جلسه پنجم فلسفه تعلیم و تربیت در مدرسه غیر دولتی رهیار 1390

در اخلاق به خود اندیشی نیاز داریم. نمی توانیم از خود اندیشی معاف شویم. چاره ای جز استقلال فکری در مورد مسائل نظری اخلاق و مشکلات عملی اخلاق نیست. سه دسته نظریه که با خوداندیشی مخالفند را مطرح و نقد کردم و دلایل اینکه قابل دفاع نیستند بیان شد. ممکن است سخن دیگری گفته شود و آن این که به خوداندیشی نیاز نیست نه به دلیل اینکه یک عده دیگری به جای ما اندیشیده اند بلکه به دلیل اینکه یک سلسله قواعد اخلاقی بشر داردکه به تاریخ، تمدن، فرهنگ، مکان و زمان ما یا دیگری  کاری ندارد. ارتکازیات ذهن ما و شهود ما می گوید که این قواعد درست است. مثلا همه ما شهود می کنیم که صداقت و وفاداری درست است. برای انجام کاری فکر نکرده ایم و یک لمحه به خود نظر کرده ایم و یافته ایم که راست باید گفت. مثل یک بچه که به محض گرسنگی سراغ غذا میرود او نیاز به فکر کردن درباره غذا ندارد و به صورت غریزی به سراغ غذا می رود.

 شهود در امور درونی مثل حس در امور بیرونی است مثلا برای گفتن رنگ صندلی چشم باز کرده و رنگ آن را می گوییم. برای دیدن رنگ صندلی کافی است که چشم سر ما باز باشد و برای امور درونی باید چشم دل باز باشد و بدون استدلال و تفکر می توانیم به جواب برسیم. از این گروه به طرفداران شهود یا طرفداران وجدان در اخلاق  یاد میشود. قائلین به این دیدگاه معتقدند که به فکر و اندیشه نیاز نداریم و یک سلسله  قواعد آماده در ذهن و ضمیر همه انسانها وجود دارد. این قواعد می گویند که مثلا صداقت بهتر از دروغ و شفقت بهتر از سنگدلی و تواضع بهتر از تکبر است. این قواعد آشکار و واضح هستند.

 این دیدگاه هم به نظر قابل دفاع نیست و نمی شود با شهود از هر گونه استدلالی بی نیاز شد. اولا این قواعد معلوم نیست که همیشه درست باشند. مثلا اسپارتیان قدیم در زمان هومر حدود سه هزار سال قبل می گفتند که مرد و زن وقتی به سنی رسیدند که فقط مصرف داشته و تولید نداشته باشند باید کشته شوند پس پدر و مادر خود را در سنین بالا می کشتند و هیچ عذاب وجدانی هم نداشتند. وجدان ما با آنها متفاوت است. چه بسا آنها برای وجدان خودشان در آن دوره استدلالی هم داشتند. ولی ما با گذشت دو هزار و هفتصد سال بعد از آنها این کار را خیلی قبیح می دانیم. به دو صورت هم از بین می بردند یا می کشتند یا به جای دوری برده و از ندادن غذا و آب می مردند و با وجدان اخلاقی شان هم ناسازگار نبود. اما همان اسپارتیان سقط جنین را نادرست می دانستند و معتقد بودند که کسی که می خواهد به این دنیا بیاید را نباید از بین برد در حالیکه امروزه برای خیلی از افراد  این دوره، سقط جنین یک عمل غیر اخلاقی محسوب نمی شود. بحث این نیست که کدام درست یا نادرست می گویند بلکه بحث این است که این که کاری را می کنیم دلیل بر این نیست که این شهودها درست هستند. پس مشکل اول شهودها این است که معلوم نیست درست باشند. اینکه شهود کنیم و به شهودمان عمل کنیم این عمل دلیل درست بودن آن نیست زیرا در زمانهای مختلف عمل منبعث از شهود ما با هم فرق دارد و نمی تواند هر دو عمل هم درست باشد باید یکی درست و یکی نادرست باشد. دوم اینکه گاهی شهودهای خود من هم با هم تعارض دارد. برای توضیح بیشتر مثال سقراط را می گویم. اگر کسی شمشیرش را به شما امانت بسپارد و شما بپذیرید که هر وقت خواست امانتش را پس بدهید و زمانی او برای گرفتن شمشیر مراجعه کرد که می خواست با آن مظلومی را بکشد اینجا شهود اول شما می گوید که باید امانتش را بدهی و شهود دوم شما می گوید هیچ وقت نباید کاری که به کشتن انسانی کمک می کند انجام دهی. اینجا تعارض بین دو شهود است. اگر ندانید که چه کار باید بکنید پس مشخص می شود که شهود نمی تواند عمل درست را تعیین کند. اگر بگویید که می دانم چه باید کنم و مثلا بگویید امانت را بر نمی گردانم تا نرود مظلومی را بکشد. سوال می پرسیم که دلیل شما چیست. یعنی نیاز به استدلال داریم. مثالی از حواس ظاهری می زنم وقتی به یک قاشق در لیوان آب نگاه می کنید چشمتان آن را شکسته می بیند ولی وقتی آن را لمس می کنید می گویید که شکسته نیست. حالا چرا حکم لامسه را ترجیح می دهید و حکم باصره را محکوم حس لامسه می کنید. چرا عکس این برداشت نمی کنید و حس باصره را ترجیح نمی دهید. بین این دو حکم چرا یکی را ترجیح می دهیم. زیرا یک ترازویی بالاتر از باصره و لامسه داریم که آن استدلال است به همین دلیل حکم باصره را محکوم میکنیم. اگر استدلالی در کار نبود و داوری نمی کرد بین این دو هیچ ترجیحی نبود. اگر بگویید با دست کشیدن روی قاشق می فهمم که شکسته نیست پس حس لامسه ارجح است می گویم که چشمتان هم که شکسته می بیند چرا به آن اعتنا نمی کنید. اگر بگویید که قاشق را بیرون می کشم و آن وقت چشمم هم می بیند که شکسته نیست. می گویم خاصیت قاشق این است که در آب که می رود شکسته می شود اینجا چه می گویید. پس به حکم حس نمی توان اعتنا کرد و باید به داوری که استدلال است مراجعه کرد. مثلا آنجا که سقراط می گوید که بین دو شهود رد امانت و یا عدم مساعدت در قتل باید یکی را انتخاب کرد نیاز به داوری و استدلال است همان طور که در انتخاب بین دو حس نیز نیاز به استدلال هست.

دلیل سوم این است که هر حکم شهودی استثناء دارد. همه حکمهای شهودی استثا پذیرند. نمی توان گفت که در هر مکان و زمان و هر وضعی باید به این حکم عمل کرد. مثلا می گوییم که تواضع بهتر از تکبر است. آیا همیشه این طور است. حضرت علی فرمودند: "طوبی تواضع الاغنیا للفقرا" چه قدر خوب است که ثروتمندان در مواجه با  فقرا  تواضع کنند و  در ادامه آمده "بهتر از آن این است که فقرا بر ثروتمندان تکبر ورزند." پس تواضع همیشه و هر جا درست نیست و حکم کلی نیست و استثنا پذیر است.

کدام حکم وجدانی است که استثنا نداشته باشد. مگر شما حکم وجدانی را آنقدر مبهم کنید که آن ابهامش پشتوانه استثناء پذیری اش شود. مثلا بگویید که انسان در هر زمانی باید کار خوب کند . کار خوب، مبهم است. "خوب" و "درست" هرکدام یک کلمه مبهم است پس نمی توان گفت که باید در همه جا همه مکان و زمان یک کار خاص را انجام داد.

اشکال چهارم این قول: شهودهای اخلاقی ابهام دارند. ابهام با ایهام فرق دارد. گاهی یک تعبیر زبانی در واژه یا درعبارت یا در جمله ای ایهام دارد یعنی بیش از یک معنا دارد و ما نمی دانیم که کدام معنا مراد است این سخن ایهام دارد. ابهام این است که تعبیر زبانی فقط یک معنا دارد اما حدش معلوم نیست. مثلا کچل یک معنا دارد اما حدش معلوم نیست که چقدر مو کم باشد می گوییم کچل است. یا مثلا در مورد زیاد پول داشتن ممکن است که کسی به سه هزار تومان زیاد بگوید یا کسی که میلیاردر است خودش را خیلی پولدار نداند. خیلی و کم حدش مشخص نیست. در احکام شهودی الفاظی به کار رفته که حدش معلوم نیست مثلا درستکار باشید ولی حد درستکاری کجاست از کجا به پایین می شود نادرست. درست باید بود مثل تمیز باید بود. تمیزی جواهرآلات، کف اتاق و عینک، تمیزی اینها متفاوت خواهد بود. تمیزی بسته به مورد فرق دارد. حیاط خانه را به اندازه عینک تمیز نمی کنید. برای تعیین حد باید دید چه حدی از  درستکاری در این اوضاع و احوال لازم است و برای آن اوضاع چه حد از درستکاری لازم است.

پس در تعلیم و تربیت اخلاقی اولا به اندیشیدن نیاز است و ثانیا به خود اندیشی نیاز است. سه دسته بودند که می گفتند که به اندیشیدن نیاز است و سه دسته هم میگفتند که به اندیشه نیاز است ولی نه اینکه خودمان بیاندیشیم.

در تعلیم و تربیت اخلاقی، به شاگرد و متربی اندیشیدن را باید آموزش داد. اندیشیدن در اخلاق دو کار میکند. یکی یافتن بهترین مساله اخلاقی و یکی دریافتن بهترین راه حل مساله اخلاقی. وقتی تفکر داشته باشم سوال اخلاقی ام متفاوت می شود. به علاوه یک گونه دیگری هم به سوال طرح شده جواب میدهم. گمان می کنیم که آدمهای متفکر جواب بهتر به سوالات می دهند اما اینگونه نیست و متفکر در سوال طرح کردن هم متفاوت است. تفکر و اندیشیدن فقط به کار یافتن جواب نمی آید بلکه برای جواب بهتر هم به کار می آید.

اولا در قسمت سوال و مساله اقتضای تفکر این است که ما بهترین صورت مساله را در اخلاق طرح کنیم نه صورت مساله بد یا بدترین صورت مساله. انسانهای متفکر بهترین طرز مطرح کردن مساله را در نظر می گیرند. نکته این است که آدمی که متفکر نیست مسائل اخلاقی را به صورت دو شق طرح میکند که آیا این کار را باید کرد یا نکرد. به قول قدما برهان ذوالحدین، برهان ذوالقرنین و به قول امروزی ها، دو راهی. یا این راه  را باید رفت یا آن راه را. در مثال سقراط مساله این طور طرح شده بود که یا باید شمشیر را پس داد که زمینه سازی کشتن انسانی است و یا پس نداد که رد امانت نشده است. یک متفکر می تواند مساله را با شقوق دیگری نیز مطرح کند مثلا شمشیر را پس بدهد و ظالم را نصیحت کند یا شمشیر را پس دهد و جلوی کشتن مظلوم را بگیرد. یا سایر شقوق. غیر متفکر هر مساله را دو شقی می بیند. کانت فیلسوف اخلاق آلمانی مثال یک فرد جانی را میزد. میگفت فرض کنید که یک جانی که می خواهد به ظلم کسی را بکشد سراغ آن فرد را که می خواهد بکشد از شما می گیرد و شما از جای او اطلاع دارید شما اینجا چه کار میکنید. اگر از دانستن جای او اظهار بی خبری کنید دروغ گفته اید اگر هم بگویید زمینه کشتن او را فراهم کرده اید. کانت اینجا دو شق را مطرح کرده است. یک متفکر باید مساله را به بهترین صورت طرح کند و بهترین صورت یعنی تعداد شقوق را از دو به بیشتر برساند. البته به معنای این نیست که هرگز در زندگی به مسائل دو شقی نرسیم اما غیر متفکران همه مسائل را دو شقی می بینند. اما موارد نادری است که در واقع فقط دو شق دارند. این مطلب به قدری اهمیت دارد که یکی از بزرگترین روانشناسان قرن بیستم لارنس کلبرگ که با استادش ژان پیاژه در مورد تعلیم و تربیت اخلاقی برای کودکان کار می کردند از این نوع آزمایش استفاده کردند. این استاد و شاگرد در تمام عمرشان روی تعلیم و تربیت اخلاقی کودکان کار کردند. به این مساله مساله کلبرگ هم گویند: زنی به سرطان مبتلا شده است و تنها راه مداوای او داروی جدیدی است که اخیرا کشف شده است. دارو فروش قیمت گزافی برای آن تعیین کرده که همسر آن زن قدرت خریدش را ندارد. شوهر تنها راه را این می داند که دارو را بدزدد. اگر دزدی نکند زنش می میرد و اگر دزدی کند به مال غیر تجاوز کرده است. بعد از بیان این مثال از بچه ها پرسیده می شود که اگر آنها به جای او بودند چه کاری می کردند. از نظر او بچه هایی که تفکر اخلاقی ضعیف داشتند دو گروه می شوند یا می گفتند که ما هم دزدی می کردیم زیرا کسی که این قدر اجحاف می کند باید مالش را دزدید. عده ای هم می گفتند ما دزدی نمی کنیم زیرا مال خودش است و این شوهر در مرگ زنش مقصر نیست. اما بچه هایی که تفکر اخلاقی قوی تر داشتند این دو شق را از بین بردند و به گفته او در طول تحقیقاتش نزدیک به بیست و یک مورد و شق جدید را بچه ها کشف کردند. با شقوق جدید می توان اخلاقی زیست و هم اخلاقی زیستن کمترین آسیب را میرساند. یک مانع عمده تفکر اخلاقی و دریافت و تصور شقوق بیشتر، عادت کردن به زندگی اجتماعی است هر چه بیشتر به امور عادت میکنیم به شقوق دیگر نمی رسیم. مثال دیگر در مورد غذا خورد ن است که به دو نوع عادت کرده ایم  پس دو نوع به ذهنمان میرسد، با قاشق و با دست و اگر با فرهنگ دیگری هم آشنا باشیم با چوب هم می گوییم ولی ممکن است کسی که به این ها عادت ندارد تا ده نوع غذا خوردن را بگوید اگرچه ممکن است که بهترین انواع همین دو نوع باشد اما بالاخره راهی را ابداع کرده است. عادات در دسترس، انسان را از تصور شق های جدید منع میکند.

مانع دیگر پیش فرضهای ناآگاهانه ای است که داریم و خبر هم نداریم که این پیش فرضها را داریم. مثلا در مورد همسر زنی که بیماری داشت پیش فرضش ممکن است این باشد که نباید آدم آبروی خود را با مطرح کردن مشکلش در روزنامه یا به انجمن های خیریه ببرد. این پیش فرض را به صورت ناآگاهانه داشته است و همین باعث می شده که حتی تفکر این راه ها به ذهنش نرسد. کسانی که در مورد تعلیم و تربیت اخلاقی کار میکنند می گویند که سالم ترین راه حل ها همانهایی هست که درست پیش چشم ما قرار دارد ولی ما نمی توانیم ببینیم. مثالی در این مورد است از کارخانه ای دزدی میشد و آن کارگری که زباله ها را بیرون می برد تمام آشغالهایش را بررسی می کردند که چیزی مخفی نکرده باشد و چیزی پیدا نمی کردند ولی باز دزدی می شد. به ندرت بچه ها می گفتند که خود فرقون دزدیده میشد چون نگفتند که چه چیزی دزدیده میشد. بازرسان فقط محتوای زباله ها را بررسی می کردند. ممکن است که جواب عیان و جلوی چشم ما باشد و ما نبینیم و در مسائل اخلاقی این مشکل وجود دارد. در لابراتورهای تعلیم و تربیت اخلاقی روی این کار می کنند که تا می توانید به بچه ها یاد بدهید که بتوانند شقوق زیادی را تصور کنند. مثلا قصه ای ناتمام بگویید و از بچه ها بخواهید که آن را ادامه دهند. تولستوی نویسنده معروف روسی یک داستان کوتاه نوشت در صحنه آخر رمان خود بین دو صحنه تردید کرد که کدام باشد و هر دو روایت را  نوشت. با توجه به اینکه اگر فقط صفحه اول نوشته شده باشد می شود خیلی صورت برای ادامه اش تصور کرد اما اگر فقط چند صفحه آخرش را ننوشته باشند تصور برای ادامه آن خیلی کمتر خواهد بود. داستان را برای بچه ها می گویند و از آنها می خواهند که صحنه آخرش را بگویند. بعضی بچه ها با اینکه صد و پنجاه صفحه از آن داستان نوشته شده بود توانستند متناسب با داستان تا سی وهفت صورت برای آخرش تصویر کنند. یک فیلم را در نظر بگیرید اگر فیلمی را تا صحنه آخر دیدید و قرار شد که فقط صحنه آخر را تصور کنید تعداد تصورات کمتر است از زمانیکه از ما بخواهند که بیست دقیقه آخر فیلم را تصور کنیم و در این حالت هم تعداد تصورات ما کمتر است از موردی است که فقط صحنه اول فیلم را نشان داده باشند و بخواهند بقیه فیلم را تصور کنیم.  زندگی ما هم همین وضع است و آنچه مشکل ایجاد می کند این است که ما نمی توانیم شقوق دیگری هم در نظ بگیریم غیر از دو شق خام ابتدایی. این راه بهترین طرح مساله بود که تفکر به ما کمک می کند. بحث بعدی راه حل مساله و یافتن جواب است. در طرز طرح مساله شقوق بیشتر بهتر بود و نیاز به تخیل بیشتر هم بود. در جواب مساله هم تخیل بیشتر برای اخلاقی تر شدن بیشتر کمک می کند. اینجا یک مقدمه با رجوع به تاریخ فلسفه اخلاق باید بگویم. در نیمه اول قرن بیستم خانمی فرانسوی به نام سیمون وی که دین شناس و الهیدان ،عارفه و مبارز سیاسی بود و در سال آخر جنگ در زندان نازی ها در سن سی و چهارسالگی در اثر گرسنگی کشیدن اختیاری از دنیا رفت. او خیلی تاملات اخلاقی داشت در روزهای آخر اشغال فرانسه به دست آلمانیها، شارل دوگل به خانم "وی" پیشنهادی کرد که با توجه به اینکه به زودی اشغال فرانسه به پایان می رسد برنامه ای برای بعد از اشغال تهیه کند. خانم سیمون وی که انسان متعهد به اخلاق بود یک کتاب برای برنامه اداره کشور فرانسه نوشت و سیاست معنوی را پیشنهاد کرد. اداره معنوی کشور را در کتاب " نیاز به ریشه" مطرح کرد. او بزرگترین دوست اخلاقی زیستن را تخیل و بزرگترین دشمن اخلاقی زیستن را توهم بیان کرد. هر چه تخیل بیشتر شود میزان اخلاقی زیستن بالاتر می رود. برای اخلاقی شدن نسل آینده باید از همان کودکی قدرت تخیل کودکان را افزایش داد و میزان توهمشان را به حداقل رساند. بعد از او فیلسوف اخلاق و رمان نویس و شاعر انگلیسی به نام آیریس مرداک فکرت اصلی را از سیمون وی گرفت و درباره این ایده اصلی چند کار بزرگ انجام داد و نشان داد که چقدر افزایش تخیل می تواند به اخلاقی زیستن کمک کند همان سخن اجمالی سیمون وی را تفصیل داد. هزینه ای را که توهم به اخلاقی زیستن وارد میکند را بررسی کرد. چون بیشترین چیزی که تخیل را افزایش می دهد ادبیات است آیریس مرداک پیشنهاد کرد که هر چه بیشتر کودکان از ابتدا با ادبیات آشنا شوند. از طریق ادبیات می توانیم تخیل را افزایش دهیم و افراد را به سمت اخلاقی بودن سوق دهیم. سیمون وی و آیریس مردا ک نظراتشان را  بر اساس مبانی فلسفی طرح کردند و سپس با اوضاع پیش آمده در قرن بیستم سخنان آنها به صورت تجربی هم توسط یک خانم متفکر  تایید شد. او خانم هانا آرنت بود که از بزرگترین متفکران آلمانی قرن بیستم است. بعد از شکست هیتلر در جنگ جهانی کسانی که در رژیم او یهودی سوزی کرده بودند گریختند یکی از این افراد آیشمان بود او را در سال 1963 در روستای دور افتاده ای در آرژانتین پیدا کردند. او را دزدیده به اسراییل آوردند و طی هشت ماه محاکمه شد و هانا آرنت از طرف چندین مجله معتبر اروپایی مامور شد که گزارش محاکمات را خبر دهد. هانا آرنت هم فیلسوف و هم عالم علوم اجتماعی  بود. آرنت در جلسات محاکمه شرکت می کرد.  در ضمن گزاراشات متوجه شد که آیشمان انسانی از هر جهت درستکار است فساد مالی و فساد اخلاق جنسی نداشته، نسبت به فرزندان خودش مودبانه و مهربانانه رفتار میکرده و همکارانش گواهی میدادند که بهترین رفتار را با ارباب رجوع داشته و انضباط و نظم نیز داشته بود. با این همه خودش اعتراف کرد که پانصد هزار یهودی را کشته است البته وکیلان مدافع یهودیان تا دو میلیون را به او نسبت می دادند. هانا آرنت برای اینکه بفهمد چگونه چنین انسانی می تواند پانصد هزار آدم را این چنین بکشد از روانشناسان مدد گرفت و آنها با بررسی متوجه شدند که آیشمان قدرت تخیل ندارد. یعنی خودش را نمی تواند جای هیچکس بگذارد اینجا قدرت تخیل برای حل مسائل اخلاقی کمک میکرد. به تعبیر انگلیسیان پایش را در کفش دیگران بگذارد ببیند که زندگی با کفش آنان چگونه است. 

کسی که قدرت تخیل ندارد نمی تواند اخلاقی زندگی کند.

فقط آنچه را به او آموخته اند می تواند انجام دهد اما غیر آن را نمی تواند. از راه تخیل وضع بالفعل دیگری را درک میکنیم با اینکه در وضع بالفعل او نیستیم و سبب می شود که رفتار اخلاقی داشته باشیم. مثلا در یک قرار ملاقات اگر من در جای امن و گرم نشسته ام و کسی در جای سرد و ناامن منتظر من ایستاده است هر چه بتوانم که وضع بالفعل او را با قدرت تخیل درک کنم امکان خلف وعده ام کم می شود. قدرت تخیل، تفاوت بالفعل ما آدمیان را کم میکند. من مردم تو زنی من ثروتمندم تو فقیری. همه اینها تفاوت است اما تخیل می تواند این فاصله ها را کم کند منی که امکانات رفاهی دارم می توانم در پوست کسی که این امکانات را ندارد خودم را قرار دهم و این فاصله ها را کم کنم. زندگی فاصله های ما را افزایش میدهد برای زیست اخلاقی باید وضع بالفعلم را فراموش کنم و در وضع بالفعل دیگری قرار بگیریم. اینجا امکان اخلاقی زیستن فراهم میشود تخیل شرط لازم اخلاقی زیستن است نه کافی. چرا قدرت تخیل در ما ضعیف میشود.  عوامل فراوانی است که اولین آن خودشیفتگی و خودمحوری است آنچه به آن نارسیسیزم گفته میشود. در اساطیر یونان قدیم دختری بود به نام نارسیس همان که در فارسی نرگس و در عربی نرجس می گویند. او دختر بسیار زیبایی بود. یکی از خدایان اساطیر یونان عاشق او شد ولی نارسیس به زناشویی با او تن نداد. آن عاشق همیشه به نارسیس می گفت که من از دیدن زیبایی تو و عدم وصالت می سوزم ولی نارسیس متوجه نمی شد. قهرمان مرد قصه زمان مرگ به نارسیس گفت که امیدوارم روزی صورت خودت را ببینی. در آن زمان آیینه وجود نداشت.  یک روز نارسیس رفت صورت خود را بشوید که صورت خودش را در سطح آب دید و آنقدر شیفته خودش شد که دست به آب نزد تا حرکت نکند و موج آب تصویر او را از بین نبرد و آنقدر در این وضع ماند که از تشنگی مرد. از آن به بعد نارسیسیزیم یعنی کسی که عشق به خودش او را بکشد. در روانشناسی نارسیسزیسم یعنی مثل نارسیس فرد نمی تواند خودش را به جای کسی دیگر بگذارد. من هر چقدر خودشیفته تر باشم نمی توانم دیگران را درک کنم. خودشیفتگی در حالت افراطی به اینجا می انجامد که انسان سایر موجودات را شی می انگارد نه شخص. خودشیفته  در واقع انسانهای دیگر را اشیایی می داند که تا جایی که برای منافعش مفید هستند با آنها سر و کار دارد او درک نمی کند که دیگران درست شبیه او هستند در احساسات و نیازها و سایر امور. در این صورت اگر کسی به او دروغ بگوید ناراحت می شود و می رنجد اما وقتی به دیگران دروغ می گوید درک نمی کند که آنان نیز مثل او از این رفتار ناراحت می شوند. خود را تافته جدا بافته تلقی می کند و دیگران را اشیاء. ما به میزان خودشیفتگی دو چیز عارضمان می شود. یکی اینکه دیگران را شخص و انسان نمیدانیم و دوم اینکه در دیگران چیزی را که خودمان می خواهیم، می خوانیم. یعنی مثلا وقتی به دیگری دروغ می گویم و او رنجید باید بلافاصله نتیجه بگیرم که او مثل من است که از دروغ گفتن رنجید ولی می گویم که فلانی خیلی زودرنج است یا می گویم از قبل کدورتی از من داشته است در حالیکه اگر خودم در اثر دروغگویی کسی ناراحت شوم این را زودرنجی نمی دانم. یعنی در چهره شما چیزی را که دلم می خواهد می خوانم نه چیزی را که واقعا در چهره شما هست.مثال دیگر اگر فردی در اداره ای باشد که رییس اش  به او اهانت کند او رنجیده می شود و ممکن است در اثر ناراحتی و حواس پرتی چیزی از دستش بیفتد و متوجه نشود یا چیزی را خراب کند. اما اگر این فرد خودش رییس بود و به دیگری اهانت می کرد و فرد مورد اهانت چیزی را خراب میکرد اینجا فرد رییس می گوید که فلانی لابد با زنش دعوا کرده که حواسش پرت است و نمی گوید که در اثر توهین او بوده که این حواس پرتی پیش آمده است. آدم هر چه خود محورتر می شود در کتاب وجود دیگران آنچه را خودش می خواهد می خواند از ورای عینک خودش کتاب وجود آنان را می خواند به این دلیل هر احساس و عاطفه و هیجان دیگران را که فرصتی ایجاد میکند که بفهمد دیگران نیز مثل او هستند به گونه دیگری تفسیر میکند تا دیگران مثل او نشوند زیرا فقط خود را انسان می داند. در اوایل قرن بیستم در مسیحیت فرقه ای پدید آمد که می گفتند نه به روحانیون و نه به کتاب مقدس برای پیدا کردن راه هدایت نیاز نداریم. در هر وضعی قرار بگیریم از خود سوال می کنیم که اگر مسیح اینجا بود چه کار می کرد همان کار را می کنیم از این جهت به این فرقه می گویند "اگر مسیح هم اکنون اینجا بود" . یعنی خود را در پوست مسیح قرار می دهند تا دریابند در موقعیتهای مختلف چه باید کنند. خود شیفته نمی تواند خود را به جای دیگری بگذارد.

 نیازهای عملی نیز گاهی به ما اجازه نمی دهد که در پوست دیگران برویم. فرض کنید که به بانک که می روید تا کارهای بانکی را انجام دهید به این دلیل به کارمند بانک به چشم کارمندی نگاه میکنید که فقط کار بانکی انجام میدهد و چک می گیرد و پول می دهد. البته نیازتان در بانک این است. به همین ترتیب در اتوبوس مامور گرفتن بلیط را به همین چشم نگاه می کنید که باید بلیط بگیرد نمی توانید ببینید که این مامور مقروض هم هست دختر افلیج هم دارد سر پرستی پدر پیرش را هم برعهده دارد. دیشب هم عینکش را گم کرده نمی تواند خوب ببیند چون نمی توانید تصور کنید پس اگر فونکسیون خودش را خوب انجام ندهد عصبانی می شوید چون او را به چشم دستگاهی می بینید که کارش را خوب انجام نداده است. به همین ترتیب نسبت به فروشنده مغازه یا در بیمارستان نسبت به پرستار. به همین ترتیب وقتی در بانک به جای کارمند یک دستگاه بگذارند هیچ وقت سوال نمی پرسید که احوال او چه طور شد چون قبلا به او هم مثل دستگاه نگاه می کردید. در حالیکه طرف ما دستگاه نیست انسانی است با تمام احساسات و عواطف و هیجاناتی که یک انسان می تواند داشته باشد و تمام نیازها و خواسته هایی که یک انسان می تواند داشته باشد.

لقب دادن ها هم نمی گذارد که خود را به جای دیگران بگذاریم و انسانی رفتار کنیم. وقتی نام و عنوان و لقب روی کسی می گذاریم نمی توانیم انسان بودن او را بپنداریم. مثلا می گوییم فلانی افغانی یا آلمانی یا یهودی هست یا به شرقی ها خصوصا عربها می گویند مو سیاه. خوب این آدم مو سیاه مثل مو طلایی احساس و عاطفه و غصه و درد و گرفتاری دارد اما لقب ها ما را از سایرین جدا می کنند. مو سیاه همان قدر انسان است که مو طلایی. یا زن همان قدر انسان است که مرد. یا در جوامع برده داری وقتی نسبت به رفتار آزار دهنده به برده ها، اعتراض میشد در جواب می گفتند فلانی برده است یعنی عنوان برده او را از انسان بودن جدا میکرد. یعنی اگر آزاد بود این طور با او رفتار نمی شد. یا می گویند فلانی پناهنده هست یا کافر یا دگر اندیش هست یعنی تا این عنوان را نداشت انسان بود. پدر و مادر قدیم وقتی بچه ها را کتک می زدند و سوال می شد که چرا می گفتند که این بچه خیلی تخس و شیطان هست این عناوین سبب می شد که وجه انسان بودن او در نظر گرفته نشود. عناوین، شباهت انسانها را نسبت به ما کم می کند انگار که دیگر انسان نیستند. ما کتک می خوریم درد دارد ولی فکر می کنیم که برده که کتک بخورد درد ندارد. قس علی هذا. وقتی در زمان خوارزمشاهیان می خواستند ناراضیان سیاسی را بکشند می گفتند فلانی قرمطی است یعنی با این عنوان می توان هر کاری با آنها کرد. سلطان محمود وقتی می خواست که طبق قراردادش پول فردوسی را نپردازد گفت که فهمیدم تو رافضی یعنی شیعه هستی و این قرارداد تغییر می کند و سکه طلا را به نقره تغییر داد.

 القاب و عناوین دو تا اثر دارند یک اثر اینکه می گوید با فلانی دیگر ارتباط نباید برقرار کنی. اگر با کسی که هیچ اطلاعی از عناوین او ندارید برخورد کنید برای شناختنش، احساس نیاز به ارتباط می کنید ولی به محض اینکه یک عنوان به او نسبت داده شد مثلا مذهبش سنی یا شیعه هست دیگر احساس نیاز به ارتباط نمی کنیم و می گوییم که وضعش مشخص است یا اگر فهمیدیم که هم حزب ما هست دیگر معلوم است که خوب است نیاز به ارتباط نیست و اگر هم حزب ما نباشد معلوم است که بد است باز نیاز به ارتباط نیست و برای ما وضعش مشخص است. کلیشه ها نمی گذارد که همدیگر را بشناسیم. کلیشه می گوید که یا دربست بپذیر یا دربست ردش کن.

اثر دوم اینکه کلیشه ها تفاوت آدمها را بیش از حدی که هست جلوه می دهند. ما آدمیان اینقدر با هم فرق نداریم و ایرانی و ژاپنی و آمریکایی و فقیر و غنی آنقدر با هم فرق ندارند ولی کلیشه ها ما را متفاوت تر از آنچه هستیم جلوه می دهند. وقتی عنوان روی کسی می گذارید طوری رفتار می کنید که عنوان خودتان صادق شود و می گویید که از اول این طور بودند. مثالی میزنم. آمریکاییها برای توجیه برده داری می گفتند که سیاه پوستان سه ویژگی دارند چشم طمع به مال ما دارند و خیلی خشن هستند و می توانند به ارباب خود خیانت کنند. به همین دلیل سفید پوستان با سیاهان رفتار خشنی داشتند و بچه های آنها هم در مدارس با بچه های آنان خوب رفتار نمی کردند. وقتی کسی از اول رفتار خشن و سنگدلانه می بیند او هم در شرایطی همانی می شود که گفته اند. پیش بینی های کامروا کننده به اینها می گویند. پیش بینی هایی در عالم انسانی هست که شما آن رفتار را ندارید ولی طوری رفتار می شود که به تدریج این پیش بینی راست می شود. روز اول این پیش بینی دروغ بود ولی یواش یواش دارای آن ویژگی می شود. کلیشه ها با ما این کار را میکنند که به گونه ای تغییر می کنیم که انگار از اول اینگونه بوده ایم. مثلا رفتار با برده ها آنقدر خشن و با قساوت خواهد بود که بالاخره او اموال اربابش را بدزدد یا با خشونت رفتار کند. کارهایی برای اینکه بدانیم دیگران هم مثل ما هستند پیشنهاد شده است اما وقت نیست که بگویم. یک راه اینکه اگر جای تو بودم جهان را چگونه می دیدم این را باید به بچه ها آموخت.

پذیرفتن چیزهای شگرف وآماده دیدن چیزهای عجیب و غریب باشیم نه اینکه از روی عادت بگوییم که اصفهانی ها .... فلان جورند. اگر عادت کرده باشیم که یک عنوان را برای گروهی به کار بریم اگر خلاف تصورمان چیزی پیش آید نادیده می گیریم. مثلا فلان گروه را خسیس یا خشن می دانستیم ولی اگر خلاف آن را مشاهده کردیم هر چند به نظرمان عجیب باشد باید بپذیریم تا  فاصله هایمان کم شود.

سومین چیزی که فاصله را کم میکند خاموشی گزیدن به معنای خاص است. ساکت بودن چیست. خیلی وقتها به احترام اینکه من حرف میزنم شما ساکت می مانید ولی در ذهنتان حرف میزنید. خیلی وقتها ما در درونمان خلاف ظاهرمان با گوینده حرف میزنیم. برای کم شدن فاصله ها در مواجهه با دیگران در درون خود ساکت باشید در مورد هیچ چیزی داوری نکنید. هر چه قدرت ساکت ماندن درونی مان بیشتر شود فضای ما با او نزدیکتر می شود.

اگر می خواهید دنیای شما با دیگران نزدیک شود آغاز گر یک ارتباط باشید. مثلا در تاکسی نشسته اید سر سخن را باز کنید و پنجره های خود را به هم باز کنیم. ابتکار آغاز را در دست بگیرید. در بی ارتباطی در دنیای اتمی زندگی میکنیم و خود را از آغازگر یک ارتباط بودن محروم می کنیم. ما از اینکه آغاز گر ارتباط باشیم پرهیز می کنیم. پیش داوری های اجتماعی هم این عدم ارتباط را راسخ تر می کند. به عنوان نمونه از حضرت علی پرسیدند که چرا پیامبر وقتی به زنان می رسید سلام می کرد و شما سلام نمی کنید گفتند که ایشان پیرمرد بودند کسی توهم چیزی نمی کرد ولی در مورد من توهم پیش می آید. این یعنی گویی من می خواهم ارتباطی را آغاز کنم اما سد اجتماعی دارم. این سدها خیلی زیادند که مانع می شوند ابتکار یک آغاز را در دست بگیریم. طبعا فکر میکنیم که دنیای ما با هم متفاوت است.  

به این دو جهت یعنی تخیل که به اخلاقی بودن خیلی کمک میکند و مخصوصا از راه ادبیات حاصل می آید. یکی هم به جهت آغازگری ارتباط که به ما کمک می کند که بفهمیم که چقدر دیگران هم مثل ما هستند معمولا کسانی که نمی خواهند ما با هم ارتباط داشته باشیم هم جلوی ادبیات را می گیرند و هم جلوی آغازگری ارتباط را می گیرند. همه حکومتها و دولتهایی که نمی خواستند شهروندان جامعه شان احساس همدلی و همدردی با هم داشته باشند جلوی ادبیات را می گرفتند و همینطور برای آغازگری ارتباط سد و مانع درست می کردند. 

 

 

 گردآوری: فرزانه دشتی

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.