جلسه اول فلسفه تعلیم و تربیت در مدرسه غیر دولتی رهیار 1390


هدف تعلیم و تربیت چیست؟ اگر کودکان را مواد خامی برای ساختن چیز مطلوب در نظر بگیریم آن شی مطلوب چه می تواند باشد؟ این ماده خام قرار است که به چه تبدیل شود؟ کودک مثلا پس از سی سال که تعلیم و تربیت یافت به چه چیزی باید تبدیل شود. در طول تاریخ چه در فرهنگهای شرقی مثل هند و چین و ژاپن و چه در فرهنگهای غربی مثل یونان و مصر و روم و تمدن جدید غرب برای تعلیم روی هم رفته پنج هدف در نظر گرفته شده است. هر هدفی طرفداران جدی داشته است. ممکن است که هر کسی یکی از این اهداف یا چند تا از آنها را با هم بپذیرد. بنابراین یا هدفهای یگانی و واحد و بسیط داریم یا از این اهداف میتوان به دو یا سه تا یا چند تا قائل بود. هر چند هنوز هیچ متخصصی در جهان نتوانسته است راهی را بیابد که بشود دو یا سه تا از این اهداف را با هم جمع کند.

من اتمهای این اهداف را می گویم و شما میتوانید به صورت مولکولی اهداف را بخواهید اما عملا دست یافتن به آن غیر ممکن است پس اینکه نمی توانیم عملا مجموع این اهداف را یا دو یا چند تا را با هم داشته باشیم این الزام را ایجاد میکند که یکی از این اهداف را با وسواس و دقت نظر انتخاب کنیم. البته می توان یکی را هدف گرفت و بقیه را به عنوان محصولات فرعی در نظر گرفت.

این پنج تا را به لحاظ میزانی که در جهان امروز طرفدار دارد بیان میکنم نه به لحاظ اهمیت خود دیدگاه ها.

 دیدگاه اول خیلی طرفدار در جهان امروز دارد و کاملا رایج است و خیلی از مدارس و موسسات بر اساس آن هدف تنظیم شده اند.

نخستین هدف: هدف آموزش و پرورش صد در صد اجتماعی است از تک تک افراد انسان هایی می سازد که به درد جامعه بخورند. آموزش و پرورش باید افراد را به گونه ای بسازد که هر فرد بتواند یک شغل و حرفه را در اجتماع به خوبی هر چه تمام تر به عهده بگیرد. نوباوگان را تحویل گرفته و بعد از مثلا سی سال او باید بتواند در یک شغل و حرفه مهارت کافی بدست آورد. پس هدف آموزش و پرورش تواناتر کردن افراد برای احراز مشاغل و حرفه ها و صنف ها در جامعه است مثلا می خواهیم فرد، پزشک و مهندس کارآمدی شود. ما صاحبان حرف ومشاغل قوی تربیت می کنیم. بزرگترین طرفدار این دیدگاه افلاطون است که در کتاب جمهوری یک جامعه آرمانی واتوپیا را تصویر کرده که باید برگزیدگان حکیم آن جامعه که شاه فیلسوف یا فیلسوف شاه نامیده می شوند بتوانند حکومت را با حکمت عجین کرده باشند. در آن جامعه ای که بدست فیلسوفان حاکم، اداره می شود باید نوباوگان را از همان آغاز تولد استعدادشان شناسایی شود تا بفهمند که در آینده برای چه شغلی مناسب هستند و آنها را در همان راستا تربیت کنند. هدف اجتماعی عملی برای آموزش و پرورش مدنظر بود. اجتماعی است زیرا سود آن شغل و حرفه به تمام جامعه خواهد رسید و عملی است زیرا اینجا علم برای علم مطرح نیست علم برای عمل و داشتن حرفه و شغل مطرح است. در یک قرن و نیم اخیر این دیدگاه دوباره بعد از گذشت دو هزار پانصد سال که توسط افلاطون مطرح شده بود مورد توجه قرار گرفت.

سه عامل سبب شد که این دیدگاه کارآمد جلوه کند. یک عامل دیدگاه اجتماعی است. دیدگاه اجتماعی به این معناست که پدران و مادران خوش دارند که فرزندانشان در آینده درآمد هر چه بیشتر داشته باشند. آنها با تجربه خودشان به این نتیجه رسیدند که درآمد بیشتر مرهون شغلی است که بیشتر مورد نیاز جامعه باشد. از طرفی برای یافتن آن شغلی که جامعه به شدت به آن نیاز دارد فرزندانشان باید به دانشها و معرفت هایی و کارآییها و مهارتهایی مجهز باشند پس فرزندانشان را به دست معلمان و مربیانی می سپرند که فرزندانشان را برای آن مشاغل آماده کنند و دانش و مهارت آن مشاغل را به آنان یاد دهند.

عامل دیگر نیاز اقتصادی بود. از اوایل قرن نوزدهم یعنی از حدود دویست سال پیش که جامعه غرب به سمت صنعت فن آوری و تکنولوژی روی آورد سرمایه داران که دنبال سود بودند متوجه شدند از راه فن آوری بیشتر می توانند سرمایه شان را افزایش دهند بنابراین در پی استخدام کسانی بر آمدند که بتوانند مهندسی کنند. مهندسین باید علوم پایه را مثل فیزیک مکانیک شیمی و امثال آن را می دانستند به تبع این نیاز پیدا شد که افرادی این علوم را بدانند پس سرمایه داران آموزش و پرورش را به جهتی سوق دادند که به ساختن مهندس و فیزیکدان و شیمیدان بپردازد. پس از مدتی سرمایه دار متوجه شد که به علوم دیگری مانند حسابداری هم نیازمند است پس این علم هم باید تقویت می شد بعد سرمایه داران اختلافاتی پیدا می کردند که سبب شد به حقوقدان هم نیاز پیدا کنند. کم کم آموزش و پرورش سامان یافت برای ساختن مهندس و کسانی که متخصص علوم پایه اند و حسابدار و حسابرس و حقوقدان. این مشاغل بیشترین درآمد را داشتند. قطعا یک سرمایه دار به متخصص فهم آثار شکسپیر نیاز نداشت یا متخصص در نقاشی های دوران رنسانس. محور مهندسی شد و سرمایه داران به این شغلها حقوق میدادند و میزان درآمد هر شغل و حرفه هم به میزان دوری و نزدیکی به مهندسی تعیین شد. پدران و مادران هم چون می خواهند فرزندانشان شغل پردرآمد داشته باشند آنها را تشویق می کنند که به سمت این مشاغل بروند. هنوز هم همین طور است و به بچه هایی که توان ذهنی بالایی داشته باشند توصیه می شود که فنی مهندسی بخوانند. در رتبه بعد هم پزشکی و رشته های وابسته توصیه می شود. اگر از بهره هوشی پایینی برخوردار باشند به سمت علوم انسانی هدایت می شوند زیرا در این دیدگاه مهندس مهم است.

عامل سومی که موثر بود عامل سیاسی بود. از اوایل قرن بیستم یعنی بعد از جنگ جهانی اول کشورها به این نتیجه رسیدند که برای دفاع باید بتوانند همسایگانشان را متوجه به این مساله کنند که اگر بخواهند به آنان حمله کنند مورد دو حمله واقع خواهند شد. قوام سیاسی حیات خود را در این دیدند که بتوانند همسایگانشان را بترسانند تا پیشگیری از تعرض کنند یا در صورت تعرض توان مقابله ای داشته باشند که دیگر قصد تعرض پیدا نکند. با این نگاه تنها راه برای یافتن توانایی داشتن تسلیحات بود و رشته های مهندسی می توانستند اسلحه را در اختیار سیاستمداران قرار دهند. پس این رشته ها در نظر سیاستمداران قدر و قیمت پیدا کرد و کارشان مزد بالایی پیدا کرد. توانایی هر رژیم سیاسی به داشتن اسلحه و داشتن لجستیک و قدرت لشکرکشی بستگی دارد و همه اینها به انواع مهندسی ها نیاز دارد. تقریبا هر چه در استخدام اهداف غیر نظامی اکنون است ابتدا برای اهداف نظامی به خدمت گرفته شده است. مثلا در رادیو گرافی که از اشعه های مختلف استفاده می شود از ابتدا این اشعه ها برای کشف بیماری و سلامت انسان وضع نشده است ابتدا برای اهداف نظامی وضع شدند مثلا برای دیدن دشمن در تاریکی یا در نور ماوراء بنفش و مادون قرمز یا برای فهمیدن اینکه شیی که ساکن است انسان است یا چیز دیگر، این ها به کار گرفته شدند. بعدها استفاده هایی در پزشکی پیدا کرد. در اداره جنگ به پزشکی هم البته نیاز است. پس پزشکی هم علم عزیزی شد. این اهمیت یافتن نه به سبب این بود که سلامتی را به ارمغان می آورد بلکه در جنگها غیر از مهندس به پزشک هم نیاز بود و این سبب عزتش شد.

از مجموع عوامل اجتماعی اقتصادی سیاسی برخی رشته ها اهمیت یافت. رشته های مهندسی، شیمی، فیزیک و به تبع آن ریاضی، بعد حقوقدانان بعد حسابداران بعد هم امروزه تحلیلگران پرسنلی اضافه شده است. یعنی کسانی که پرسنل یک وزارتخانه را تحلیل شخصیتی می کنند یعنی یک شاخه ای از روانشناسی هم به دلیل کارایی که دارد اهمیت یافت. افلاطون اولین بار این دیدگاه را مطرح کرد. گرچه برخی آثار او را شاعرانه ترین اثرات فلسفی جهان عنوان کرده اند اما او در توصیف مدینه فاضله اش گفته که باید شاعران را از مدینه تبعید کرد. در کتاب جمهوری در مورد مدینه فاضله می گوید که جزیره ای را در نظر بگیرید و افرادی که قریحه شاعری دارند را به آنجا تبعید کنید زیرا به درد جامعه نمی خورند. با وجود طبع شاعری در خودش ولی ذهنش  و دیدگاهش جامعه گراست. با این نگاه متخصص زبان و ادبیات فارسی، تاریخدان، جغرافی دان و شاعر به درد نمی خورند. این دیدگاه، دید آموزش و پرورش کنونی ماست. یک مشکل بزرگ این نگاه مشکل دو فرهنگی شدن بشر است. یک متفکر در نیمه اول قرن بیستم متوجه شد که فرهنگ بشری در حال دو تکه شدن است. یک تکه کسانی که می توانند مادیت جامعه را تامین کنند ولی در تامین اخلاق و معنویت نه خود بهره ای دارند نه می توانند در این مورد به جامعه خدمتی کنند. مثلا برای پل سازی، جاده سازی و امور دیگر به کار می آیند. عده ای هم هستند که از اخلاق و معنویت بهره دارند اما کسی آنها را در جامعه به کار نمی گیرد. این دو فرهنگی شدن جامعه است. وارد این بحث نمی شوم. نقل قولهای زیادی از فرهیختگان بزرگ دوران معاصر می توان دید که توصیه کرده اند که بچه هایتان را از خواندن تاریخ یا ادبیات یا امثال آن باز بدارید.

دیدگاه دومدر مورد هدف آموزش و پرورش: هدف آموزش و پرورش را شغل وحرفه نمیداند. در این دیدگاه علم برای خود علم و دانستن برای دانستن و معرفت برای معرفت هدف است. علم نباید وسیله برای رسیدن به هدف دیگر باشد بلکه خودش هدف است. در دیدگاه اول دانستن، برای دگرگون کردن بود علم، برای عمل بود. اینجا می گوید علم برای علم است. به عبارتی دیگر هدف آموزش و پرورش انتقال تمدن به نسل های بعدی است. چیزی را که در طی قرنها با مشقت و محنت و کار و کوشش به دست آمده را مجانا به نسل های بعد باید انتقال دهیم و نسلهای بعدی به آن معارف افزوده و به نسل های بعدی منتقل کنند. برای این علوم و معارف خیلی نیرو و استعداد صرف شده است. می خواهیم با نیرو و وقت حداقل ممکن این دانشها را به نوباوگان و این نسل منتقل کنیم.

بزرگان دوران رنسانس چنین دیدگاهی را داشتند که در راس آنها  اراسموس روتردامی قرار داشت. معتقد بودند انسانی که از دیگران داناتر است از دیگران بهتر است. دانستن، شرف و فضیلت برای انسان محسوب می شود. باید جد و جهد در جهت انتقال معارف باشد چه معارف ادبی چه اقتصادی چه سیاسی مهم نیست که چه انتقال می دهیم بلکه مهم انتقال دانایی و معارف است نه انتقال دانشهای خاصی مثل مهندسی و پزشکی. اراسموس روتردامی نماینده تمام اندیشمندان رنسانسی است او مقالاتی برای بیان اهمیت شناخت و دانستن جهان نوشت و معتقد بود که  فونکسیون آدمی و کار ویژه انسان همین است. این دیدگاه دو قرن و نیم در اروپا یعنی از قرن شانزده تا اواسط قرن هیجده پر طرفدار بود. اشراف و ثروتمندان سعی داشتند فرزندان خود را فرهیخته بار آوردند و می خواستند بچه هایشان هستی را بهتر از آنها بشناسند. جان دیویی که یکی از بزرگترین متخصصین آموزش و پرورش در نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم در امریکا هست دوباره این سخن را زنده کرد. گفت نوباوگان خود را فرهیخته تر بار بیاورید و به این که با آن چه شغلی به دست می آید کاری نداشته باشید. او در این جهت تلاش کرد. خیلی مدارس خصوصی مبتنی بر این دیدگاه در زمان دیویی در آمریکا دایر شد و دانستنی های بزرگ را به بچه های خود یاد دادند. از آن جهت که هر انسانی در عمر خود نمیتواند همه دانستنیها را بیاموزد و عمر انسان محدود است و امکان های او نیز محدود است باید رده بندی و رتبه بندی هایی انجام بگیرد. به این دلیل برخی دانستنیها دراولویت قرار می گیرند مثلا جرج اشتاینر یکی از بزرگترین متفکران و مصلحان اجتماعی قرن بیستم جمله معروفی در این مورد دارد: اگر کسی از رومان های چینی و غزلیات فارسی چیزی نخوانده باشد چیزی از زندگی نفهمیده است. در این رتبه بندی کسب شغل و حرفه مهم نیست. معمولا کسانی که تحت این آموزش قرار می گیرند از آنها خواسته می شود که کتابهای بزرگ جهان را بخوانند ( 150 کتاب بزرگ تاریخ فرهنگ بشری است که باید بخوانند) فرقی نمیکند که چه کسی باشی باید حقایق هستی را بفهمی.

دیدگاه سوم در مورد هدف آموزش وپرورش: هدف آموزش و پرورش، تعلیم روش تفکر است. هیچ معلوماتی نیاز نیست انتقال یابد بلکه باید روش فکر کردن و راه های درست فکر کردن را آموخت. افلاطون مثالی را مطرح کرده است که البته برای جهت دیگری است اما اینجا مصداق دارد. او میگوید اگر از یک خانواده بپرسند که هر روز چه مقدار مصرف دارید و آنها بگویند روزی دو ماهی و آن فرد بگوید که از این به بعد من هر صبح به شما دو ماهی میدهم اینجا در نگاه نخست به نظر می آید که این فرد خدمت به آنها کرده است اما در واقع اینطور نیست زیرا اولا ممکن است که او زودتر بمیرد فردای آن روز آنها از گرسنگی بمیرند. یا اگر بر فرض او بیشتر از آنها زنده بماند باز مشکل این است که آنها استقلال زندگی خود را از دست داده اند و زندگی شان به او وابسته میشود. لمیدگی و اتکا به آن شخص پیدا میکنند. خدمت را کسی به شما می کند که بگوید اگر نیاز به ماهی دارید بیایید تا روش ماهیگیری را به شما یاد بدهم. در این صورت اگر بمیرد برای شما مشکلی پیش نمی اید ثانیا زندگی مستقل و قائم به خود دارید. افلاطون این مثال را در زمینه دیگری استفاده کرده است. ما نیازی نداریم که همه مطالب کتابهای نوشته شده را انتقال دهیم. باید روشی را که افلاطون را افلاطون کرد و ارسطو را ارسطو یاد دهیم. روش درست اندیشیدن را باید آموخت. به جای روش تفکر شما فرآورده های فکری را می آموزانید که مثل دادن ماهی است به جای آموزش ماهیگیری. اگر روزی تمام کتابهای جهان از دست رفت من باید بتوانم راجع خودم و ارتباطم با هستی بیندیشم. هدف تعلیم و تربیت باید درست اندیشی باشد این رای و نظر ارسطو است. او می گوید دانسته ها مهم نیست روش های دانستن مهم است. به جای انتقال دانستن، روش های دانستن را انتقال دهید و برای این باید کاری کرد که هر وقت شاگردتان با رای یا واقعیت جدید رو به رو شد بتواند موضع و جایگاه خود را مشخص کند. ما در زندگی یا با واقعیت جدید مواجه می شوید یا با رای جدید. واقعیت مثل اینکه ناگهان دست یا پایتان فلج شود این یک واقعیت جدیدی است که اگر با آن مواجه شدید باید بتوانید با آن کنار بیایید. یا گاهی با رای جدید مواجه می شوید مثلا تا الان فکر میکردید که خدا وجود دارد و کتابی می خوانید که اثبات میکند خدا وجود ندارد. اینجا می خواهید چه کار کنید. آیا می خواهید تسلیم نظر جدید شوید یا می خواهید به این سخن جدید بی اعتنا باشید. باید روشی را بدانی که در مواجهه با رای جدید موضع صحیح اتخاذ کنید. مدیریت رای جدید را باید بدانید. به نظر ارسطو وقتی انسان با واقعیات یا آرای جدید در زندگی فردی یا اجتماعی رو به رو میشود فقط روش تفکر درست در اتخاذ موضع او را یاری می کند. این از راه خواندن کتاب به دست نمی آید بلکه باید افراد آموزش ببینند. چه طوری روش تفکر را یاد بدهیم. روش تفکر را چه کسی می داند که بیاموزاند. آیا می شود با امتحان از فیزیک و شیمی و ... فهمید که چه کسی روش تفکر را میداند. نه اصلا اینگونه نیست. از دانسته ها می توان امتحان گرفت مثلا از فلسفه ریاضی شیمی و غیره اما اینها صرفا دانسته هاست نه روش تفکر. چه کسانی روش تفکر درست دارند. از زمانیکه ارسطو این سخن را مطرح کرد خودش ویژگی هایی را نیز عنوان کرد و بعد از او کسانی که نظر او را پذیرفته بودند نیز به آن ویژگی های دیگری افزودند. فهرست فضائل فکری درست کردند البته فهرست فضائل اخلاقی هم داریم اما اینجا ویژگی های فکری مد نظر است. اهم فضائل فکری را خودم طبقه بندی کردم که توضیح میدهم. برای ارسطو نه شغل و نه حرفه مهم است و نه آنچه دیگران میدانستند بلکه روش درست فکر کردن مهم است. آنها معتقد بودند که باید چهل فضیلت فکری را بپرورانیم ولی من مهمترین آن ها را میگویم.

ویژگی ها: 1-باید کنجکاوی کودکانه خود را تا بزرگسالی حفظ کند. در کودکی در مورد همه چیز سوال میکنیم تا جایی که بزرگسالان عاجزند هم گاهی در پاسخ و هم در اینکه در مورد همه چیز در ذهن ما می تواند سوال ایجاد شود. بچه به شدت کنجکاو است نه فقط میداند که نمیداند بلکه می خواهد که بداند. اما در بزرگسالی می داند که نمی داند اما رضا میدهد که نداند اما کودک از ندانستن رنج می برد. به نظر ارسطو کسانی که روش تفکر درست دارند تا آخر عمر همه چیز برایشان سوال است. برای روش درست فکر کردن باید هم کنجکاوی کودکانه را زنده نگه داشت و هم آن را پرورش داد.

مخصوصا کنجکاوی در مورد اموری که یا با آنها انس نداریم یا به آنها عادت نداریم از نظر ارسطو یعنی اگر چنین پدیده هایی در زندگی ما پیدا شد و ما از آنها بدون کنجکاوی گذشتیم با درست اندیشیدن آشنا نیستیم. باید نسبت به پدیده های عجیب واکنش بیشتری هم نشان داد زیرا ممکن است نقصی در ما هست که به نظرمان آن پدیده عجیب آمده است. نفس عجیب به نظر رسیدن پدیده نشان دهنده مشکلی در فکر هست. مثال آن ماهیگیری است که با توری که شبکه های آن با فاصله ها پنج سانتی متری بود. او بعد از عمری ماهیگیری می گفت که در این دریا ماهی کوچکتر از پنج در پنج وجود ندارد. برایش شگفت انگیز بود که چرا ماهی از همان اول هم که دنیا می آید از این اندازه بزرگتر است. اگر دنبال این چیز عجیب رفته بود متوجه می شد که تورش دارای شبکه های بزرگ هست و به خاطر این ماهی های کوچکتر از این سایز از تور او عبور می کنند. ما نیز اگر دنبال چیزهایی که برایمان عجیب هستند برویم پی می بریم که فکرمان مشکل دارد که برایمان عجیب است.

2- داشتن عطش نسبت به فهم ادله سخنان مخالفان خود. معمولا ما دنبال موافقان رای خود می گردیم. باید بفهمیم که چرا برخی انسانها رای مخالف نظرمان را اتخاذ کردند. در حالیکه همان طمانینه و سکون و آرامشی که من با داشتن این رای پیدا کردم آنها نسبت به رای خود دارند. به تعبیری به پستوی فکری همه مخالفان خود سرک بکشیم. کسانی که درست می اندیشند به دنبال مخالفان خود میگردند.

3- ضابطه های شسته و رفته و مشخص در مورد جهان را قبول ندارند. همیشه باید بدانیم در جهان ایهام ها و ابهام های فراوان وجود دارد. به هر تقسیم بندی معین و مشخصی حساسیت دارند. اما اهل جزم و جمود دنبال ضابطه های واضح و روشن می گردند و می گویند که یا انسان های این گونه اند یا آن گونه. سرنوشت این دسته این است و آنها آن. همه چیز دسته بندی و کشو بندی شده است. اما ارسطو معتقد بود که روش درست اندیشیدن این است که بدانید جهان خیلی پیچیده تر از این است و پر ابهام تر و پر ایهام تر است از اینکه بتوان با حرفهای جدول بندی شده و دارای حد و مرز آن را تعریف کرد. اتفاقا باید نسبت به اینها باید بدگمان بود چون اینقدر شسته و رفته نیست. پذیرفتن پیچیدگی جهان و اینکه ضابطه دقیق ندارد ویژگی درست اندیشان است. اگر این را قبول کنیم می توانیم به راه هایی دست یابیم که هرگز کسانی که جهان را در چارچوب خاصی تصویر کردند به آن نمی رسند.

4-کسانی که درست می اندیشند وقتی هم که شک و بی یقینی دارند باز میتوانند تصمیمات درست اتخاذ کنند. زیرا خیلی امور مورد قطع و یقین نیستند. در فضای بی یقینی و فضای شک بر انگیز انسان درست اندیش راهی را در پیش می گیرد که اگر یک طرف شک درست آمد راه حلش ناموفق نباشد و نسبت به طرف دیگر شک هم همینطور باشد. نسبت به دو طرف شک طوری راه حل خود را دنبال می کنند ک هر کدام راست درآمد زیان نکنند یا زیان کمی داشته باشند.

5-احترام طراز اول قائل شدن برای عقلانیت. انسان درست اندیش برای استدلال احترام قائل است نه برای چیز دیگری. تمام حرمت خودش را و احترام درونی خودشان را برای استدلال ها صرف می کند سخن مستدل را از هر کسی می پذیرد.

6-انسان درست اندیش می داند که عقل البته محدودیتهای خودش را دارد. اگر نداند عقلانیت دیواره ها و محدودیت و کارکرد خاص خود را دارد مثل کسی است که از چکش همه کاری می خواهد برآید. کارهایی از چاقو بر می آید که از چکش بر نمی آید. احترام به عقلانیت به این معنا نیست که عقل مرز ندارد.

7-زنده نگه داشتن قوه نقادی ویژگی دیگر است. یعنی هر کسی هر سخنی بگوید به خود اجازه می دهند او را نقد کنند. نقد تشخیص نقاط قوت و نقاط ضعف است. این غیر از انتقاد است. هیچوقت قوه نقادی خود را تعطیل نمی کنند. آماده اند که برای شنیدن هر سخنی سرمایه نقادانه خود را نیز وارد میدان کنند.

8- یکی دیگر از فضائل فکری این است که از پشت پنجره های دیگر نیز بتوانی ببینی. مثلا شما اگر از پشت پنجره تهران را ببینی فقط از یک منظر تهران را دیده ای و البته می توانی از پنجره های دیگر تهران را به گونه دیگری ببینی. در مورد فکر هم همین طور است. هر کسی از منظر و پرسپکتیو خودش جهان را می بیند. چقدر خوب است که از پشت پنجره دیگران نیز جهان را ببینیم. آمادگی داشتن برای ایستادن پشت پنجره دیگران و دیدن جهان کمک میکند که عیب ونقصها و احیانا امتیازات منظر و پنجره خودمان پی می بریم.

ارسطو معتقد بود اینها را باید آموخت بعد در هستی رهایشان کرد. آن موقع به هر چه برخورد کنند خودشان موضع درست اتخاذ می کنند.

سخن ارسطو مورد اقبال واقع نشد اما از دهه هزار و نهصد و هفتاد به این طرف بشر با پدیده انفجار اطلاعات مواجه شد. به این معنا که انسان با ورود به دنیای مجازی یا کتابخانه ها یا امثال آن می تواند ده ها هزار کتاب و رساله و اطلاعات را در مورد یک موضوع ببیند. در مورد جاهز که متکلم معتزلی مسلک بود داستانی نقل کرده اند که مقصود من وجه نمادین آن است. کتاب های قدیم خیلی کلفت و با جلدهای چرمی و کاغذهای ضخیم بود. جاهز کتابهایش را دور تا دور اتاقش تا سقف چیده بود به یک کتابی نیاز داشت که از زیر کشید و همه کتابها در اطراف روی او ریخت و او زیر کتابهایش جان داد. ما به صورت نمادین در دنیای امروزی زیر اینهمه اطلاعات خفه می شویم زیرا اتخاذ موضع نمی توانیم بکنیم. در هر موردی صدها ایده و گفتار است. ذهن و روان ما زیر خروارها اطلاعات است. به همین سبب برخی متخصصان آموزش و پرورش به رای ارسطو برگشتند.

رای چهارم متعلق به یکی از بزرگترین متخصصان تعلیم و تربیت  ژان ژاک روسو که فیلسوف هم بود می باشد. او معتقد بود که باید آموزش و پرورش باید به هر انسانی یاد دهد که چگونه به تفرد خودش جامه عمل بپوشاند. آزاد سازی از اینکه مانند دیگران باشد. رهایی بخشی فرد از همرنگی با جماعت. یعنی به فرد یاد بدهید که کار خاصی جهان هستی به دوشت گذاشته است که باید سراغ آن بروی. اینجا نیاز به مقدماتی دارد که بیان میکنم. هم فیلسوفان هم عارفان از قدیم به یک نکته تاکید داشتند که در جهان هستی هیچ دو چیزی عین هم نیستند. نمی توان دو برگ یا گوسفند یا...عین هم یافت. عرفا می گفتند لا تکرار فی التجلی. چون جهان تجلی خداست امکان ندارد خدا به صورت تکراری تجلی کند. در عالم انسانی این سخن به طریق اولی مصداق دارد هیچ دو انسانی عین هم نیستند هر انسانی در طول تاریخ هستی بی همتاست. هر انسان یک بار در هستی ظهور میکند این وجه یونیک بودن و بی همتا بودن انسان است. بی نظیریم.


گردآوری: فرزانه دشتی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.