جلسه چهارم تعلیم و تربیت اخلاقی موسسه پرسش پاییز94

جلسه چهارم تعلیم و تربیت اخلاقی

سومین مولفه روحیه اخلاقی خودفرمانروا بودن است. به زبان ساده باید گفت که خودفرمانروایی یعنی من خودم بر خودم فرمان برانم و از دیگران ترسی و بیمی نداشته و به دیگران امید و طمع نداشته باشم این طور نباشد چون دیگرانی هستند قواعد اخلاقی را رعایت  می کنم.

بحث مهم و مشکل در فلسفه این است که وقتی می گویند خودفرمانروا باشید گویی مرز میان خود و ناخود روشن است اما واقعا یکی از پیچیده ترین مباحث فلسفی مرز میان خود و ناخود است در تعبیر عرفی چند عرض محسوس مرز بین خود و ناخود را معین میکند. می گوییم که تا پوست بدنم من هستم و گویا و فرض بر این است که از پوست بدن به  آن طرف در امتداد حدود شش گانه جز من است. اما واقعیت این نیست که بدن بتواند مرز من را از جز من جدا کند.

فرض کنید من عمل اخلاقی انجام دهم و از قوه قضاییه ترسی نداشته باشم که به واسطه ترس از آن عملی انجام داده باشم و از پلیس و غیره هم ترس نداشته باشم که آنها هم بیرون من هستند. بنظر اینها که از پوست بدن من آنطرف هستند و نمی توانند مرا بترسانند پس خودفرمانروا هستم. اما اگر بخواهم پیش شما آبرویی پیدا کنم و بخاطر آبرومندی دست به عمل اخلاقی بزنم آیا خودفرمانروایم یا دیگرفرمانروا هستم. یا به جهت شاد کردن شما یا به دست آوردن جاه و مقام  یا به جهت طمع به مال شما یا طمع به استخدام یا محبوب القلوب بودن اینجا خودم فرمان می رانم یا شما فرمان می رانید اگر فیزیک بدن را در نظر بگیریم شما در بیرون هستید و به نظر یک خودفرمانروایی دارم چون شما من را مجبور نکردید و من خودم می خواستم پیش شما محبوب شوم ولی به یک معنا هم انگار اسیر شما هستم مثلا اگر کار من به اطلاع شما نمی رسید من انجام نمی دادم پس معلوم میشود که شما یک نوعی حاکمیت بر من دارید. از این نکته این تفطن پیدا می شود که انگار آنچه من را از جز من جدا می کند پوست بدن من نیست انگار چیز دیگری است. سالها پیش شاید سال 82 یا 83  در دانشگاه تهران سخنرانی با عنوان آزادی و آزادگی داشتم آنجا با توسل به آرای توماس اکوینی و تامس مرتن این بحث را مطرح کردم. گفتم به نظر من رای این دو نفر درست است که آنچه من را از غیر من جدا می کند فیزیک و بدن نیست فقط چیز دومی است که من را از شما جدا می کند. فرض می کنم که آن استدلال را گوش داده اید و آن فرض را پذیرفته اید. چیزی که من را از جز من جدا می کند فقط عهدی است که با خودتان بسته اید. قدمای ما می گفتند که انسان در شبانه روز سه کار باید بکند و در تمام ادیان و مذاهب هم جزو مواردی است که بر آنها تاکید می شود. یکی محاسبه النفس یعنی خودتان قاضی شوید و ببینید که کارهایی که در طول روز کردید چقدر قابل دفاع است یا نیست. قاضی خودتان شوید قبل اینکه دیگران قاضی شما شوند و شما را به حساب بکشند.

کار دوم حدیث النفس است درست مثل درد و دل پیش دیگری است. پیش خودتان از خود درد و دل کنید مثلا چرا من زود به خشم می آیم یا چرا نسبت به فلان امر حساسیت از خود نشان میدهم. نوعی مونولوگ است این بث و شکوی کردن از خود غیر محاسبه النفس است آنجا حساب کشی و کیفردادن خود بود اینجا داریم دوستانه با خود درد و دل می کنیم.

کار سوم مشارطه النفس است یعنی قرارداد بستن با خود است. میثاق با خود است. چیزی که امثال تامس مرتون و توماس اکوینی قائلند می گویند بسته به اینکه چه عهدهایی با خودتان در زندگی می بندید می توانید بفهمید که چه کاری را خودتان به خودتان فرمان می دهید و چه کاری را دیگران فرمان میدهند. این قرارداد با خود بستن مقدماتی دارد. این مقدمات را به سه صورت میشود طی کرد. راه اول طی کردن این قرارداد با خود این است که ما رای فرزانه ای یا عارفی یا فیلسوفی یا بنیان گذار دین و مذهبی و یا الهیدانی را یعنی متفکری به نظرمان متقاعد کننده آمده باشد و او گفته باشد که زندگی درست زندگی است که دارای این ویژگی ها باشد. اگر آن متفکر فقط توصیه کرده باشد خودفرمانروا نخواهیم بود بلکه باید رایش قانع کننده باشد و با توسل به نیروی استدلال گر و باوراننده به ما باورانده باشد که زندگی سعادتمندانه این ویژگی ها را دارد و ما از آن متفکر به عقیده برسیم.  بعد با خود عهد ببندیم که از این به بعد می خواهم زندگی ام این ویژگی ها را داشته باشد. مثلا افلاطون به ما گفته است که زندگی بهروزانه زندگی است که در آن زندگی همه فعالیتها در جهت رسیدن به حقیقت و خیر و جمال باشد (راستی، نیکی، زیبایی) اگر این را از افلاطون بپذیریم البته متفاوت خواهد بود از اینکه سراغ اسپینوزا و بودا و پیامبر اسلام برویم مثلا پیامبر می گفت ایمان به خدا  (به معنای دقیق ایمان ) و شکر نسبت به خدا (به معنای دقیق شکر) و تقوا نسبت به خدا ویژگی زندگی بهروزانه است که آخری فرزند اولی و دومی است. از این تصاویری که از زندگی بهروزانه به بشر عرضه شده بیش از صد تا صد و بیست تایش را ثبت شده در تاریخ داریم. یکی از این ها شما را متقاعد میکند بعد هر کاری می خواهید بکنید بررسی می کنید که آیا آن ویژگی ها را دارد یا ندارد. اگر کار شما در جهت آن ویژگی ها باشد خودتان آن کار را انجام داده اید زیرا آن متفکر شما را متقاعد کرده است که ویژگی زندگی بهروزانه این است و بنابراین از خودتان فرمان می برید و اگر دیدید که آن کار شما را به ویژگی هایی که مد نظرتان هست نزدیک نمی کند می فهمید که از خودتان فرمان نمی برید.

این راه اول است که انسان با خودش میثاق ببندد و مواد میثاق نیز باید چیزی باشد که انسان به آن معتقد است که زندگی آرمانی و بهروزانه چنین باید باشد. آن ویژگی ها را یا خودمان مستقیم به آن رسیده ایم یا می تواند رای متفکری که ما را متقاعد کرده است باشد. یعنی با نیروی باوراننده و با توسل به عقلانیت شما را مجاب کرده باشد.

کسان فراوانی می گویند که این بهترین راه هست. این راه به نظرم مزایای فراوانی دارد ولی بی مشکل هم نیست.

راه دوم این است که شما به خودکاوی بپردازید فرقش با راه اول این است که در راه قبل متفکر به انسان کاوی پرداخته بود و کل نوع بشر را مورد آزمون قرار می داد و برای نوع بشر ویژگی هایی را بر می شمرد. اما در راه دوم بحث نوع بشر نیست بلکه بحث هر فرد است که به خودش  بپردازد. برای این خودکاوی سه راه وجود دارد. سالها پیش در مقاله خود را بشناس سه راه را گفتم. یکی اینکه به توسط خودت انجام گیرد که راه سابجکتیو است. یکی توسط روانشناس انجام گیرد که راه آبجکتیو است. یکی هم ترکیبی از آنچه خودت از خودت می یابی و آنچه روانشناس کمک می کند تا بیابی که روش سابجکتیو آبجکتیو است. بر اثر خودکاوی خودشناسی حاصل می آید. وقتی خودتان را شناختید می گویید اگر من این هستم باید فلان چیزها باشم. اگر من این هستم من نمی توانم به دوستم بگویم چه راهی را در پیش بگیرد و فقط راه خودم را می توانم بیابم. ما آدمیان به خاطر عوامل پنجگانه امور ژنتیک، محیط تعلیم و تربیت، سن، تجارب زندگی و سنخ روانی مان  از هم جدا هستیم. ما به خاطر این پنج عامل، شخصیت متفاوت داریم. به قول عرفا خدا هیچ وقت تجلی اش را تکرار نمی کند. پس برنامه هر کسی برای خودش خوب است. به آنچه بر رسته است و از درون روییده است توجه کنیم نه به آنچه بربسته است و به خود آویزان کردیم. اگر در خلا بودم چه چیز را دوست داشتم. وقتی از طریق شناخت خودم برنامه بریزم اگر کارهایم مرا به این برنامه نزدیک کند خودفرمانروا هستم و اگر به اهداف من ربطی ندارد دیگر فرمانروا هستم. مثل آدم وسواسی که حتی با دید محتاطانه می گوید دستم را آب کشیدم و سه بار دستش را آب می کشد و خودش می گوید کافی است اما یک موجودی درونش نمی گذارد برود و پاک بداند آن دیگر خودش نیست. غیر می تواند پدر مادر  مدهای زمانه همرنگی جویی توبا جامعه خرافات و در بافت دینی شیطان دنیا هوای نفس، نفس اماره باشد هر چه باشد تو نیستی. با آزمایشهای فکری و خیالی می توان غیر خود را فهمید. خودت را سوژه ان آزمایش قرار بده تا خودت را بشناسی. خود را آزموده یک سلسله آزمونهای فرضی قرار بده تا انجا که شمردم شانزده تاست که با آن آزمونها خودم را می شناسم. اگر بناست زندگی اصیل داشته باشم این کارها کارهایی است که من باید انجام دهم.  

راه سومی هم وجود دارد و آن رجوع به تحقیقات تجربی می باشد در این راه نه به نظر یک متفکر نه به خودکاوی توجه ندارد. تحقیقات تجربی که معمولا در حوزه علوم انسانی مخصوصا در روانشناسی و جامعه شناسی و حوزه بین این دو روانشناسی اجتماعی صورت گرفته است. معمولا امثال و حکم نتایج این کارهاست. ضرب المثلها تجارب اندوخته نسلهای بشر است که پشت سر هم مهر تایید خورده است و ماندگارتر شده است.

 از روانشاسان اجتماعی باید بپرسیم که انسانها چه زمانی احساس بهروزی و شادمانی و خوشی و رضایت و موفقیت دارند این ها پنج مفهوم هستند که فعلا از تفاوتهای آنها می گذریم. اینها را بپرسیم و خودمان را مشمول یافته های آماری آنها بدانیم. یعنی اگر به نتایج اماری رسیدند ما خودمان را علی القاعده همانطور بدانیم مثلا اگر گفته شد کسانی در زندگی احساس خوشی می کنند 78 درصدشان متاهل هستند بگوییم ما هم علی القاعده می توانیم مشمول این قاعده باشیم. اگر گفته اند 92 درصد کسانی که احساس خوشی در زندگی دارند از شغل خودشان احساس رضایت دارند بگوییم علی القاعده ما هم همینطور باید باشیم. (خود شغل و حرفه نه درآمدش). در علوم انسانی یافته غیر آماری نداریم پس من هم علی القاعده اینطور هستم. علی القاعده میگویم چون صد در صد نمیشود اعتماد کرد. من هم علی القاعده این طور هستم بعدش مشارطه با خود کنم و کارهایی را که ما را به  این مولفه ها می رساند دنبال کنیم. اگر دست به کاری زدیم که ما را به  مولفه های یک زندگی خوش یا زندگی موفق یا زندگی بهروزانه یا زندگی  قرین با رضایت و شادمانه نکند می فهمیم که ما از خود فرمان نمی بریم. بیم و طمعی ما را به این کار واداشته است.

تا الان این زندگی خودفرمانروایانه بود که از یکی از این سه راه به آن پی می بریم. در این سه راه مرز میان من و غیر من را عهد و پیمان مشخص می کند. چه کار کنیم که در خودفرمانروایی قوی شویم. خودفرمانروایی از امور اختیاری غیر مستقیم است. امور اختیاری مستقیم صرف اراده است ولی در امور غیر مستقیم مثل رژیم گرفتن است و دو چیزدیگر غیر اراده می خواهد، زمان و برنامه ریزی نیز می خواهد.

چگونه خودفرمانروایی را در خود رشد دهیم. هیچ وقت برای این کار دیر نیست. به چهار نکته باید توجه کنیم. تربیت اخلاقی را گفتم توجه به واقعیتهای انسان شناختی است. تا اینجا فهمیدیم که خودفانروای به چه معناست حالا می خواهیم بدانیم که چگونه در خود تقویت کنیم. به چهار واقعیت باید توجه کنیم. واقعیت اول این است که هیچ کس تو را به اندازه خودت دوست ندارد. اینجا ممکن است دو اعتراض شود. یکی اینکه خدا ما را بیشتر دوست دارد جواب این است که اولا قائل به این قول باید به وجود خدا قائل باشد دوم اینکه آنها هم باید توجه کنند که خدا هم از طریق عقل و وجدان اخلاقی من این دوست داشتن را اعمال می کند. باید از طریق مجاری طبیعی این کار صورت گیرد. مثلا خدا باید عقل مرا شاداب تر و وجدان اخلاقی مرا تیز تر کند. دومین انتقاد این است که بگویند که مردان خدایی وجود دارند که ما را بیشتر از خودمان دوست دارند. اگر آن نظریه را هم قبول داشته باشیم که افرادی هستند که مجاری فیض هستند. جواب این است که من که الان نمی توانم آنها را پیدا کنم و برم سراغشان. پس فعلا باید بر اساس قاعده زندگی کنیم. واقعیت انسانی علی الاغلب و علی القاعده و بنا به حکم آماری این است که هیچ کس تو را بیشتر از خودت دوست ندارد. بنابراین باید به برنامه ای که خودت برای خودت می ریزی باید بیشتر اعتماد کنی نسبت به برنامه ای که دیگری برای تو می ریزد. کسی بیشتر از شما شما را نمی شناسد پس اعتماد به برنامه خودت بیشتر از اعتماد به برنامه دیگری باید باشد. به تعبیر دیگری آنکه نیکخواه ترین موجود برای تو هست باید بیشتر به او اعتماد کرد و هیچ کس نیکخواه تر از خودت نیست.

نکته دوم این است که هیچ کس فرد مرا بیشتر از من نمی شناسد. دو نوع شناخت می شود از هر فردی داشت. شخصی را به نام حسن در نظر بگیرید از او دو نوع شناخت می شود داشت. یکی حسن به عنوان عضوی از اعضای بشر از نوعی به نام نوع بشر . این شناخت از حسن از آن رو که عضوی از جماعتی است از نوع بشر است که شناخت وجود مشترک حسن است با بقیه انسانها.   نوع دیگری شناخت وجود دارد که وجوه منحصر به فرد و بی همتای حسن را می شناسم دیگر عضویت محل بحث نیست بلکه فردیت محل بحث است به عنوان یک فرد. آیا در مورد غیر انسانها این تفکیک امکان پذیر است مثلا در مورد درخت کاج که یک وقت به عنوان یک عضو از درختهای کاج باشد یک وقت به عنوان موجودی یونیک و منحصر به فرد. اینجا کسانی که در مابعد الطبیعه کار می کنند می گویند بله این دو نوع شناخت را در مورد تمام موجودات می توان داشت و یک عده مختص انسان می دانند.

اگر از حسن دو نوع شناخت می توان داشت شناخت اول را می توانند کسانی بیش از خودش از او داشته باشند به عنوان عضوی از اعضای انسانی. اما شناخت از حسن به عنون یک فرد هیچ کس در جهان به اندازه خودش شناخت از خودش ندارد. اگر این طور باشد پس برنامه اختصاصی تو را متخصص تر از خودت نیست. آشناتر و کارآگاه تر از تو نیست.

نکته سوم این است که  تضمینی وجود ندارد که کسانی که برای تو برنامه ریزی می کنند پیامدهای کارهای تو را نیز بر دوش بگیرند. به سه جهت امکان ندارد که برنامه را از تو بگیرم و به آن التزام بورزم ولی به آثار و نتایج آن ملتزم نباشم و تو آنها را بر عهده بگیری. اگر قاضی خدا باشد یا وجدان اخلاقی و یا حقوقی یعنی وقتی قاضی جامعه باشد به هیچ لحاظی امکان ندارد که پیامدهای عمل یکی را دیگری متکفل شود. مسئولیت عمل هر کسی فقط بر دوش خودش هست. در همه ادیان و مذاهب این مورد تاکید است و در قران بیش از 250 مورد تاکید قرار گرفته است که هیچ باربرداری جز بار خودش و وزر خودش را بر نمی دارد. به خاطر همین گفته شده است که دین در بن و بنیادش فردگرایانه است و به این معنا درست هم هست. به لحاظ اخلاقی یعنی وقتی قاضی خدا نیست بلکه وجدان اخلاقی خودت است آیا وقتی کار شما به ضرر دیگری منجر شود آیا وجدانا راضی می شوید. در زبان ممکن است بگوید مقصر نیست ولی وجدان انسان او را مقصر می داند. اما وقتی قاضی مردم باشند که حقوق می گوییم. جز در موارد نادری مسئولیت عمل فرد فقط به عهده اوست و بر عهده دیگری انداخته نمی شود. هیچ کسی مسئولیت و پیامد منفی آنچه که  طرز زندگی تو ایجاد کرده است را به دوش نمی گیرد.

نکته چهارم این است که طرز زندگی که من از شما برنامه اش را گرفته ام هیچ وقت برای من خوشی و شادمانی به دنبال نخواهد داشت. تضمینی نیست که اگر به اندازه تو غذا بخورم سیری حاصل آید نه گرسنگی و نه پرخوری. برنامه هایی که از درون ما باشد می تواند شادی رضایت و موفقیت بیاورد و زندگی عاریتی  که از دیگری گرفته ام پنچ غرض رضایت مندی و موفقیت آمیز بودن شادمانه و بهروزانه را برای من به ارمغان نمی آورد زیرا این برنامه به درد من نمی خورد. برنامه تو برای تو مفید است و جنبه یونیک بودن من در برنامه تو لحاظ نشده است.

زندگی که خودفرمانروایانه نباشد مطلوب نیست ولی خیلی ممکن است. امکانش از زندگی خودفرمانروایانه بیشتر است چون خیلی آسان است. ره چنان رو که رهروان رفتند. خیلی آسان است و ممکن تر است ولی مطلقا مطلوبیت ندارد. پس چرا اگر مطلوبیت ندارد ما دنبال این نوع زندگی هستیم. زندگی که در آن خودفرمانروایی نباشد تشویق می شود و این باعث می شود احساس تنهایی نکنیم.

این برایمان راحت تر هست که همان کاری که اطرافیانم می کنند از خوردن و پوشیدن و عزاداری و عروسی انجام میدهند انجام دهیم تا اینکه راه های مختلف را بیازماییم و یکی مورد را انتخاب کنیم. اولین اثرش این است که فردی که تابع همه هست تنها نمی ماند و همه مثل هم هستیم. امنیت احساس می کنیم یعنی فردیت را می فروشیم و عوضش امنیت به دست می آوریم. هر چه فردانیت بیشتر می شود امنیت اجتماعی نسبت به ما پایین می آید. چون راه آسانی است اولا و امنیت می دهد نه تنهایی و ترس ناشی از تنهایی که وحشت است دوما. اما هر چه از نیمه عمرمان به سرازیری می رویم متوجه میشویم که معامله را باخته ایم متوجه میشویم که عمری هر جور دیگران رفتار کردند رفتار کردیم حالا می فهمیم حاصل ندارد. آدم وقتی راه خود را یافت حتما تنها میشود وقتی راهتان را پیدا کردید نترسید از تنهایی این نوع زندگی که فردانیت را فراموش کند و دیگر فرمانروا باشد و همرنگی با جماعت کند اولش خوب است ولی عاقبتش بد است اما زندگی متفردانه اولش سخت است ولی روز به روز در درونتان سرشار می شوید. توجه به این چهار واقعیت انسانی در آدم خودفرمانروایی را تقویت می کند.

 برخی فیلسوفان اخلاق یعنی اگزیستانسیالیستها می گویند کل اخلاق یعنی خودفرمانروایی. اصالت زندگی یکی از سه مولفه روحیه اخلاقی نیست بلکه زندگی یعنی بر اساس فهم و تشخیص خود عمل کردن. نظام های اخلاقی دیگر یکی از مولفه های روحیه اخلاقی را خودفرمانروایی می دانند یعنی زندگی اصیل داشتن.

سه نکته را باید بگویم

زندگی خودفرمانروایانه این نیست که از تجارب بشر استفاده نکنیم این که بزرگترین عجب ممکن است. از تمام تجارب هم نوعان خود و قدرت فهم و علمشان استفاده کنید ولی داور نهایی خودتان هستید. بحث این هست که در میان مشورتهای مختلف کدام را بپذیرم اینجاست که عقل و وجدان اخلاقی خودم داور نهایی است. به تعبیر دیگری خوبها را از دیگران می آموزم و خوبترین را انتخاب می کنم.

نکته دوم این است که ممکن است گفته شود اگر هر کسی بخواهد اصیل  زندگی کند جامعه آنارشیک و هرج و مرج می شود. دو تا جواب دارد. یکی اینکه اگر با صداقت و جدیت به عقل و وجدان خودمان رجوع کنیم به مشترکاتی هم می رسیم ما علاوه بر وجه یونیک بودن مشترکاتی هم داریم که بر اساس آن به ما انسان می گویند چون هم انسان هستیم هم به لحاظ باور هم احساس عاطفه هیجان و خواسته مشترکاتی داریم این طور نیست که به ازای هر یک نفر یک راه علی حده وجود داشته باشد جواب دوم این است که در عین حال که هر کدام به راه خود می رویم چیزی به نام حقوق و قانون وجود دارد که نمی گذارد که به دیگری لطمه بزنیم منبع هنجار گذاری به نام حقوق داریم. حقوق در این فرض تمام دقتش این است که هر کسی به راه خودش برود ولی کسی به دیگری در راه خودش لطمه نزند.

در سنت لیبرال می گفتند قانون آمده است که آزادی من به آزادی تو لطمه نزند. آزادیم یعنی زندگی اصیل داریم و به همان که فهم و تشخیص خودمان یافته ایم عمل میکنیم. بنابراین قانون در سنت لیبرال آزادی را نگرفته است بلکه از شر آزادی های دیگر محفوظ نگه داشته است.

نکته سوم این است که فکر نکنید که اگر هر کسی به راه خودش برود باید نسبت به درد و رنج دیگران و غم دیگران بی حساسیت شود. رفتن به راه منحصر به فرد خود رفتن هرگز به این معنا نیست که نسبت به درد و رنج دیگران بی حساسیت شویم. گفتم بر اساس وجدان اخلاقی خود عمل کنیم و وجدان اخلاقی اولین چیزی که می گوید این است که درد و رنج غیر لازم به کسی وارد نکنیم. دومین توصیه اش این است که درد و رنجی که دیگران وارد کرده اند رفع کنیم. سوم اینکه اصلا موجبات لذت بخشی به دیگران را آماده کنیم. در مرحله بعد می گوید که دیگران را با خودتان یگانه بدانید. یک اشکال به صورت طبیعی به ذهن می آید. گفتم در زندگی اصیل لازمه اش این نیست که نسبت به درد و رنج دیگران بی اعتنا باشیم. اما اینجا یک مشکل پیش می آید. من بناست که به خاطر وجدان اخلاقی از درد و رنج شما بکاهم. این مرزش با دخالت در زندگی شما کجاست. مثلا تذکر به حجاب کدام است مصداق کاستن از درد و رنج است به خاطر عذاب اخروی یا دخالت در زندگی و افزایش درد و رنج است. اینجا به دو نکته باید توجه کرد که هر منصفی مداقه کند می پذیرد. نکته اول این است که باید مسلم باشد که این کار درد و رنجی به او وارد می کند شما اگر غذای فاسدی را از دست بچه تان گرفتید هر آزمایشگاهی کشنده بودن آن را نشان میدهد و همینطور یقین دارید که فرزندتان از زندگی سیر نشده و قصد خودکشی ندارد. اگر قصد خودکشی داشته باشد باز حق ندارید که غذا را از او بگیرید. پی باید مسلم باشد که مصداق درد و رنج است نه اینکه من گمان می کنم درد انگیز یا رنج آور است باید مسلم باشد که این طرز لباس پوشیدن به پوشنده درد و رنج عظیمی می رساند هر نوع درد و رنجی چه مادی چه معنوی.

چه دفع درد و رنج یعنی جلوگیری از درد و رنج باشد چه رفع درد و رنج باشد یعنی برداشتن درد و رنجی که واقع شده است  باشد باید مسلم شده باشد با نیروی استدلال گر و نیروی باوراننده. نکته دوم این است که بعد از اینکه مسلم هم شد تو فقط میتوانی دلالت به خیر کنی. یعنی می توانی بگویی که این غذا مسموم است آزمایشگاه نشان داده که غذا مسموم است. بعد تصمیم گیری با خودش است قران هم می گفت که ما هر دو راه را نشان می دهیم هر کسی می خواهد به راه هلاک برود با چشم باز برود و هر که می خواهد راه حیات برود با چشم باز برود. قران می گفت تو بر اینها سیطره نداری لست علیهم بمسیطر. فقط باید پیام را برسانی. پس به گفته عرفا باید دلالت به خیر کرد. مصلح اجتماعی مثل طبیب باید نسخه را بعد معاینه با دقت بدهد ولی بعدش کار ندارد که آیا شما به نسخه عمل می کنید یا نمی کنید.  شما را محاکمه و مجازات نمی کند که چرا عمل به نسخه من نکرده اید. 

فقها امر و نهی می کنند امر و نهی یعنی باید اطاعت شود ولی عرفا می گفتند که ما دلالت به خیر می کنیم. ولی دلالتان واضح باشد. باید فقط راه را نشان داد و تمام دلسوزی ما این هست که آگاهی انسانها را تکمیل کنیم نه اینکه آزادی را بگیریم. آزادی خدا داده را همه دارند ولی آگاهی را همه ندارند حالا کسی که دلسوز است به دیگران آگاهی می دهد. 

 

 گردآوری: فرزانه دشتی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.