جلسه چهارم فلسفه تعلیم و تربیت در مدرسه غیر دولتی رهیار 1390

مهمترین نکته در تعلیم وتربیت اخلاقی این است که شاگرد و متعلم با تفکر وارد اخلاقی زیستن شوند. شرط لازم اخلاقی زیستن واقعی این است که ناشی از تفکر باشد تفکری با دو ویژگی همه جانبه بودن و با گشودگی سینه و سعه صدر. تفکر درست البته شرط لازم اخلاقی زیستن است و نه کافی. در باب تفکر درست باید چند نکته را ذکر کنم.

نکته اول: این تفکر باید تفکر شخصی باشد یعنی خود من درباره مساله یا مشکل بیندیشم و نه اینکه دیگری در مورد آن اندیشیده باشد. قبلا گفتم که سه دسته هستند که اساسا با تفکر در قلمرو اخلاق مخالفند. آن ها که دچار جزم و جمود هستند و همه کسانی که اخلاق را ناشی از ذوق و سلیقه می دانند و به نسبی بودن اخلاق قائلند و کسانی که به دلیل تراشی دست می زنند. این سه دسته معتقد هستند که اصلا برای اخلاقی زیستن به تفکر نیاز نیست و می توان اخلاقی زندگی کرد و تفکر هم نکرد. از این سه دسته گذشتیم.

 اگر معتقد باشیم که برای اخلاقی زیستن تفکر لازم است حالا باید بحث کرد که این تفکر را چه کسی باید انجام دهد؟ برخی معتقدند که دیگری باید برای شما تفکر کند. سه دسته معتقد هستند که تفکر برای اخلاق لازم است اما دیگران باید برای شما تفکر کنند.  ولی من می خواهم بگویم که آنچه در اخلاق لازم داریم فقط تفکر همه جانبه و با سعه صدر نیست بلکه این تفکر را باید خودمان انجام دهیم نه دیگری یا دیگران.

نکته اول این است که به خود اندیشی در اخلاق نیاز داریم نه دریافت حاصل تفکر دیگران و بگوییم دیگران به جای ما اندیشیده اند. خیلی وقتها پدیده هایی در زندگی تان پیش آمده است که معتقدید که این پدیده ها جانشین پذیر است اما برخی پدیده ها جانشین پذیر نیست مثل گرسنگی و تشنگی که نمی توانیم به دیگران بگوییم که به جای ما بخورند یا بنوشند یا نفس بکشند. تفکر جزو کدام دو قسم است آیا جانشین پذیر است یا نیست. جوابش این است که مثل تنفس است و خودتان باید تفکر کنید. به این امر، خوداندیشی می گوییم البته به این معنا نیست که از اندیشه دیگران استفاده نکنیم.

 سه دسته با خوداندیشی مخالفند.

1-    دسته اول کسانی اند که عقیده دارند انسانهای دیگر جامعه می توانند به جای ما بیندیشند که ممکن است گروهی از جامعه یا همه جامعه یا سنت تاریخی جامعه  باشد. مثلا فردی عضو حزبی می شود اعضای حزب یا اعضای بالاتر از لحاظ مرتبه به جای او می اندیشند اینجا اندیشه را به عهده هم حزبی های خودش گذاشته نه همه جامعه. این نوعی گروهی اندیشی است گروهی که او عضوش می باشد.

گاهی هم فرد به دیگران نگاه می کند تا ببیند که همه افراد جامعه چگونه رفتار می کند تا او هم همان گونه رفتار کند قائل به همرنگی با جامعه است و جامعه را مغز متفکر می داند. عده ای هم به سنت جامعه توجه دارند و قائلند که از قدیم الایام سنتی داشته ایم که تاکنون به ما رسیده. این افراد به بومی سازی اعتقاد دارند. گویی ما می توانیم در اندیشیدن هم بومی باشیم. مثلا ایرانی ها از گذشته چنین بوده یا عربها این گونه بوده اند. معتقدند تفکر را نسلی به نسل بعد منتقل می کند. اینکه بخشی از جامعه یا کل جامعه به جای ما فکر کنند یا سنت جامعه به جای ما بندیشد یعنی به خود اندیشی اعتقاد ندارند.

2-    دسته دوم هم می گویند که ما مرئوس و رهرو هستیم روسا و رهبران به جای ما باید فکر کنند. اینکه میگویند "المامور معذور" یعنی رییسی داریم که مغز متفکر ماست پس هر چه او بگوید ما انجام میدهیم. مغز رهبران و روسا تفکر دارد و بقیه باید از این فرد یا افراد پیروی کنند.

این دیدگاه در فلسفه اخلاق به رهبر گروی، مافوق گروی تعبیر می شود.

3-    قسم سوم کسانی هستند که می گویند باید در اخلاق، فرمان خدا را اجرا کرد و خدا به جای ما مفاسد و مصالح را تشخیص داده و فکر کرده است. اینجا علم و تفکر خدا جانشین فکر و تفکر انسان می شود.

دیدگاه اول و دوم دو مشکل اساسی دارند. ما را به اطاعت از کسی یا کسانی که احتمال خطا در آنها وجود دارد وامیدارد. در قول اول جامعه تمام یا بخشی از آن یا در سنتهای آن احتمال خطا وجود دارد و در قول دوم هم همین طور است. امکان خطا در تفکر انسان هست. چگونه می توان استدلال کرد که اگر دیگری به جای من فکر کند خطا نخواهد کرد ولی اگر من خودم فکر کنم خطا می کنم. اشکال دوم این بحث این است که خود این فرد یا افراد سخنانشان با هم فرق دارد. جامعه ی من یک چیز می گوید و سنت اجتماعی چیز دیگری. این حزب یک چیزی می گوید و آن حزب چیز دیگری. در مورد روسا و رهبران هم همین طور است که هر کسی که می آید یک حکمی می دهد. لب این دو اشکال این است که چه ترجیحی در فکرکردن یک انسان بر دیگری هست.

اما در قول سوم که سخن از خدا می باشد بر خلاف دو قول قبلی احتمال خطا نیست. فرض است که خدا خطا نمیکند و اگر خدا گفت کاری بکنید حتما این درست است. پس اشکال اولی که به دو قول قبلی گرفتیم بر این قول وارد نیست. اشکال دوم را هم نمی توان وارد کرد. در مورد دو قول قبلی گفتیم که خود این اقوال ناسازگاری و تعارض دارند مثلا یک سنت اجتماعی از ما چیزی می خواهد و سنت اجتماعی دیگر چیز دیگری می خواهد. یک رهبر چیزی از ما می خواهد و رهبر دیگر چیز دیگری و قس علی هذا. گویی نوعی ناسازگاری و تعارض و تهافت وجود دارد بین احکام اینها. اما در مورد خدا علی الفرض اقوالش با هم تعارض ندارند و ناسازگاری ندارند. اما در عین حال قول سوم هم قابل دفاع نیست و نمی تواند ما را از تفکر شخصی معاف کند و بگوید که شخص دیگر به جای شما اندیشیده است ولو آن موجود خدا باشد.

در مورد مشکل قول سوم دوستان باید خوب دقت کنند. یک مشکلی که قول سوم دارد که دو قول قبلی ندارند این است که سخن از وجود کسی می گوید که در وجود و عدمش شک هست. در اقوال قبلی اینکه رهبرانی، روسایی، حزبی، جامعه ای، سنت و آداب اجتماعی وجود دارد شک نبود. در قول سوم که می گوید خدا فرمان داده است یعنی موجودی به نام خدا هست و جهان هستی خالی از خدا نیست. خیلی انسانها به وجود خدا قائل هستند ولی کسانی هم هستند که به وجود خدا اعتقاد ندارند. کسی که خدا را قبول ندارد چه طور بپذیرد که باید فرمان او را اطاعت کند. از این اشکال می توان صرف نظر کرد. شاید شما بگویید که اگرچه منکران خدا هستند اما ما در جامعه ای به سر می بریم که تمام شهروندان آن خدا را قبول دارند. می توان فرض را بر این قرار داد که در این جامعه منکران و شاکان به خدا وجود ندارند.

اشکال دوم که پیش می آید و از آن هم صرف نظر خواهم کرد این است که اگر خدا هم وجود دارد فقط یک تصور از خدا وجود ندارد. مثلا خیلی ها هستند که معتقدند خدا هست اما امر و نهی نمیکند. در طول تاریخ همه معتقدین به وجود خدا معتقد به امر و نهی او نبوده اند.

سه تصور اصلی در مورد خدا وجود دارد و البته هر کدام زیر شاخه های متعددی دارند.  در یکی از این سه تصور است که خدا امر  و نهی میکند و در دو تصور دیگر خدا هست اما امر و نهی نمی کند پس زندگی ما را از بعد اخلاقی نمی خواهد معین کند و نیاز است که خود انسان اندیشه کند. یک تفکر این است که خدا موجودی است متشخص و یک اندیشه این است که خدا نامتشخص است. کسانی که خدا را متشخص می دانند دو دسته اند عده ای او را انسان وار تصور میکنند . عده دیگر او را غیر انسان وار می دانند. با مثالی توضیح میدهم که در یکی از آثار آقای مطهری بود. اگر به شما دستور دهند که از موجودات جهان هستی سرشماری کنید. اول سرشماری به من می گویید که فعلا خدا را به حساب نیاور. من موجودات جهان هستی را می شمارم و به یک عددی می رسم مثلا ایکس. بعد می پرسید که خدا را حساب کردی می گویم نه. می گویید که حالا خدا را هم به حساب بیاور. اینجا تعداد موجودات میشود ایکس به علاوه یک. یعنی خدا را متشخص می دانید و معتقدید که خدا هم یکی از موجودات جهان هستی است. هر چند این موجود با بقیه موجودات خیلی تفاوت دارد. او بی نیاز به غیر است و قائم به ذات است و علت العلل است و لایتناهی است و بی زمان و بی مکان است و واجب الوجود ولی بقیه موجودات نیازمندند و محتاج به غیر و معلول و محدود و زمانمند و مکانمند و ممکن الوجود. تفاوت های عظیمی بین او و سایر موجودات است و با این همه ولی یکی از موجودات جهان هستی است. خدای متشخص یعنی خدایی که بقیه موجودات غیر او هستند و او هم غیر سایر موجودات هست. مثلا خودکار خودکار است و خدا نیست. و همین طور سایر اشیاء و یک مورد هم می رسیم به جایی که خدا هست و هیچ کدام از سایر موجودات نیست. نه خودکار است نه صندلی نه شی دیگر. موجود متشخص یعنی موجودی که غیر دارد. هر موجودی خودش هست و سایر موجودات نیست و خدا هم غیر از سایر موجودات است. اگر سرشماری کردم و تعداد موجودات بدون خدا ایکس شد و وقتی خواستم که خدا را به حساب آورم باز گفتم که تعداد همان ایکس تا است یعنی خدای نا متشخص، یعنی خدا غیر ندارد. چیزی نیست که خدا باشد و هیچ موجود دیگری نباشد. یعنی خدا موجودی سوای سایر موجودات نیست و غیر ندارد به معنای دقیق و ظریف ولطیف یعنی انسان در عین اینکه انسان است خداست گل هم در عین گل بودن خداست آب هم در عین آب بودن خداست و همین طور سایر موجودات.  خدا چیزی اضافه بر سایر موجودات نیست همه موجودات در الوهیت و در خدایی شریکند در عین اینکه اسمهای خاص خود را دارند. بنابراین به هر موجودی نگاه کن و اشاره کن و می بینی که در عین اینکه گل و آب و ... است خدا هم هست. البته این در یک معنای ظریف و دقیق این گونه است نه به گونه ساده ای در نظر گرفته شود که بت پرستی را به ذهن آورد. اگر به این قائل شدید خدایتان غیر متشخص است و غیر ندارد. عرفا می گفتند:  غیرتش غیر در میان نگذاشت     زان سبب عین جمله اشیا شد

چون اصرار دارم که سوء تعبیر نشود پس سعی دارم که بهترین مثال را برای فهم آن بیان کنم. درختی را در نظر بگیرید. اما این درخت دو تفاوت دارد. یکی اینکه از بیرون از خودش چیزی دریافت نمیکند نه آب نه نور نه خاک نه چیز دیگری. تفاوت دیگرش با درختهای عادی این است که هر چیزی از این درخت اگر خشکید و فرسود و فرو ریخت از طریق ریشه های خود درخت جذب درخت می شود. خاصیت این درخت این است که نه افزایش می یابد چون چیزی از بیرون دریافت نمی کند و کاهش پیدا نمی کند چون هر چه را از دست داد دوباره جذبش می کند. اگر بپرسید که این درخت را نشان بده. من با انگشت اشاره ام به آن درخت اشاره می کنم. اگر دقیقا خط نشانه مرا دنبال کنید یا به شاخه می رسید یا به گل آن یا به ریشه آن یا به برگ آن. بعد می گویید این که درخت نیست این گل است برگ است یا میوه یا... . هر طوری اشاره کنم به سمت درخت به یک قسمتی از درخت می رسد یا به ساقه یا ریشه یا جوانه یا ... ، این هم اعتراض شما را ایجاد می کند که چرا درخت را نشان نمیدهی. اینجا می گویم که درخت چیزی جز همین ریشه و ساقه و برگ و ... ، نیست. نمی توان به طوری اشاره کرد که به یکی از اجزای درخت نرود اگر به سمت اجزا نرفت معلوم است که اصلا اشاره شما غلط بوده که به سمت سنگ یا خاک یا چیز دیگری رفته است. در این دیدگاه که می گویم خدا همین طور است من هر چه را اشاره کنم شیی را نشان داده ام که در عین اینکه خودش است خدا هم هست. نمی توانم به جایی اشاره کنم که یکی از موجودات جهان هستی نباشد یعنی همان طور که شکوفه در عین شکوفه بودن، درخت است و برگ هم همین طور به این ترتیب این میز همان گونه که میز است خداست. شما نمی توانید درختی را نشان دهید که اجزا نداشته باشد. به همین ترتیب اگر به غیر موجودات جهان هستی اشاره کردم و گفتم که به خدا اشاره می کنم اشتباه کردم. "اینما تولو فثم وجه الله". به هر کجا روی آورید خدا را می یابید. در قران هم آمده که به عنوان استشهاد می گویم نه استدلال. اگر به شما یا صندلی یا... روی کردم خدا را می بینم. در این دیدگاه نمی توان خدا را عریان دید بلکه در قالب موجودات دیده می شود. در این مثال چند نکته مهم است. اگر انگشت اشاره ام به درخت، شکوفه را نشان داد و شکوفه متوجه شد و گفت که پس من خدا هستم برگها و ریشه و ساقه و ... خدا نیست و فقط من خدا هستم. او اشتباه می کند زیرا یک گل و شکوفه تنها درخت نیست. خیلی ها دچار این خطا شده اند. در ادبیات دینی دو نفر "انا الحق" گفتند یکی فرعون و یکی منصور حلاج. یکی را متعالی می دانیم و یکی را محکوم می کنیم. چرا یکی را اول کافر و یکی را اول عارف می دانیم. زیرا فرعون می گفت که فقط من خدا هستم بقیه شما خدا نیستید مثل آن شکوفه یا برگی که گمان میکرد که فقط او درخت است. فرعون هیچ موجودی غیر خودش را خدا نمی دانست.

حلاج که می گفت من خدا هستم نه این که شما خدا نیستید بلکه فرق من با شما این است که من خبر پیدا کردم و شما هنوز باخبر نشدید. من که باخبر شدم اعلام می کنم. من از خدا بودنم با خبر شدم شما هنوز باخبر نشدم. بسیاری از عرفای مسیحی هم وقتی از عیسی سخن می گفتند معتقد بودند که وقتی او می گفت من پسر خدا هستم معنایش این نبود که من پسرش هستم شما نیستید بلکه یعنی همه شما پسران و دختران خدایید ولی عیسی باخبر شده بود و بقیه نشده بودند. فرعون می گفت خدا را در غیر من مجویید. اما منصور حلاج می گفت که کاش شما هم این را متوجه می شدید.

نکته دوم این است که فرقی ندارد که انگشت اشاره شما به کدام جزء برود این اشاره آن جزء را خداتر نمی کند و رجحانی برای کسی در خدا بودن ایجاد نمی کند. چاره ای جز این اشاره به جزء نیست.

نکته سوم اینکه اگر همه اجزای درختی را قطع کنیم دیگر درختی باقی نمی ماند.  درختی که ریشه ساقه برگ جوانه ... ندارد درخت نیست. اگر جهان هستی نمی بود خدا هم نمی بود. متصور نبوده که جهان هستی هیچ وقت نبوده باشد. خدا حضور معی با همه هستی دارد. همیشه همه جهان در این دیدگاه بوده است و خدا هم بوده است.

این که یکی بود یکی نبود طبق تلقی خدای نامتشخص بزرگ ترین دروغ است.

آیا اگر درختی دارای شکوفه شد باید بگوییم که درخت شکوفه را آفرید یا درخت در لباس شکوفه هم جلوه کرد. با فرض اینکه به این درخت نه چیزی افزوده نه چیزی کاسته می شود پس در لباس گل و شکوفه و ساقه و جوانه جلوه می کند نه اینکه بگوییم که درخت اینها را آفرید در این صورت درخت چیزی می شود غیر شکوفه و ساقه و ... . گلی پژمرد و پای درخت افتاد و جذب درخت شد و در قالب شکوفه جلوه کرد. هیچ موجودی از هستی بیرون نمی رود خدا یک جلوه می کند یک جلوه بازپس گرفته می شود و در قالب موجود دیگری جلوه میکند. نه موجودی خلق می شود و نه نابود می شود. جلوه ها جا به هم می سپارند. همه موجودات جلوه های خدا هستند. طبق این تلقی چیزی به نام درخت که نه ساقه باشد نه جوانه نه ... ، وجود ندارد. به همین ترتیب انسانها و جمادات و نباتات و همه موجودات از هستی بیرون روند خدا نمی ماند. این طور نیست که هیچ نباشد و خدا باشد. این خدای غیر متشخص است. معمولا در اصطلاح عرفای جهان اسلام این خدا، خدای وحدت وجودی گفته می شود. در ادیان ابراهیمی خدایی که عرفا قبول دارند این گونه است و در ادیان غیر ابراهیمی مثل هندو، بودا، دائو، شینتو همه آنها به خدای غیر متشخص قائلند. این دو تصور شد. حالا وقتی خدا متشخص است هم به دو صورت قابل تصور است. یکی خدای متشخصی که احساس و عواطف انسانی دارد، گفتار انسانی دارد، کردار انسانی دارد.

دیگری خدای متشخصی که این ویژگی های انسانی را ندارد. اگر خدای متشخص شما خصوصیات انسانی داشته باشد می گوییم خدای متشخص انسان ورا، در غیر این صورت خدای متشخص نا انسان وار است. ما انسانها خشم، خشنودی در ناحیه احساسات و عواطف داریم گاهی ارادت گاهی کراهت داریم عشق و نفرت و امید و ناامیدی داریم از چیزهایی لذت یا رنج می بریم. سخن می گوییم و از طریق سخن امر و نهی و خواهش می کنیم. کردارهایی هم داریم به کسانی حمله می کنیم و یا جذب می کنیم یا دفع می کنیم. خدایی که خشم و خشنودی دوستی و دشمنی دارد امر و نهی می کند. مکر دارد خدعه میکند اگر اینها را که در انسان هست به خدا نسبت دهیم خدای متشخص انسان وار است. این خدا شباهت به انسان دارد نمی گویم عین انسان است. اگر گفتید خدا یکی از موجودات جهان است اما ویژگی های انسان را ندارد امر و نهی اراده و کراهت حمله و دفاع ندارد. خدای ناانسان وار است. پس می توان سه تصور از خدا داشت.

برای استیناس بحث با فرهنگ باید توضیح دهم. اگر ما باشیم و قران اکثر آیات قران خدای متشخص انسان ورا را تصویر می کند یعنی اولا یکی از موجودات جهان است یعنی متشخص است و خیلی شبیه انسان است. "فلما اسفونا انتقمنا منهم

خشم و غیظ ما را در آوردند ما انتقام گرفتیم

"الذین یوذون الله و رسوله "

خدا را اذیت کردند یعنی خدا را رنج می دهند و پیامبر خدا را.

"رضی الله عنهم و رضوا عنه"

خدا از آنها خشنود شد

"ان الله یدافع عن الذین امنوا"

خدا از کسانی که ایمان می آورند دفاع میکند

"ملک یوم الدین"

پادشاهی میکند

"الرحمن علی العرش استوی"

عرش در لغت یعنی تخت. خدا بر تخت قرار گرفت

"وسع کرسیه السموات و الارض"

 کرسی دارد لوح دارد قلم دارد

 "و جاء ربک والملک صفا صفا"

خدا با ملائکه آمدند یعنی خدا غیر ملائکه هست

"وان تابوا تاب"

 صفاتی هست که در ما هست به خدا نسبت داده شده است. اکثر آیات این چنین است

آیاتی هم هست که خدایش متشخص است ولی شبیه انسان نیست.

"لیس کمثله شی" هیچ موجودی مانند خدا نیست .انسان هم یک موجود است پس انسان هم مانند خدا نیست و خدا هم انسان وار نیست.

تعدادی آیه هم هست که حدود ده تا دوازده می باشد که خدا در آنها غیر متشخص است "اینما تولوا فثم وجه الله "

به هر چه نگاه کنید جز خدا نمی بینید.

"هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن"

خدا هم آشکار است هم پنهان هم آغاز است هم پایان.

اگر خدا یکی از موجودات جهان بود اگر پیدا بود پنهان نبود اینکه هم پیدا باشد هم پنهان  جمع نقیضین می شود. چه طور می شود خدا هم آشکار باشد هم پنهان، هم آغاز باشد هم پایان. این در صورتی ممکن است که همه موجودات را خدا بدانیم در این صورت آشکارها خدا هستند پنهان ها هم خدا هستند اول ها خدایند و آخرها هم خدا هستند.

 "ان الله یحول بین المرء و قلبه "

خدا بین انسان و خودش حائل می شود این موجود فقط در صورتی می تواند بین آدمی و خودش حائل شود که خودش باشد.

همه را گفتم تا به بحثی برگردم که ذکر شد. عده ای خوداندیشی را نمی پذیرفتند و می گفتند باید هر چه خدا گفت قبول کرد. اولین اشکال این بود که ممکن بود کسانی خدا را قبول نداشته باشند. که از این اشکال صرف نظر کردم. اگر معتقد به خدا باشیم در صورتی خدا امر و نهی می کند که خدای متشخص انسان وار باشد. همان طور که ما انسانها امر و نهی میکنیم. خیلی انسانها به خدا اعتقاد دارند خدایی که متشخص غیر انسان وار است و برخی خدا را غیر متشخص می دانند. این دو دسته هم به امر و نهی خدا اعتقاد ندارند. از این اشکال هم صرف نظر می کنیم. فرض می کنیم که در جامعه ای هستیم که همه به خدای متشخص انسان وار را پذیرفته اند و معتقدند که امر و نهی میکند چون مانند ما انسان هاست. این قول هم اشکال دارد و ما را از تفکر معاف نمی کند. اول اشکالش این است که از جانب این خدای متشخص انسان وار خیلی کتاب آمده است و همه آنها هم مدعی اند که دستورات خدا را بیان میکنند. مثل این است که پادشاهی وجود دارد و همه قبول کردند که رعایای او هستند ولی چندین دستورالعمل آمده است که همه ی آنها هم از طرف آن پادشاه است اما دستورات با هم فرق دارند. همه هم مدعی اند از جانب شاه صادر شده اند. خیلی کتابها مدعی اند که از جانب خدا هستند. آیا دلیل و برهانی اقامه شده که بدانیم که کدام کتاب از جانب خدا هست یا نیست. قران و عهد جدید و عهد عتیق و اوستا همه مدعی اند از جانب خدا هستند. از این قول هم صرف نظر می کنیم. می گوییم که فقط قران صحیح است. بقیه یا از اول جعلی بوده اند یا بعدا در آنها دست برده شده است و تحریف شده است. با این فرض که قران تنها کتابی است که سخن خدا هست. باز این جا مشکل وجود دارد. از این قران تفسیرهای مختلف می شود. از این قران مرحوم مجلسی، مولوی ، عطار، عین القضات همدانی، مرحوم طباطبایی همه تفسیر خودشان را دارند. کدام تفسیر برهانا می توانند سایر تفاسیر را از میدان به در کند. نزدیک به هشت هزار تفسیر در جهان اسلام از قران است. آیا کدام تفسیر درست است. مثلا تفسیر علامه مجلسی یا تفسیر علامه طباطبایی. وقتی در دهه چهل بحارالانوار مجلسی در صد و ده جلد چاپ میشد مرحوم علامه طباطبایی با ناشر صحبت کردند و برخی استنباطهای علامه مجلسی را در بحار محل اشکال دانستند و اجازه برای حاشیه نویسی گرفتند. برای هفت جلد ایشان حاشیه نوشتند. موافقان علامه مجلسی نزد آیه الله بروجردی رفتند و از ایشان شکایت کردند که هر چه را علامه مجلسی گفته است را اشتباه می دانند. آیه الله بروجردی به عنوان فقیه فتوا داده و علامه طباطبایی را از این کار منع کردند. در همین هفت جلدی که موجود است اگر شما نگاه کنید تقریبا هر تفسیر که علامه مجلسی کرده است را علامه طباطبایی ایراداتی وارد کردند. من اینکه کدام درست است یا نادرست کار ندارم. بلکه مقصودم این است که تفاسیر مختلفی بر سخنانی که از جانب خدا می باشد صورت گرفته است. گاهی برخی تفاسیر، دیگر تفسیرها را محکوم به کفر می کنند که البته علامه طباطبایی این کار را نکردند. اما در عالم اسلام می دانیم که اشاعره، معتزله، عرفا، فقها در مواردی استنباط های یکدیگر را از ایات و روایات در حد کفر می دانستند. معتزله به قران استناد میکردند و مخالفان آنان که اشاعره بودند هم از قران سند می آوردند. کدام تفسیر از سخن خدا درست است اینجا باید به فهم خودم رجوع کنیم. آنها که میگویند ما از خدا اطاعت می کنیم حرفشان به یکی از دو قول اول بر می گردد. یا به جامعه یا گروهی از آن یا روسا و رهبران مراجعه می کنند. یک گروه می گویند که ما به علامه مجلسی مراجعه می کنیم ویک عده دیگر می گویند که علامه طباطبایی درست می گوید یک عده هم می گویند سعید بن طاووس درست گفته یک عده گویند که محقق کرکی درست گفته یک دسته دیگر می گویند محقق ثانی راست گفته است و همین طور سایرین. مآل قول سوم، قول اول یا دوم است. قول سوم چاره ای ندارد که به یکی از اقوال اول و یا دوم برگردد. اشاعره از امام محمد غزالی و امام فخر رازی، معتزله از خواجه عبدالجبار معتزلی، مشایین از فارابی و ابن سینا، اشراقیون از شیخ اشراق، حکمت متعالیه از صدرالدین شیرازی و ملا هادی سبزواری تبعیت می کنند و همه آنها هم می گویند که سخن خدا را می گوییم و خدا گفته است که این گونه زندگی کنید. اینجا چه کاری باید کرد. کدام را ترجیح دهیم. اینجا به قول اول یا دوم برگشته اند. هر کدام فرض گرفته اند که این فرد  یا افرادی دیگر سخن خدا را گفته اند و ترجیح هر کدام بر دیگری معلوم نیست. حتی در مورد مسایل کم ارزش تر هم این مساله صادق است. مثلا در مورد اینکه چرا امام حسین با یزید بیعت نکردند تفاسیر متعددی وجود دارد. هرچند این مساله جزو ارکان دین نیست ولی اقوال متعددی وجود دارد. کتاب تفسیر عاشورا از محمد اسفندیاری سیزده قول را در این مورد جمع آوری کرده است. البته حضرت در تمام اقوال یک غرض الهی و مقدس داشته اند.

حتی با وجود خدا و آن هم خدای متشخص انسان واری که فقط قران پیام او می باشد، زندگی اخلاقی باید با تفکر خودمان باشد. 


گردآوری: فرزانه دشتی 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.