ سالگی، دکترایی به او میدهید معنایش آن است ۳۰ سال این بچه را در اختیار خودتان دارید. حالا در این ۳۰ سال، بچه ماده خامی است که شما میخواهید از آن چیزی بسازید، آن چیز چیست؟ آن ۵ مکتب به همین پرسش نظر دارند. مثلاً فرض کنید شما خمیر مجسمهسازی در دست دارید و از شما بپرسند این خمیر را میخواهید به چه شکلی درآورید؟ منطقاً میشود از کسی که خمیر را در دست دارد و با آن کار میکند پرسید که چه شکلی از آن درخواهید آورد؟ حالا این خمیر انسانی که به مهدکودک فرستاده میشود و سالها در حال آموزشدیدن است را چه شکلی خواهیم داد؟ چه کم داشته که او را به آموزش و پرورش تحویل دادهاند؟ هر جواب از آن ۵ جواب را که درباره فلسفه آموزش و پرورش حرف میزند، یک چیز میگوید و آن اینکه این موجود به هر حال باید زندگی بکند و برای زندگیکردن مهارتهای بسیار پیچیدهای لازم است و این را باید به او آموخت. حالا من افراد را به شهود خودشان ارجاع میدهم. شما که ۳۰ سال در مدرسه و دانشگاه بودهاید، از اول که وارد مهدکودک شدید تا دورههای بعد، ریاضیات، حساب، هندسه، جبر و… یاد گرفتهاید، مکانیک سیالات یاد گرفتهاید، زیستشناسی یاد گرفتهاید، جغرافیا و تاریخ یاد گرفتهاید و… به مخاطب خودم میگویم چقدر از آن معلومات اصلاً در ذهنتان مانده؟ فقط معلوماتی در ذهنتان مانده که به طور تخصصی، مثلاً میخواستید مهندس بشوید و معلومات مربوط به آن در ذهنتان مانده اما سایر معلومات (تاریخ، جغرافی و…) در ذهنتان نمانده است. اما حالا میپرسم، آیا مشکلی در زندگی داشتهاید که بگویید در سال چهارم دبیرستان یا سال دوم دانشگاه فلان مطلب را به ما یاد داده بودند و اگر یاد نداده بودند، مشکل من همچنان سر جایش بود. مثلاً مشکلی با همسرم یا فرزندانم یا دوستم، یا پدرم یا مادرم یا همکار داشتهام و چون در یکی از سالهای تحصیلی فلان کتاب درسی را خوانده بودیم، توانستم مشکلم را رفع کنم. من فکر نکنم کسی چنین چیزی را در زندگی خود پیدا کند که بر اساس یک واحد درسی یا کتاب درسی توانسته مشکلی از مشکلاتش بکاهد. ممکن است معلم ریاضی در دبیرستان، و در حال تدریس ریاضی، نکتهای در باب زندگی گفته باشد و این درسی شده باشد اما این در کتاب درسی نبوده است. او از روی نیکخواهی این را گفته است. حالا ببینیم، آیا در میان درسها و کتابها، برای رفع مشکلات زندگی هم چیزی در نظر گرفته شده بود؟ چه سودی دارد که ما بدانیم صادرات پنبه آرژانتین بیشتر است یا پرو؟ وقتی که در زندگی عملی خودمان و در برابر آسانترین مسائل و مشکلات دچار درماندگی میشویم. بزرگترین جراحان، بزرگترین پزشکان، بزرگترین استادان فلسفه دانشگاه، بزرگترین مهندسان و… معلوم است که “آیکیو” بالایی دارند و مشخص است که معلومات زیادی هم دارند اما اگر همین افراد نتوانند با آبدارچی محل کار خودشان رفتار سالمی داشته باشد و رفتاری ساینده و فرساینده با آبدارچی محل کار خود داشته باشد، معنایش این است که چیزی که باید یاد میگرفتهاند را یاد نگرفتهاند. حالا اگر بتوانند بزرگترین سدهای جهان را طراحی کنند، جراحیهای سختی را انجام دهند و… اما نتوانند مثلاً با یک راننده تاکسی رفتاری سالم داشته باشند، هم وقت خوش خودشان و هم وقت خوش راننده تاکسی را از بین برده و اوقات خودشان و راننده تاکسی را تلخ کردهاند. یعنی درد و رنجی بر خود و دیگری وارده کردهاند. اینها را ما باید یاد میگرفتیم.
سخن پایانی
وقتی فرانسویان نیروهای اشغالگر را از فرانسه خارج کردند، ژنرال دوگل از آندره موروا رماننویس و متفکر بزرگ خواست تا وزارت آموزش و پرورش را برعهده بگیرد. موروا پذیرفت اما گفت من کتابهای درسی را اساساً عوض میکنم و تا پایان تحصیلات دبیرستان به بچهها بیش از سه چیز نخواهم آموخت. یکی زبان و ادبیات فرانسه تا فرهنگ کشور خودشان را بشناسند. یکی ریاضیات که وقتی در حال خرید و فروش هستند کلاهی سرشان نرود و دیگر فقط درسهای زندگی را به آنها یاد خواهم داد. فیزیک و شیمی و تاریخ و جغرافی و… را میگذارم برای زمانی که وارد دانشگاه میشوند و میخواهند در رشته خاصی وارد شوند. اما چیزهایی هست که همه آنها به آن نیاز دارند، چه مرد چه زن، چه فقیر چه ثروتمند و… هر چه باشند به این نیاز دارند و من درسهای زندگی را تا ۱۸ سالگی به آنها یاد خواهم داد، بقیه بماند برای دانشگاه. البته دوگل نپذیرفت و آندره موروا خودش سه جلد کتاب با نام “درسهای زندگی” نوشت.
حرف من چیزی جز حرف موروا نیست. به ما هنر زندگی را نیاموختهاند. ما در هر شرایطی به درسهای زندگی نیاز داریم، چه روابط اجتماعی گستردهای داشته باشیم چه نداشته باشیم، چه شغل مهمی داشته باشیم چه نداشته باشیم و… بالاخره به این درسها نیاز داریم و چرا تا ۱۸ سالگی مهم است که اینها را بیاموزیم؟ چون از ۱۸ سالگی به بعد دیر است و شخص باید وارد زندگی به معنای اجتماعی کلمه بشود. هیچ وقت به ما یاد ندادهاند که با تنهایی خودمان چگونه مواجه شویم، چگونه در مقابل ناامیدی، مقاومت درونی پیدا کنیم و دست از امیدواری برنداریم، چگونه دیدگاه بدبینانه را وانهیم و دارای دیدگاه خوشبینانه شویم، چگونه تعادل بین آزادی و مسئولیت را در زندگی خود برقرار کنیم، چگونه زندگی خود را ارزشمند کنیم، چگونه زندگی خود را هدفدار کنیم، چگونه کارکرد زندگی خود را افزایش دهیم، با احساس وحشت از مرگ چگونه کنار بیاییم و… و چگونه انس پیدا کنیم، با اینکه ما مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی نیستیم.
چون میدانید که یکی از مشکلات ما این است که هر کدام از ما فکر میکنیم قوانینی که روانشناسان و بقیه صاحبنظران علوم انسانی کشف کردهاند راجع به بقیه صادق است، نه ما. یعنی بقیه اگر ورزش نکنند، دیر یا زود سلامت، نیرومندی و زیبایی بدن خود را از دست میدهند، ولی بدن من، بدون ورزش هم، سلامت، نیرومندی و زیبایی خودش را حفظ میکند. اینکه چگونه ما یاد بگیریم که با بقیه بشریت سر و ته یک کرباس هستیم و این چیزی است که شوپنهاور بر آن تاکید میکرد که یاد بگیریم ما از قوانین حاکم بر مناسبات انسانی مستثنی نیستیم.
این به لحاظ نظری خیلی واضح است و همه به لحاظ نظری آن را میپذیرند اما کل زندگی ما به این خاطر که من فکر میکنم مستثنی از قوانین حاکم بر عالم انسانی هستم و اینها را برای بقیه گفتهاند، سپری میشود. چگونه یاد بگیریم که امید را از آرزو تمیز دهیم، و این دو تا را از آرزواندیشی و این سه تا را از توهمبافی و رویاپردازی. ما هم به امید نیاز داریم، هم آرزوهایی داریم، و هم در عین حال، آرزوهایمان نباید از یک حدی درازتر باشد، و هم هرگز نباید آرزواندیش باشیم و حالا امیدی که باید داشته باشم و آرزواندیشیای که نباید داشته باشم، و توهم و رویاپردازی، مرزهایش کجاست؟ اینها را کسی به ما یاد نداده است. اینکه من چگونه میتوانم آستانه تحمل درد و رنج را در زندگی افزایش بدهم، و واقعیتها کمتر مرا به درد یا رنج مبتلا بکند؟
روش گفتوگوکردن چیست که من گفتوگو را با جروبحث و گپزدن اشتباه نگیرم؟
گفتوگو زندگی را رشد میدهد، گپوگفت برای سرگرمی زندگی لازم است و جروبحث برای هیچ چیز زندگی لازم نیست. فرق اینها در چیست، اینها را ما نیاموختهایم. مذاکره چیست؟ نقش مذاکره در زندگی چیست؟ فرق بین نیاز و خواسته چیست، آیا من باید تابع نیازهای خود باشم، یا تابع خواستههای خود باید باشم، یا گاهی تابع نیازها و گاهی تابع خواستهها، اصلاً اینها چه فرقی با هم دارند؟ در بازار که هر فروشندهای میخواهد جنس خود را به گرانترین قیمت بفروشد و هر خریداری میخواهد به ارزانترین قیمت همان جنس را بخرد، تعادل بین این دو خواستِ ناسازگار چگونه اگر انجام بگیرد عادلانه است؟ صرفهجویی با بخل چه فرقی دارد؟ مرز شجاعت با بیتامل دست به کاری زدن، کجاست؟ مرز بین ناسنجیده عملکردن و متهورانه عملکردن کجاست؟ مزایای سکوت که به لحاظ روانشناختی، اخلاقی و مناسبات اجتماعی، مهم است، چیست؟ و اینکه سکوت را جز به قدر ضرورت و جز به وقت ضرورت نباید شکست، سخنگفتن اصل زندگی نیست، و اینها را به ما یاد ندادهاند. چگونه مناسبات من با دیگران میتواند مبتنی بر اصل رفاقت شود نه رقابت؟ چگونه من همنوعان را به چشم رفیق راه نگاه کنم، نه به چشم رقیب؟ اینکه مناسبات انسانی وقتی رفیقانه است چه سمت و سویی پیدا میکند و وقتی رقیبانه است چه سمت و سویی پیدا میکند؟ من چگونه میتوانم مقایسه نظری و مسابقه عملی با شما را در خودم تعطیل کنم؟ وقتی که در مقام نظر دائماً خودم را با شما مقایسه میکنم و در مقام عمل دائماً با شما در حال مسابقه هستم، این برای من ویرانگر است و نقش مخربی دارد، حالا من چگونه به این مقایسه و مسابقه پایان دهم؟ من چگونه اوقات شخصی خودم را (زمانی که با خود تنها هستم) بگذرانم؟ چگونه این اوقات را باید سپری کنم. چگونه بتوانم وقتم را برای کسب درآمد، خواستههای وجودی، و رایگانبخشی تنظیم کنم؟ تعادل بین این سه چگونه ممکن است که یکی جای دوتای دیگر یا دو تا جای یکی دیگر را پر نکند و… ما برای حل مسائل و مشکلات زندگی نیازمند یادگیری درسهای زندگی هستیم.
در ایران، کتابهایی برای آموزش درسهای زندگی و هنر زندگی، کمتر وجود دارند. جوابنگرفتن همین نیاز است که ما را به کتابهای زرد کشانده، همچون؛ مدیریت یک دقیقهای، چگونه در چند دقیقه ثروتمند شوید، ده راه سریع برای موفقیت و… و در فقدان درسهای زندگی و کتابهایی برای آموزش هنر زندگی است که این کتابها پدید میآید. کتابهای سودمند (برای آموزش هنر زندگی) که با کمک روانشناسان، ادیبان، اندیشمندان و… در این باب نوشته شده باشد هم در آموزش و پرورش ما مفقود است.
منبع: نشریه مروارید، شماره اول، مرداد و شهریور 1395
سخنرانی مصطفی ملکیان با عنوان اخلاق تعلیم و تربیت در تالار رجائی دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد – ۱۵ اردیبهشت ۹۷
اخلاق تعلیم و تربیت نه اخلاق و تعلیم و تربیت
چند نکته ایضاحی: تفاوت تعلیم و تربیت: به آن در انگلیسی اجوکیشن می گویند و ما لغت واحدی نداریم.
در تعلیم به دیگری معرفت یا فهم یا حکمت یا دو تا یا هر سه را انتقال می دهیم. در تربیت به دیگری مهارتی انتقال می دهیم. در اولی متعلم و در دومی متربی داریم مثال شنا کردن.
فرق دوم تعلیم با تربیت: در تعلیم از طریق گفتن یا نوشتن چیزی را انتقال می دهیم ولی تربیت وقتی در فرایند کار قرار می گیرد صورت می پذیرد.
از متعلم و متربی چه می خواهیم بسازیم؟
یک وقت تعلیم و تربیت جسم، هدف است. سالم و نیرومند و زیبایی جسم مد نظر هست.
یک وقت تعلیم و تربیت ذهن، هدف است. در تعلیم و تربیت ذهنی توانایی های ذهنی مدنظر است: قدرت یادگیری، یادسپاری، یادآوری، سرعت انتقال، هوشبهر، قدرت تفکر، قدرت استدلال، قدرت اقناع گری
تعلیم و تربیت روانی قسم سوم است که فرد می آموزد چگونه زندگی خوش تری داشته باشد. حداقل درد و رنج و بیشترین لذت را ببرد.
چهارم تعلیم و تربیت اخلاقی است اینجا روشهای اخلاقی یعنی روش زندگی خوب و عملکرد درست و روش فضیلت مند بودن را یاد می دهند.
به تعداد ساحات وجود ما، تعلیم و تربیت متنوع و متکثر می شود. جسم، ذهن، روان، اخلاق، اجتماعی توانایی در مناسبات اجتماعی یاد می دهد که با شما نرم رفتار کنم و ارتباطات سهل و هموار شود.
اینها شاخه های مختلف تعلیم و تربیت هستند. در میان اینها یکی تعلیم و تربیت اخلاقی می باشد.
یعنی زندگی خوب نه بد، رفتار درست نه نادرست، شخصیت و منش فضیلت مند نه رذیلت مند.
محل بحث ما این نیست. می خواهیم تعلیم و تربیت ما (در هر 5 شاخه) خودش اخلاقی باشد.
..........................
متن در حال ویرایش می باشد